تربیت
Tarbiat.Org

حماسه کربلا (دمع السجوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

فصل سوم

مجلسی (ره) در بحار گوید: محمد بن ابی طالب موسوی گفت: چون نامه درباره کشتن حسین علیه‏السلام به ولید رسید بر وی سخت و دشوار آمد و گفت: قسم به خدا که راضی نیستم من پسر پیغمبر او را بکشم هر چند یزید همه دنیا و مافیها را به من دهد و گفت شبی حسین علیه‏السلام از سرای بیرون آمد و سوی قبر جد خویش رفت و گفت: السلام علیک یا رسول الله من حسین بن فاطمه علیه‏السلام جوجه تو و فرزند جوجه تو و دخترزاده تو هستم که مرا در میان امت، خلیفه گذاشتی، پس ای پیغمبر خدا بر ایشان گواه باش که مرا تنها گذاشتند و رها کردند و نگاهداری نکردند این شکایت من است به تو تا تو را ملاقات کنم پس برخاست و قدم خود را به هم پیوست به رکوع و سجود پرداخت.
ولید سوی خانه او فرستاد تا بداند از مدینه بیرون رفته است یا نه چون او را در خانه نیافت گفت: سپاس خدا را که بیرون رفت و من به خون او گرفتار نشدم.
و حسین علیه‏السلام صبح به خانه بازگشت و چون شب دوم شد نزدیک قبر آمده و چند رکعت نماز گذارد و چون از نماز فارغ شد. گفت: خدایا این قبر پیغمبر تو محمد صلی الله علیه و آله و سلم است و من پسر دختر پیغمبر تو هستم و کاری پیش آمد که تو می‏دانی خدایا من معروف را دوست دارم و منکر را دشمن یا ذالجلال و الاکرام از تو مسئلت میکنم به حق این قبر و آن کس که در آن است که برای من اختیار کنی آن چه رضای تو و رضای رسول تو در آن باشد.
آن گاه نزد قبر بگریست تا نزدیک صبح سر بر قبر نهاد و خوابی سبک او را بگرفت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را دید می‏آید، با گروهی از فرشتگان از چپ و راست و پیش روی او تا حسین علیه‏السلام را به سینه چسبانید و میان دو چشم او ببوسید و گفت: حبیبی یا حسین علیه‏السلام، گویا تو را بینم در این نزدیکی به خون آغشته و کشته در زمین کرب و بلا به دست گروهی از امت من و تو تشنه هستی و آبت ندهند معذلک آرزوی شفاعت من دارند، خداوند آن‏ها را روز قیامت به شفاعت من نائل نگرداند، حبیبی یا حسین، پدر و مادرت نزد من آمده‏اند و آن‏ها آرزومند تواند و تو را در بهشت درجاتی است که تا شهید نشوی به آن درجات نائل نگردی.
حسین علیه‏السلام نگاه به جد خویش کرد و گفت: یا جداه مرا حاجت نیست که به دنیا برگردم مرا با خود بگیر و در قبر داخل کن با خود.
پیغمبر فرمود: ناچار باید به دنیا باز گردی تا تو را شهادت روزی گردد و آن چه را خداوند برای تو نوشته است از ثواب عظیم بدان نائل شوی برای آن که تو و پدرت و برادرت و عمت و عم پدرت روز قیامت در یک زمره محشور شوید تا در بهشت در آیید پس حسین ترسان از خواب برخاست و خواب خود را برای اهل بیت خویش و فرزندان عبدالمطلب بگفت پس آن روز در مشرق و مغرب گروهی غمگین‏تر و گریان‏تر از اهل بیت پیغمبر نبود.
و حسین آماده آن شد که از مدینه بیرون رود و نیمه‏های شب سوی قبر مادرش رفت و او را وداع کرد و آن‏گاه سوی قبر برادرش حسن علیه‏السلام رفت، همچنین و هنگام صبح به خانه بازگشت و برادرش محمد حنفیه نزد او آمد و گفت:
ای برادر تو محبوبترین مردم هستی نزد من و گرامی‏ترین آن‏ها بر من نصیحت از هیچ کس سزاوارتر از تو نیست به آن زیرا که تو آمیخته با من و جان من و روح من هستی و کسی که طاعت تو بر من لازم است چون که خدای تعالی تو را بر من شرف داده است و از سادات اهل بهشت قرار داده تا این که گفت: به مکه می‏روی اگر در آن منزل آرام توانی گرفت فبها و الا سوی بلاد یمن روی چون آنها یاران جد و پدر تو بودند و مهربانترین و رقیق القلب‏ترین مردمند و بلاد آنها گشاده‏تر است، پس اگر در آنجا توانستی بمانی فبها و الا به ریگستانها و دره‏های کوهستانها ملحق شوی و از جایی به جایی روی تا بنگری کار مردم به کجا می‏انجامد و خداوند میان ما و این گروه فاسق حکم فرماید.
پس حسین علیه‏السلام فرمود: ای برادر سوگند به خدا که اگر در دنیا هیچ پناه و منزلی هم نباشد با یزید بن معاویه بیعت نمی‏کنیم.
پس محمد بن حنفیه کلام خویش ببرید و بگریست و حسین علیه‏السلام با او ساعتی بگریست آن گاه گفت: ای برادر خدا تو را خیر دهد که نصیحت کردی و راه صواب نمودی و من آهنگ خروج به مکه دارم و آماده‏ایم، من و برادران و برادرزاده و شیعیان من و امر آن‏ها امر من و رای آن‏ها رای من است، اما تو ای برادر باکی بر تو نیست که در مدینه بمانی و جاسوس من باشی بر ایشان و از کارهای آنان چیزی از من پنهان نداری آن گاه، حسین دوات و کاغذ خواست و این وصیت را برای برادرش محمد بنوشت.
بسم الله الرحمن الرحیم‏
این آن چیزی است که وصیت کرد حسین بن علی بن ابی طالب علیه‏السلام به برادرش محمد معروف به حنفیه که حسین گواهی می‏دهد هیچ معبودی نیست جز خدای یگانه که او را انباز و شریکی نیست و آن که محمد صلی الله علیه و آله و سلم بنده و فرستاده او است، دین حق را آورده است، از نزد حق و این که بهشت و دوزخ حق است و قیامت آمدنی است شکی در آن نیست، و خداوند بر می‏انگیزاند کسانی را که در قبورند و من بیرون نیامدم برای تفریح و اظهار کبر و نه برای فساد و ظلم بلکه خارج شدم برای اصلاح امت جدم صلی الله علیه و آله و سلم و می‏خواهم امر به معروف و نهی از منکر و به سیرت جد و پدرم علی بن ابی طالب رفتار کنم پس هر کس مرا قبول کند خداوند سزاوارتر است به حق و هر کس بر من رد کند صبر می‏کنم تا خدا میان من و این قوم به حق حکم کند و او بهترین حکم‏کنندگان است و این وصیت من است به تو ای برادر و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب(19)
پس این نامه را بپیچید و به خاتم خویش مهر کرد و آن را به برادرش محمد داد و با او وداع کرد و در تاریکی شب خارج شد.
محمد بن ابی طالب گوید: محمد بن یعقوب کلینی در کتاب وسائل روایت کرده است از محمد بن یحیی از محمد بن حسین از ایوب بن نوح از صفوان از مروان ابن اسماعیل از حمزه بن حمران از ابی عبدالله علیه‏السلام گفت: سخن از خروج حسین علیه‏السلام و تخلف ابن حنفیه می‏کردیم. حضرت ابی عبدالله علیه‏السلام فرمود: ای حمزه برای تو حدیثی بگویم که دیگر بعد از این مجلس از مثل آن نپرسی حسین علیه‏السلام وقتی از شهر خود جدا شد و آهنگ مکه کرد کاغذی خواست و در آن نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
از حسین بن علی بن ابی طالب علیه‏السلام به سوی بنی هاشم اما بعد هر کس به من ملحق شود، شهید گردد و هر کس تخلف کند به رستگاری نرسد والسلام.
محمد ابی طالب گفت: شیخنا مفید به اسناد خود از ابی عبدالله صادق علیه‏السلام روایت کرده است، که گفت؛ چون ابوعبدالله الحسین علیه‏السلام از مدینه بیرون رفت فوجها از فرشتگان مسومه (داغ نهنده) او را ملاقات کردند و بر دست آن‏ها حربها بود و بر شترانی از شتران بهشتی، و بر او سلام کردند و گفتند: ای حجت خدا بر بندگان بعد از جد و پدر و برادرت خدای سبحانه جد تو را در چند موطن به ما مدد کرد و خدای تعالی تو را به ما مدد کرده است.
حسین علیه‏السلام به آن‏ها گفت وعده‏گاه شما محل قبر من و آن زمینی باشد که در آن جا به شهادت می‏رسم و آن کربلا است وقتی بدان جا وارد شوم نزد من آیید، گفتند: یا حجت الله بفرمایید تا فرمان بریم و اطاعت کنیم و اگر از دشمنی ترسی که به آن دچار شوی با تو باشیم. فرمود: آن‏ها راهی بر من ندارند و زیانی به من نرسانند تا وقتی بدان زمین خود برسم.
و گروه‏ها از مسلمانان جن آمدند و گفتند: ای سید ما، ما شیعه و یاران توائیم بفرمای ما را به هر چه خواهی که اگر امر کنی هر دشمنی را بکشیم و تو در جای خود باشی، شر آن‏ها را کفایت کنیم. حسین علیه‏السلام فرمود: خدا جزای خیر دهد شما را، آیا کتاب خدا که، بر جد من رسول الله نازل شده است نخوانده‏اید که اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیدة(20) و قال سبحانه: لبرر الذین کتب علیهم القتل الی مضاجعهم(21)
و اگر من در جای خود بمانم این خلق ننگین به چه آزمایش شود و چه کس در قبر من در کربلا ساکن شود. با این که خداوند در روز دحو الارض آن را برای من برگزیده است و پناه شیعیان قرار داده تا مأمن آن‏ها باشد در دنیا و آخرت و لکن روز شنبه که روز عاشورا است حاضر شوید و در آن آخر آن روز کشته می‏شوم و پس از من هیچ یک از اهل و خویشان و برادران و خاندان من که مطلوب دشمنان باشد باقی نماند و سر مرا برای یزید برند، لعنة الله.
جن گفتند: والله یا حبیب الله و ابن حبیبه اگر امر تو واجب الاطاعة بود و مخالفت فرمان تو جایز بود همه دشمنان را می‏کشتیم پیش از این که به تو رسند آن حضرت فرمود: قسم به خدا ما قادرتریم بر آن‏ها از شما و لکن تا هر کس هلاک می‏شود و گمراه می‏گردد از روی برهان و دلیل باشد و هر کس زنده می‏گردد و هدایت می‏یابد هم از برهان و دلیل باشد یعنی پیش از اتمام حجت به قتل آنان راضی نمی‏شویم.
آن چه از کتاب محمد بن ابی طالب نقل کردیم به انجام رسید و مجلسی گوید: در بعضی کتب یافتم که چون آن حضرت آهنگ بیرون شدن از مدینه فرمود، ام سلمه نزد او آمد و گفت: ای فرزند مرا اندوهگین مساز به رفتن سوی عراق برای این که از جد تو شنیدم می‏فرمود فرزند من حسین در زمین عراق کشته می‏شود موضعی که او را کربلا گویند پس آن حضرت با او گفت: ای مادر به خدا سوگند که من هم آن را می‏دانم و من لا محاله کشته می‏شوم. گریزی از آن نیست و سوگند به خدا آن روزی را که کشته می‏شوم می‏دانم و آن کس که مرا می‏کشد می‏شناسم و آن زمینی که در آن دفن می‏شوم و هر کس از اهل بیت و خویشان و شیعیان من که کشته شود همه را می‏شناسم و اگر خواهی ای مادر قبر و مضجع(22) خود را به تو بنمایم آن گاه سوی کربلا اشاره فرمود پس زمین پست شد تا آرامگاه و مدفن و جای سپاه و جای ایستادن خودش و محل شهادت را به او نمود در این هنگام ام سلمه سخت بگریست و کار را به خدا گذاشت و با ام سلمه فرمود: ای مادر خدای عز و جل خواست است که حرم و کسان و زنان مرا آواره بیند و کودکان مرا سر بریده مظلوم و اسیر و در قید زنجیر بسته بیند که آن‏ها استغاثه کنند یار و یاوری نیابند.
و در روایت دیگر که ام سلمه به من گفت: نزد من تربتی است که جد تو به من داده است و آن در شیشه‏ای است حسین علیه‏السلام فرمود به خدا قسم که من کشته شوم هر چند به عراق نروم مرا می‏کشند آن گاه تربتی بر گرفت و در شیشه نهاده به ام سلمه داد و فرمود: آن را با شیشه جدم در یکجای نه، وقتی خون شدند بدان که من کشته شده‏ام. کلام مجلسی در بحار به انجام رسید.
سید بحرانی در مدینة المعاجز از مناقب السعداء از جابر بن عبدالله که گفت:
چون حسین بن علی علیه‏السلام آهنگ عراق فرمود نزد او آمدم و گفتم: تو فرزند رسول خدایی و یکی از دو سبط وی، رای من آن است که با یزید صلح کنی چنان که برادرت صلح کرد چون او بر راه صواب بود به من فرمود: ای جابر آن چه برادرم کرد به فرمان خدای تعالی و پیغمبرش صلی الله علیه و آله و سلم بود و آن چه من کنم هم به فرمان خدای و رسول صلی الله علیه و آله و سلم است. آیا می‏خواهی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و علی و برادرم حسن علیهم السلام را هم اکنون بر این مطلب شاهد آورم. آن گاه به آسمان نگریست دید ناگهان در آسمان بگشود و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و علی و حسن علیهماالسلام و حمزه و جعفر از آسمان فرود آمدند تا بر زمین آرام گرفتند. پس من ترسان و هراسان برجستم و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با من فرمود: ای جابر آیا پیش از این به تو نگفتم؛ درباره حسن علیه‏السلام تو مؤمن نیستی مگر آن که امر امامان خود را گردن نهی و بر آن‏ها اعتراض نکنی؟ آیا می‏خواهی جای معاویه و جای حسین و جای یزید قاتل او را ببینی؟ گفتم: بلی یا رسول الله. پس پای بر زمین زد شکافته شد، دریایی پدید آمد آن نیز شکافته شد زمینی پدید گردید و آن شکافته شد دریایی پدید آمد آن نیز شکافته شد و همچنین هفت زمین و هفت دریا شکافته شد و زیر همه این‏ها آتش بود ولید بن مغیره و ابوجهل و معاویه و یزید به یک زنجیر بسته بودند و شیاطین با آنها هم بسته بودند و ایشان از همه اهل دوزخ عذابشان سخت‏تر بود.
آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: سر بردار، سر بلند کردم درهای آسمان را دیدم گشود و بهشت بالای آن‏ها بود. آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بالا رفت و کسانی که با او بودند بالا رفتند و چون در فضا بود، حسین علیه‏السلام را صدا زد که ای پسرک من به من ملحق شو. حسین علیه‏السلام به او ملحق شد و بالا رفتند تا دیدم ایشان رد بهشت در آمدند از بالای آن آن گاه پیغمبر آن جا به سوی من نگریست و دست حسین علیه‏السلام بگرفت و گفت: ای جابر این فرزند من است با من، امر او را گردننه و شک مکن تا مؤمن باشی، جابر گفت: چشم من کور باد اگر آن چه از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نقل کردم، ندیده باشم.