تربیت
Tarbiat.Org

حماسه کربلا (دمع السجوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

فصل هفدهم: در ورود شمر به کربلا و وقایع تاسوعا

چون نامه عمر سعد به عبیدالله رسید و بخواند گفت: (ارشاد) صاحب این نامه برای خویش چاره‏جویی و دلسوزی می‏کند. شمر برخاست و گفت: آیا این رأی را می‏پذیری و از وی که در خاک تو فرود آمد و در بر تو است اگر از خاک تو بیرون رود و دست در دست تو ننهد نیرومندتر گردد و تو زبون و عاجز باشی، پس این را از وی مپذیر که شکست تو است و لکن او اصحاب او فرمان تو را گردن نهند اگر به سزایشان رسانی تو دانی و اگر بخشایش و در گذری تو دانی.
ابن زیاد گفت: نیکو اندیشیده‏ای رأی همین است که تو گفتی این نامه مرا برای عمر سعد ببر تا بر حسین علیه‏السلام و اصحاب وی پیشنهاد کند که حکم مرا گردن نهند اگر پذیرفتند نزد من فرستدشان و اگر سر باز زنند با آن‏ها کارزار کند اگر عمر سعد پذیرفت تو سخن او بشنو و فرمان او بر و اگر ابا کند امیر لشگر تو باش و گردن ابن سعد بزن و سر او نزد من فرست.
و نامه به عمرسعد نوشت که من تو را سوی حسین علیه‏السلام نفرستادم تا رفع شر از او کنی و کار را دراز کشانی و او را امید سلامت و بقا دهی و عذر او خواهی یا شفیع او باشی نزد من بنگر، اگر حسین علیه‏السلام و یاران او سر به حکم من فرود آوردند فرمان مرا گردن نهادند آنان را نزد من فرست و اگر تن زدند و نپذیرفتند سپاه به جانب آنان کش تا آن‏ها را بکشی و اعضای آن‏ها را جدا کنی که مستحق این‏اند و اگر حسین علیه‏السلام را بکشی سینه و پشت او را زیر سم اسبان بسپار که وی آزارنده قوم خویش و قاطع رحم و ستمکار است و نه پندارم که پس از مرگ این عمل زیانی دارد و لیکن سخنی بر زبان من رفته است که چون او را بکشم این عمل با پیکر او کنم اگر فرمان من ببری تو را پاداش دهم بر اطاعت و اگر ابا کنی از رایت و لشکر ما جدا شو و آن را به شمر گذار که فرمان خویش را به او فرموده‏ایم، والسلام.
و در روایت ابوالفرج است که: ابن زیاد سوی او فرستاد ای ابن سعد کاهلی نمودی و به راحتی دل خوش کردی و آسوده بنشستی با آن مرد کار یکسره کن و به قتال پرداز و از او قبول مکن مگر آن که حکم مرا گردن نهد.
در تاریخ طبری از ابی مخنف گفت: حارث بن حصیره از عبیدالله بن شریک عامری روایت کرده است چون شمر بن ذی الجوشن آن نامه بگرفت او با عبدالله بن ابی المحل (به فتح میم و سکون حاء مهمله بر وزن فلس) برخاستند و ام البنین دختر حزام بن خالد زوجه امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه‏السلام عمه این عبدالله بود و برای امیرالمؤمنین علیه‏السلام چهار فرزند آورده عباس و عبدالله و جعفر و عثمان، پس عبدالله بن ابی المحل بن حزام بن خالد بن ربیعه بن الوحید بن کعب بن عمر بن کلام گفت: اصلح الله الامیر، خواهرزادگان ما با حسین علیه‏السلام‏اند اگر بینی نامه‏ای امانی نویس.
ابن زیاد گفت: آری به چشم، و کاتب را فرمود امانی نوشت و عبدالله بن ابی المحل آن نامه با مولای (یکی از بستگان) خود که کرمان نام داشت به کربلا بفرستاد چون کرمان آمد و آن برادران را بخواند و گفت: این نامه امانی است که خالوی شما فرستاده است آن جوانان گفتند: به خالوی ما رسان و با او بگوی که به این امان حاجتی نداریم، امان خدا بهتر از امان ابن سمیه است.
و شمر نامه عبیدالله را برای عمر سعد بیاورد او نامه بخواند و گفت: وای بر تو ای خانه‏خراب چه زشت پیغامی آوردی قسم به خدا گمان می‏کنم که او را از قبول آن چه نوشته بودم تو باز داشتی و کار را فاسد کردی که ما امیدوار بودیم به صلح و صلاح اصلاح شود حسین علیه‏السلام البته تسلیم نمی‏گردد روح پدرش میان پهلوهای او است.
و دینوری گوید: عمر بن سعد نامه را برای حسین علیه‏السلام فرستاد و حسین علیه‏السلام رسول را گفت: من هرگز ابن زیاد را اجابت نمی‏کنم. غیر مرگ چیز دیگری نیست، آن هم خوش آید.
شمر گفت: مرا آگاه کن آیا فرمان امیر خود را انجام می‏دهی و با دشمن او جنگ میکنی یا نه، اگر جنگ نمی‏کنی این سپاه و لشگر را به من گذار، گفت: به تو نمی‏گذارم و تو را از این کرامت نباشد من خود این کار کنم و تو امیر پیادگان باشی و عمر سعد شام روز پنجشنبه نهم محرم به جانب حسین علیه‏السلام تاخت.
و شمر آمد تا نزدیک اصحاب حسین علیه‏السلام بایستاد و گفت: خواهرزادگان ما کجایند؟ عباس و عبدالله و جعفر و عثمان و فرزندان علی علیه‏السلام بیرون آمدند و گفتند چه میخواهی؟ گفت: ای خواهرزادگان من شما در امانید. آن جوانان گفتند: لعنت بر تو و بر امان تو. آیا ما را امان دهی و فرزند پیغمبر را امان نباشد؟
(ملهوف) و در روایت دیگر است که عباس بن علی علیه‏السلام بان گزد و دستت بریده باد چه بد امانی است این که آوردی ای دشمن خدا آیا می‏گویی برادر و سرور خود حسین علیه‏السلام بن فاطمه علیهاالسلام را رها کنیم و در فرمان لعینان و لعین‏زادگان در آییم و مناسب است درباره ایشان این ابیات:
نفوس اَبتِ الا تراث ابیهم - فهم بین موتور لذاک و واتر ‏
لقد الفت ارواحهم حومة الوغی - کما آنست اقدامهم بالمنابر ‏
راوی گفت: پس شمر لعنة الله خشمناک به لشکر خود بازگشت آن گاه عمر سعد فریاد زد: یا خیل الله ارکبی و بالجنة ابشری؛ یعنی: ای لشگر خدا سوار شوید و شادمان باشید که بهشت می‏روید، پس مردم سوار شدند و بعد از نماز عصر عازم جنگ گردیدند.
(کامل) و در حدیث مردی از حضرت صادق علیه‏السلام است که تاسوعا روزی است که حسین علیه‏السلام را با اصحاب او رضی الله عنهم محاصره کردند و لشکر اهل شام گرد او بگرفتند شترهای خود را آن جا خوابانیدند و پسر مرجانه و عمر سعد به بسیاری لشکر مسرور شدند و حسین علیه‏السلام را ضعیف دیدند و به یقین دانستند یاوری برای او نمی‏آید و اهل عراق او را مدد نمی‏کنند، بابی المستضعف الغریب.
و چون عمر سعد بانگ زد اصحاب او سوار شدند و نزدیک سراپرده‏های حسین علیه‏السلام آمدند (ارشاد، کامل، طبری) حسین علیه‏السلام جلوی خیمه خویش نشسته به شمشیر تکیه داده و سر بر زانو نهاده بود خواهرش زینب ضجه‏ای بشنید، نزدیک برادر آمد و گفت: این بانگ و فریاد را نمی‏شنوی که پیوسته به ما نزدیک می‏شود، حسین علیه‏السلام سر از زانو برداشت و گفت: در این ساعت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در خواب دیدم با من گفت: تو در این زودی نزد ما آیی. پس خواهرش سیلی بر روی زد و شیون کرد و بانگ واویلا بر آورد. حسین علیه‏السلام با او فرمود: هنگام شیون نیست ای خواهر خاموش باش، خدا تو را رحمت کند.
(ارشاد طبری) و عباس بن علی علیه‏السلام با او گفت: برادر این گروه آمدند حسین علیه‏السلام برخاست و گفت: یا عباس جانم به فدای تو سوار شو و آنان را ملاقات کن و بپرس چه تازه‏ای اتفاق افتاده است و برای چه آمده‏اند.
عباس با بیست سوار بیامد و زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر با آن‏ها بودند و عباس گفت: مقصود شما چیست و چه می‏خواهید؟
گفتند: فرمان امیر آمده است که با شما بگوییم یا حکم او سر فرود آورید یا با شما کارزار کنیم؛
گفت: شتاب مکنید تا نزد ابی عبدالله روم و آن چه گفتید بر او عرضه دارم. بایستادند و گفتند نزد او رو و او را بیاگاهان و هر چه گفت برای ما پیام آور.
پس عباس علیه‏السلام دوان سوی حسین علیه‏السلام بازگشت و خبر بگفت و اصحاب او بایستادند و با آن قوم سخن گفتند.
(طبری) حبیب بن مظاهر با زهیر بن قین گفت: اگر خواهی تو سخن گوی و اگر خواهی من سخن گویم، زهیر گفت: تو آغاز کردی هم تو سخن گوی، پس حبیب بن مظاهر گفت: سوگند به خدا بد مردمند آن‏ها که چون فردا نزد خدا روند فرزند پیغمبر او را کشته باشند با عترت و خاندان او و خداپرستان این شهر که در هر سحرگاه به بندگی ایستاده‏اند و ذکر خدا بسیار کنند.
عزرة بن قیس گفت: تو چه خواهی و توانی خودستایی کن، زهیر گفت: ای عزره خدای عز و جل آن‏ها را پاک کرده و راه نموده است، پس از خدای بترس که من نیکخواه توام تو را به خدا از آنها مباش که یاری گمراهان کنند و به خاطر آن‏ها نفوس طاهره را بکشند.
عزره گفت: تو از شیعیان این خاندان نبودی و عثمانی بودی. زهیر گفت: از بودن من در این جا راه نبردی که من از آنانم سوگند به خدا نامه سوی تو ننوشتم و رسولی نفرستادم و نوید یاری به او ندادم و لکن از راه او را دیدار کردم رسول خدای را به یاد آوردم و آن مکانت که او را بود با رسول خدا و دانستم بر سر او از دشمن چه آید، پس رأی من آن باشد که یاری او کنم و در حزب او باشم و جان خود را فدای او کنم تا حق خدا و رسول را که شما ضایع گذاشتید حفظ کرده باشم.
اما عباس بن علی علیه‏السلام رفت و آن چه قوم گفته بودند و خبر داد امام علیه‏السلام فرمود: نزد آنها باز گرد و اگر توانی کار را به فردا انداز و امشب باز گردانشان شاید برای پروردگار نماز گذاریم و او را بخوانیم و استغفار کنیم خدا می‏داند که من نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را دوست دارم.
پس عباس نزد آن قوم آمد و پیغام امام بگذاشت، آن‏ها پذیرفتند و عباس علیه‏السلام باز گشت و رسولی از جانب عمر سعد با او آمد در جایی که آواز رس بود، بایستاد (ارشاد). گفت: ما تا فردا شما را مهلت دهیم، اگر تسلیم شوید شما را نزد امیر عبیدالله زیاد می‏فرستم اگر سر باز زنید شما را رها نکنیم و بازگشت.