تربیت
Tarbiat.Org

حماسه کربلا (دمع السجوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

فصل نهم : در کشته شدن عبدالله بن عفیف (ره)

سید (ره) گفت: ابن زیاد - لعنة الله - بر منبر بالا رفت، خدای را سپاس گفت و ستایش کرد و در ضمن سخنی گفت: سپاس خدا را که حق و اهل حق را فیروز گردانید و امیرالمؤمنین یعنی یزید و پیروان او را نصرت داد و کذاب بن کذاب را بکشت هنوز کلمه‏ای بر این نیفزوده بود که عبدالله بن عفیف ازدی برخاست وی از برگزیدگان و زاهدان شیعه بود و چشم چپش در روز جمل رفته بود و دیگری در صفین و پیوسته ملازم مسجد اعظم بود تا شب در آن جا نماز می‏گذاشت. گفت: ای پسر مرجانه کذاب بن کذاب تویی و پدرت و آن که تو را دراین جا نشاند و پدرش ای دشمن خدا فرزندان پیغمبران را می‏کشید و این کلام را بالای منبر مسلمانان می‏گویید؟!
راوی گفت: ابن زیاد تند شد و گفت: این متکلم که بود که عبدالله عفیف گفت: ای دشمن خدا من بودم آیا این ذریت پاک را که اذهب الله عنهم الرجس (188) می‏کشی و خویش را مسلمان می‏پنداری واغوثاه، اولاد مهاجر و انصار کجایند چرا از آن امیر گمراه لعین لعین‏زاده که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم به زبان خود او را لعن کرد انتقام نمی‏کشند.
راوی گفت: ابن زیاد افروخته‏تر گشت و رگهای گردنش بر آمد و گفت: بیاوریدش عوانان دویدند اشراف قبیله ازد پسر عمان وی برخاستند و او را از دست عوانان بربودند و از در مسجد بیرون بردند و به سرایش رسانیدند.
ابن زیاد گفت: سوی این کور ازدی روید که خدا دلش را کور کرد. همچنان که چشمش را کور کرد و نزد منش آورید. رفتند و چون قبیله ازد آگاه گشتند فراهم شدند و قبایل یمن را با خود همدست کردند تا عبدالله را از شر عبیدالله حفظ کنند و ابن زیاد خبر یافت و قبایل مضر را بخواند و با محمداشعث به جنگ آن‏ها فرستاد.
راوی گفت: کارزاری صعب شد و گروهی کشته شدند تا اصحاب ابن زیاد به در سرای عبدالله رسیدند در را بشکستند و در سرای ریختند دختر عبدالله بانگ بر آورد که ای پدر آن‏ها که می‏ترسیدی رسیدند، عبدالله گفت: باکی بر تو نیست شمشیر به من ده بگرفت و از خود دفاع می‏کرد و می‏گفت:
انا ابن ذی الفضل عفیف الظاهر - عفیف شیخی و ابن ام عامر‏
کم دراع من جمعکم و حاسر - و بطل جدلته مغادر‏
منم پسر عفیف صاحب فضل و برتری و پاک سرشت، عفیف پدر من است و او پسر ام عامر است بسیار زره پوشیده و هم سر برهنه و پهلوان تاراج کننده شما را بر زمین افکنده‏ام.)
و دخترش می‏گفت: ای پدر کاش مرد بودم و پیش روی تو نبرد می‏کردم با این نابکاران کشندگان عترت پاک رسول صلی الله علیه و آله و سلم اما آن مردم از همه سوی گرد وی بگرفتند و او از خویش می‏راندشان و از هر سوی حمله می‏کردند دخترش می‏گفت از فلان سوی آمدند تا به بسیاری عدو بر وی دست یافتند.
دخترش گفت: امان از خواری پدرم را احاطه کردند و هیچکس نیست یاری او کند و عبدالله شمشیر به دست می‏چرخید و می‏گفت:
اقسم لو یفسح لی عن بصری - ضاق علیکم موردی و مصدری‏‏
سوگند می‏خورم که اگر چشم گشوده بود راه آمد و شد من بر شما تنگ می‏شد.
راوی گفت: او را دستگیر کردند و نزد عبیدالله بردند چون بر وی در آمد و او را بدید، گفت: خدای را سپاس که تو را رسوا کرد عبدالله عفیف گفت: ای دشمن خدا به چه چیز مرا رسوا کرد به خدا قسم اگر چشمم باز بود راه آمد و شد بر شما تنگ می‏شد ابن زیاد گفت: ای دشمن خدا درباره عثمان چه گویی؟
گفت: ای بنده زاده بنی علاج ای پسر مرجانه و دشنام دادش تو را با عثمان چه کار که کار نیکو کرد یا زشت، صالح بود یا تباهکار، خداوند ولی آفریدگان خویش است و میان آن‏ها و عثمان حکم خواهد کرد به درستی و عدل لکن مرا از خودت و یزید و پدرش بپرس.
ابن زیاد گفت: تو را از هیچ نپرسم تا مرگ را بچشی چشیدنی ناگوار که به سختی از گلوی تو فرو رود عبدالله بن عفیف گفت: الحمد لله رب العالمین، من از خدا شهادت می‏طلبیدم پیش از این که مادر تو را بزاید و از خدای خواستم که به دست ملعونتر خلق که خداوند او را بیش از همه دشمن دارد به شهادت رسم و چون نابینا شدم از شهادت نومید گشتم. الان حمد خدای را به جای آرم که مرا پس از نومیدی شهادت روزی کرد و دانستم دعای مرا مستجاب فرموده است ابن زیاد لعنه الله گفت: گردنش بزنید. زدند و در سبخه به دار آویختند. (سبخه جایی در کوفه بود معروف و در لغت به معنی شورزار است.)
شیخ مفید فرماید: چون عوانان او را بگرفتند به شعار ازد آواز برداشت (یعنی سخنی که طائفه ازد هنگام سختی و دعوت به جنگ می‏گفتند) پس هفتصد مرد آمدند و او را به قهر از دست عوانان بگرفتند و به سرای بردند شبانه عبیدالله کسانی بر در خانه او فرستاد بیرونش آوردند و گردنش بزدند و در سبخه (مسجد خ ل) به دار آویختند و چون بامداد شد عبیدالله سر حسین علیه‏السلام را فرستاد در کوچه‏های کوفه و قبایل بگردانیدند.
و از زید بن ارقم روایت است که بر من بگذشتند و سر بالای نیزه بود و من در بالاخانه بودم چون برابر من رسیدند شنیدم قرائت می‏کرد: ام حسبت أن اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا(189) به خدا قسم مو بر تن من راست شد و فریاد زدم ای پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم سر تو و کار تو و الله عجیب‏تر است و چون از گردانیدن آن فارغ شدند، به قصر آوردند و ابن زیاد آن را زحر بن قیس داد (بفتح زاء و سکون حاء مهمله) با سرهای اصحاب آن و برای یزید بن معاویه فرستاد.
سید (ره) گفت: عبیدالله بن زیاد نامه سوی یزید نوشت و خبر کشته شدن حضرت ابی عبدالله علیه‏السلام و گرفتاری اهل بیت را به او داد و همچنین نامه به عمرو بن سعید امیرالمؤمنین مدینه فرستاد.
طبری از هشام از عوانه بن حکم کلبی روایت کرده است که چون حسین علیه‏السلام کشته شد و بار و بنه و اسیران را به کوفه نزد عبیدالله آوردند و اهل بیت در زندان بودند ناگاه سنگی بیفتاد در زندان و بر آن نامه بسته بود و نوشته که نامه با پیکی تندرو سوی یزید بن معاویه فرستادند و قصه شما را برای او نوشتند پیک در فلان روز بیرون رفت و فلان مدت در راه است که می‏رود و فلان مدت در راه برگشتن و فلان روز به کوفه می‏رسد پس اگر تکبیر شنیدید یقین دانید فرمان کشتن آورده است و اگر تکبیر نشنیدید امان است و سلامتی انشاء الله.
(مترجم گوید: این کاغذ را ظاهرا یکی از دوستان خاندان که از اخبار قصر عبیدالله آگاه بود به سنگی بسته و در زندان پرتاب کرده بود.)
چون دو روز یا سه روز به بازگشت آن چاپار مانده بود باز سنگی بیفتاد و بر آن کاغذی بسته بود با تیغ سر تراشی (که مقصود از آن مرا معلوم نشد) و نوشته بودند وصیت و عهد هر چه خواهید به جا آورید که فلان روز منتظر چاپاریم و آن روز آمد و آواز تکبیر نشنیدند یزید نوشته بود اسرا را به دمشق روانه کند.
مترجم گوید: عوانه بن حکم بن عیاض کلبی مکنی به ابی الحکم از علمای کوفه و عارف به اخبار و تواریخ و اشعار بود و ابن ندیم ذکر او کرده است وفات او در سال 147 است هشتاد و شش سال پس از شهادت حضرت سید الشهداء علیه‏السلام و دو کتاب در تاریخ نوشت یکی موسوم به کتاب التاریخ و دیگر در اخبار معاویه و بنی امیه و هشام بن محمد بن سائب که او نیز از مورخان بزرگ و نزدیک سیصد کتاب در مواضیع مختلف از فنون تاریخ و ایام و انساب تألیف کرد، از عوانه بسیار نقل کرده است وفاتش در سال 206 بود و عوانه در جوانی خود حتما مردانی را دیده بود که زمان شهادت حسین بن علی علیه‏السلام را درک کرده و عبیدالله زیاد را دیده بودند و خبرش در غایت صحت و اعتبار است.
و طبری نیز کتاب آنان را داشت پس در روایت مذکور تردید نمی‏توان کرد و اهل بیت در این مدت که نامه عبیدالله به دمشق برسید و خبر شهادت امام را بداد و برگشت در کوفه ماندند و هر چه پیک تندرو باشد و چابک تا شام رود و باز گردد و عبیدالله اهل بیت را روانه کند چهل روز می‏گذرد و این که در ناسخ التواریخ اختیار کرده است زیارت امام زین‏العابدین علیه‏السلام و اهل بیت قبر سیدالشهداء علیه‏السلام را در اربعین و ملاقات با جابر بن عبدالله انصاری هنگام رفتن به شام بوده است صحیح می‏نماید اما این که اصلا این واقعه را انکار کنیم چنان که لولو و مرجان اختیار فرموده است بی اندازه بعید است با این شهرت و داعی بر جعل آن نیست.
و سید در ملهوف و ابن نما نقل کرده‏اند و اگر گوییم بعض روات در این خصوص که زیارت اربعین وقت رفتن بود و یا برگشتن سهو کرد آسانتر می‏نماید که بگوییم اصل واقعه مجعول است و اخباری که به نظر بعید می‏آید و آثار ضعف در آن مشاهده می‏شود غالبا بی اصل و مجعول نیست بلکه سهو تصرفی در بعض خصوصیات و جزئیات آن شده است. باز بر سر سخن رویم پس عبیدالله مخفر بن ثعلبه و شمر بن ذی الجوشن را بخواند و اسرا را با سرها بدیشان سپرد و روانه شام کرد.
(کامل) ابن زیاد با عمر سعد گفت: آن نامه که در باره کشتن حسین علیه‏السلام به تو دادم به من باز گردان عمر گفت: نامه چه لازم که فرمانی دادی و من به انجام رسانیدم و آن نامه هم گم شده است.
گفت: باید بیاوری عمر سعد همان جواب گفت: و ابن زیاد اصرار کرد. عمر گفت: نامه را گذاشتم که چون پیرزنان قریش در مدینه بر من اعتراض کنند آن نامه عذر من باشد باز گفت: من تو را پند دادم و نصیحت کردم درباره حسین علیه‏السلام که اگر پدرم را چنان نصیحت کرده بودم حق پدری را ادا کرده بودم تو نشنیدی عثمان بن زیاد برادر عبیدالله گفت: راست می‏گوید کاش اولاد زیاد تا قیامت همه زن بودند خزامه در بینی‏هاشان آویخته بودند و حسین کشته نمی‏شد ابن زیاد انکار نکرد.
در تذکره سبط است که: عمر سعد از نزد ابن زیاد برخاست تا به منزل خویش رود و می‏گفت هیچ کس به منزل خویش باز نگشت آن طور که من بازگشتم عبیدالله پسر زیاد فاسق فاجر را اطاعت کردم و خداوند حاکم عادل را نافرمانی نمودم و پیوند خویشی ببریدم و مردم همه ترک او کردند و بر هر گروهی می‏گذشت. روی از او می‏گردانیدند و چون به مسجد می‏آمد مردم بیرون می‏رفتند و هر کس می‏دید دشنامش می‏داد پس در خانه بنشست تا کشته شد.
مترجم گوید: از این روایت معلوم گردید او به ری نرفت و شاید حکومت ری هم حیلتی بود از ابن زیاد آوازه در انداخت که کفار بر آن جا مسلط شده‏اند تا مردم به رغبت فراهم شوند آن گاه آن‏ها را به حرب حسین علیه‏السلام بفرستد.
ابوحنیفه دینوری گوید: از حمید بن مسلم روایت شده است که گفت: عمر سعد با من دوست بود و وقتی از او حالش بپرسیدم، گفت: مپرس از حالم که هیچ غایبی بدحالتر از من به سرای خویش باز نگشت قرابت نزدیک را قطع کردم و کاری بس زشت مرتکب گشتم.