(طبری) عابس بن ابی شبیب شاکری آمد و شوذب با وی بود از بستگان بنی شاکر و عابس با و گفت: ای شوذب چه در دل داری و چه خواهی کرد؟ گفت: چه کنم؟ نزد پسر دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم کارزار میکنیم تا کشته شویم.
عابس گفت: من هم به تو همین گمان دارم، پس نزد ابی عبدالله علیهالسلام رو تا تو را هم در شمار یاوران خویش ببیند چنان که غیر تو را دیده، من نیز به سبب تو آزمایش بینم و پاداش الهی در مصیبت تو از خدای چشم دارم و اگر با من اکنون کسی بود نزدیکتر از تو باز خویش داشتم او را پیش از خود فرستم تا در مصیبت او اجر یابم که امروز روزی است که ما را باید تا بتوانیم در تحصیل ثواب بکوشیم که فردا روز عمل نیست بلکه روز حساب است و بس.
پس شوذب پیش رفت و بر حسین علیهالسلام سلام کرد و به میدان آمد و نبرد کرد.
مؤلف گوید: شاکر قبیلهای است در یمن از همدان و نسب آنها به شاکر بن ربیعه بن مالک میرسد و عابس خود از این قبیله بود اما شوذب بسته با آنها بود.(119) یعنی در آنها فرود آمد و میان آن قبیله منزل داشت یا هم سوگند بود با آنان نه آن که بنده عابس یا آزاد شده او بود چنان که بعضی پنداشتند.
بلکه شیخ ما محدث نوری صاحب مستدرک علیه الرحمه گفت: شاید مقام او از عابس برتر بود که دربارهاش گفتند شوذب متقدم بود در شیعه و این عبارت را از کتاب حدائق الندیة تألیف یکی از علمای زیدیه اقتباس کرده است.
(طبری) راوی گفت: عباس بن ابی اشبیب شاکریبا ابی عبدالله علیهالسلام گفت: به خدا قسم روی زمین خویش با بیگانه نزد من گرامیتر و محبوبتر از تو نیست و اگر میتوانستم کشته شدن را از تو دفع کنم به چیزی عزیزتر و محبوبتر از جان خودم دفع میکردم السلام علیک یا اباعبدالله خدا را گواه میگیرم که من بر راه تو و پدرت میروم پس با شمشیر آخته به جانب آنان تاخت و نشان زخمی بر پیشانی داشت.
ازدی گوید: نمیر بن وحله برای من حدیث کرد از مردی از بنی عبد از همدان که او را ربیع بن تمیم میگفتند و آن روز در کربلا حاضر بود گفت: من عابس را دیده بودم دلاورترین مردم بود.
گفت: ای مردم این شیر سیاه است پسر ابن شبیب، کسی به مبارزه او نرود و او فریاد میزد: الارجل الارجل، آیا مردی هست؟ عمر سعد گفت: از هر طرف سنگریزان کنید چون چنین دید زره خود بیفکند آن گاه حمله کرد و به خدا سوگند دیدم بیش از دویست مرد را پیش کرده بود آیا آنها بر وی احاطه کردند و او را کشتند و سر او را در دست چند تن مردمان دیدم هر یک میگفت من او را کشتم تا نزد عمر سعد آمدند او گفت: مخاصمه نکنید که یک نفر او را نکشت و به این سخن فصل نزاع کرد و این اشعار مناسب حال اوست:
یلقی الرماح الشاجرات بنحره - و یقیم هامته مقام المغفر
ما اءن یرید اذا الرماح شجرنه - درعا سوی سربال طیب العنصر
جوشن ز بر گرفت که ما هم نه ماهیم - مغفر ز سر فکند که بازم نیم خروس
نیزههای بران و تیز را ملاقات میکند به گلوی خویش و سر خود را به جای خود به کار میبرد هنگامی که نیزهها بر پیکرش فرو میروند هیچ زره نمیخواهد همان گوهر پاک پوشش و حافظ او است.و در قصه مسلم بن عقیل کلام عابس در نصرت آن حضرت بگذشت.