تربیت
Tarbiat.Org

حماسه کربلا (دمع السجوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

کشتن مختار کشندگان حسین علیه‏السلام را

در این سال 66 مختار بر کشندگان حسین علیه‏السلام در کوفه بودند سخت گرفت و سبب آن بود که چون کار خلافت در شام بر مروان حکم مستقیم شد دو لشگر فرستاد یکی سوی حجاز و امیر آن حبیش بن دلجه قینی بود و دیگری به عراق با عبیدالله زیاد و پیش از این گفتیم میان او و توابین چه افتاد و با آنان چه کرد و مروان هر جا را که ابن زیاد به تصرف در آورد به فرمان او گذاشت و فرمان داده بود سه روز کوفه را تاراج کنند و عبیدالله ناچار شد در جزیره بماند و نتوانست به عراق آید چون در آن جا قیس عیلان به قیادت زفر بن حارث در طاعت ابن زبیر بودند و عبیدالله یک سال بدان جا سرگرم کار آنان بود.
و چون مروان در گذشت و پسرش عبدالملک به جای او نشست ابن زیاد را به همان کار داشت و او را به کوشش و جد فرمود و ابن زیاد نتوانست زفر بن قیس را که در طاعت او بودند به فرمان عبدالملک در آورد روی به موصل تافت و عبدالرحمن بن سعید عامل مختار سوی او نامه کرد که ابن زیاد به زمین موصل در آمد و من موصل را خالی کرده به تکریت رفتم و مختار یزید بن انس را بخواند او را به موصل فرستاد و فرمود در نزدیکترین موضع آن فرود آید تا مختار سپاه به مدد او فرستد.
یزید گفت: بگذار من خود سه هزار سوار آن چنان که خود خواهم برگزینم و کار را به من گذار که هر چه صلاح بینم انجام دهم و اگر نیازی داشتم خود بفرستم و مدد بخواهم مختار بپذیرفت و او سه هزار چنان که می‏خواست بر گزید و از کوفه روانه شد و مختار خود او را بدرقه کرد با مردم و هنگام بدرود وی را گفت چون به دشمن رسیدی وی را مهلت مده فرصت را دریاب و تاخیر مکن و هر روز خبر تو به من رسد و اگر مدد خواستی بنویس هر چند من تو را مدد خواهم فرستاد خواه تو بفرستی و مدد بخواهی یا نفرستی و نخواهی تا بازوی تو بدان قویتر شود و هراس دشمن بیفزاید و مردم دعای سلامت کردن او نیز مردم را دعا کرد و گفت: از خدای برای من شهادت خواهید که اگر فیروز نشوم شهادت از دست نرود و مختار به عامل خود عبدالله بن زیاد نامه نوشت که بگذار یزید هر جای خواهد در زمین موصل فرود آید و هر چه خواهد انجام دهد و میان او و مقصدش مانع مشو پس یزید به مدائن رفت و از آن جا به ارض جوحی و راذنات روانه شد تا به موصل رسید و در جایی موسوم به بنات تلی (به فتح تاء و تشدید لام بر وزن حتی به یاء) فرود آمد.
و خبر به ابن زیاد رسید گفت: در برابر هر هزار تن دو هزار فرستم پس ربیعة بن مخارق غنویر را به سه هزار کس فرستاد و عبدالله بن جمله خثعمی را با سه هزار و ربیعه یک روز پیش از عبدالله به راه افتاد و نزدیک یزید بن انس در تلی فرود آمد و یزید بیمار بود سخت چنان که مردم او را به دشواری بر حمار نگاه می‏داشتند با این حال بیرون آمد و یاران خویش را بساخت و بر قتال تحریص کرد و گفت: اگر من هلاک شوم امیر شما ورقاء بن عازب اسدی باشد و اگر او نیز هلاک شود عبدالله بن ضمره عذری و اگر او هلاک شود سعر بن ابی سعر حنفی.
و بر میمنه عبیدالله را امیر کرد و بر میسره سعر را و ورقاء را امیر سواران فرمود و خود بر تختی میان پیادگان بیفتاد و گفت: اگر خواهید دشمن را برانید از امیر خویش و دور کنید و اگر خواهید بگریزید.
و همچنین بر تخت افتاده فرمان می‏داد و گاه بیهوش می‏شد و باز به هوش می‏آمد و از سپیده دم روز عرفه تا هنگام چاشت رزمی سخت پیوستند و شامیان شکسته شدند و به هزیمت رفتند و لشکریان یزید ربیعه را دریافتند یاران او گریخته و او خود تنها مانده پیاده فریاد می‏زد: ای دوستان حق من ربیعة بن مخارقم شما جنگ با بندگان گریخته می‏کنید که از اسلام روی بگردانیده‏اند و از دین بیرون رفته ترس ندارند از شما و به زبان عربی تکلم نمی‏کنند پس گروهی به وی پیوستند و جنگی سخت شد و شامیان باز شکسته شدند و ربیعة بن مخارق سردارشان کشته شد و کشنده او عبدالله بن ورقاء اسدی و عبدالله بن ضمره عذری بودند.
و شکست خوردگان ساعتی رفتند و در راه عبدالله بن جمله و سپاهش گریختگان را دیدند و آنان را باز گردانیدند و یزید بن انس را در بنات تلی فرود آمد و شب بماندند و دیده‏بان‏ها گماشتند و پاس می‏دادند چون روز شد و عید قربان بود به رزم بیرون شدند و تا ظهر نبرد کردند و ظهر دست از قتال کشیدند و نماز ظهر بگذاشتند و باز به جنگ پرداختند شامیان بگریختند.
و ابن جمله با گروهی پای فشردند و رزمی سخت شد و عبدالله بن قراد خثعمی از لشکر عراق ابن جمله را بکشت و کوفیان لشکر آنها را تاراج کردند و بسیار کشتند و سیصد تن اسیر گرفتند و یزید بن انس سردار عراقیان به کشتن آن‏ها فرمود اما خود بیمار بود سخت و تا آخر روز در گذشت و یاران وی او را به خاک سپردند اما خویشتن را باختند و برای مردن سرادرشان دلشکسته شدند و او ورقاء بن عازب اسدی را خلیفه خویش کرده بود و هم او بر وی نماز گذاشت.
آن گاه با همراهان خود گفت: رأی شما چیست؟ به من خبر رسید که ابن زیاد با هشتاد هزار مرد روی به جانب ما دارد و من هم مانند یکی از شما و رأی من این است که با این حال توانایی مقابلت با شامیان نداریم که یزید در گذشته است و گروهی از یاران ما بپراکنده‏اند و اگر اکنون باز گردیم گویند چون سردار ما بمرده است بازگشته‏ایم و باز هیبت ما در دل آن‏ها بماند و اگر با آنان به مقاتلت شویم خویش را به خطر افکنده‏ایم و اگر ما را امروز بشکنند شکستی که دیروز بر آن‏ها آوردیم بی اثر ماند گفتگو نیکو رایی است و بازگشتند و چون خبر به مختار و اهل کوفه رسید خبرهای بی اصل و در دهنها افتاد و گفتند یزید کشته شد و شامیان لشکر ما را شکستند و مردن او را به بیماری باور نکردند و گفتند مختار شکست خود را پوشیده می‏دارد
پس مختار ابراهیم اشتر را با هفت هزار مرد بفرستاد و گفت: چون با سپاه یزید بن انس باز خوری امیر همه آن‏ها تو باش و ایشان را باز گردان و با سپاه ابن زیاد به رزم پرداز.
پس ابراهیم در حمام اعین اردو زد و سپاه را بساخت و روانه شد و چون او برفت بزرگان و مهتران کوفه نزد شبث بن ربعی رفتند و گفتند مختار به غیر رضای ما خویش را امیر ما کرده است و بستگان ما را از غیر عرب بر گرد خویش فراهم کرده و آنان را اسب و استر داده و مال و غنائم ما را به آن‏ها بخشیده است و شبث پیرمرد آنان بود هم درک زمان جاهلیت کرده بود و هم درک اسلام. گفت: بگذارید من وی را ببینم و از این باب سخن کنم.
پس نزد مختار رفت و هر چه را ناپسندیده بودند از کارهای او یاد کرد و هر چه شبث می‏گفت مختار پاسخ می‏داد که آن‏ها را ارضی می‏کنم و آن چه دوست دارند انجام می‏دهم تا سخن به بستگان قبایل غیر عرب رسید که چرا در مال و غنیمت شریکند.
مختار گفت: اگر من غیر عرب را از خود دور کنم و مال و غنیمت را مخصوص شما گردانم آیا با بنی امیه و ابن زبیر جنگ می‏کنید و عهد و پیمان می‏بندید و خدا را گواه می‏گیرد و سوگند می‏سپارید تا من مطمئن گردم.
شبث گفت: در این باب مرا مهلت ده. تا نزد اصحاب خویش باز گردم و این مطالب در میان نهیم و بر نگشت و رأی همه آنان بر قتال مختار قرار گرفت پس شبث بن ربعی و محمد بن اشعث و عبدالرحمن بن سعید بن قیس و شمر نزد کعب بن ابی کعب خثعمی رفتند و در این باب با او سخن گفتند او هم با ایشان هم رأی شد و از آن جا نزد عبدالرحمن بن مخنف ازدی رفتند و او را به قتال مختار خواندند گفت: اگر از من می‏شنوید خلاف نکنید. گفتند: چرا، گفت: برای آن که می‏ترسم میان شما تفرقه افتد و از آن سوی گروهی از دلیران شما با مختارند و چند تن را نام برد و نیز بندگان و بستگان شما با ویند و در مردم و مقصود متفق‏اند و بستگان شما از غیر عرب از دشمنان کینه ورترند پس با دلاوری عرب و کینه ورزی عجم با شما در آویزند و بستیزند و اگر اندکی شکیبایی کنید و اهل شام و بصره برسند شر آن‏ها را از شما کفایت کنند بی آن که به جان یکدیگر افتید و خون هم بریزید.
گفتند: تو را به خدا که با ما خلاف مکن و رأی ما را تباه مساز. گفت: من هم یک تن از شمایم اگر می‏خواهید خروج کنید و پس از روانه شدن ابراهیم برجستند و هر رئیسی در میدانی بایستاد و خبر به مختار رسید قاصدی تندرو در پی ابراهیم اشتر روانه کرد و او در ساباط وی را دریافت و گفت: هر چه زودتر باز گرد و مختار نزد سران قبایل فرستاد که هر چه می‏خواهید من آن کنم که میل شما باشد. گفتند: می‏خواهیم امارت را رها کنی برای آن که تو گفتی ابن حنفیه تو را فرستاده است با این که او تو را نفرستاد.
مختار گفت: از سوی خویش جماعتی بفرستید و من هم می‏فرستم و آن قدر درنگ کنید تا حقیقت آشکار شود و می‏خواست کار را عقب اندازد تا ابراهیم اشتر بیاید و همراهان خود را گفت دست از آن‏ها بازدارند و اهل کوفه دهانه کوچه‏ها را گرفته بودند که آب و آذوقه به مختار و اصحاب او نرسد مگر گاهی که نگاهبانان غافل گردند و عبدالله بن سبیع بیرون آمدند در میدان با قبیله شاکر در آویخت و نبردی سخت کردند تا عقبة بن طارق جشمی به مدد عبیدالله بن سبع رسید و شر بنی شاکر را از او بگردانید و این دو تن نزد حمات خویش بازگشتند عقبه بن طارق در میدان بنی سلول به قبیله قیس پیوست و عبدالله بن سبع به اهل یمن ملحق شد.
از آن سوی فرستاده مختار شام همان روز به ابن اشتر رسید و ابن اشتر از همان جای بازگشت و تا لختی از شب بیامد و اندکی آرام گرفت و چهارپایان بیاسودند و باز به راه افتاد و همه شب راه می‏رفت و فردای آن روز هم تا عصر به باب الجسر رسید و شب در مسجد آمد و آن جا بگذرانید و شجاعان قوم با او بودند.
اما از مخالفان مختار گروهی از اهل یمن در میدان سبیع فراهم بودند چون هنگام نماز شد هیچ یک از سران ایشان راضی نشد که دیگران امامت کنند عبدالرحمن بن مخنف گفت: این اول اختلاف است کی را به امامت پیش دارید که همه او را می‏پسندید بزرگ قراء شهر رفاعة بن شداد بجلی امام شما باشد او پیوسته امام جماعت ایشان بود تا جنگ با مختار پیوستند.
(مترجم گوید: تعجب نباید کرد از این که در مخالفان مختار گروهی از شیعیان خاص مانند رفاعة بن شداد و گروهی از اشقیاء مانند شمر بن ذی الجوشن با هم بودند زیرا که شمر و امثال او می‏ترسیدند مختار آنان را بکشد و براندازد و آن شیعیان خالص نیز او را امیر بر حق نمی‏دانستند و به مجاملت(274) و مدارا و مراعات مصالح و تدبیر و سیاست پای بند بودند تا با مختار همراه شوند و دور نیست اشقیای آن جماعت گروهی از نیکان شیعه را فریب داده و برانگیخته بودند تا به وجاهت و آبروی ایشان مختار را بدنام و منفور کنند و چون به مقصود رسیدند به قلع و قمع این قوم پردازند و گروه دیگر از شیعیان که به مختار پیوسته بودند می‏گفتند به او پیوندیم بهتر است تا به ابن زبیر و بنی امیه که اگر واقعا هم بر حق نباشد برای مصالح شخصی خود تا اندازه‏ای مقاصد شیعه را انجام می‏دهد.)
باز به ترجمه باز گردیم.
مختار سپاه خویش را در بازار مهیای جنگ ساخت و بدان وقت در آن جا بنایی نکرده بودند میدانی بود برای خرید و فروش آن گاه مختار ابراهیم بن اشتر را به جانب قبیله مضر فرستاد و در کناسه و امیر ایشان شبث بن ربعی و محمد بن عمیر بن عطارد بودند.
و می‏ترسید ابراهیم را سوی اهل یمن فرستد مبادا در کشتن ایشان تقصیر کند که خود یمانی بود و مختار خود سوی قبایل یمن شد و نزدیک خانه عمرو بن سعید بایستاد و احمد بن شمیط بجلی و عبدالله بن کامل شاکری را پیش فرستاد و هر یک را فرمود از فلان راه روید که به میدان سبیع سر بیرون می‏آورد و آهسته با آن‏ها گفت: قبیله شام مرا پیغام فرستادند که از پشت به آن‏ها خواهند تاخت آن دو تن از همان راه که مختار فرموده بود رفتند و اهل یمن را خبر رسید در برابر آنان آمدند و جنگی سخت پیوسته شد یاران احمر بن شمیط و عبدالله بن کامل شکست یافتند و بگریختند تا نزد مختار آمدند مختار خبر بپرسید گفتند: شکست خوردیم و احمد بن شمیط خود با جماعتی از همراهان خویش فرود آمد اما کسی از ابن کامل خبر نداشت.
و اصحاب وی می گفتند: ما نمی‏دانیم او چه شد مختار با آن جماعت گریخته بیامد تا بر در خانه ابی عبدالله جدلی (به فتح جیم و فتح دال) بایستاد و عبدالله بن قراد (به ضم قاف) خثعمی را با چهارصد کس به طلب ابن کامل فرستاد و گفت: اگر او کشته شده بود تو به جای او امیر باش و با این مردم قتال کن و اگر زنده است سیصد تن از یاران خویش بدو سپار و با صد تن سوی میدان سبیع رو از ناحیه حمام قطن (به فتح قاف و طاء) بن عبدالله به آن سپاه ملحق شو.
او برفت تا ابن کامل را یافت زنده بود و با جماعتی از یاران خود که هنوز نگریخته بودند با دشمن نبرد می‏کرد سیصد مرد بگذاشت و خود با صد کس رفت تا در مسجد عبدالقیس رسید با کسان خویش گفت: من دوست دارم مختار فیروز شود اما خوش ندارم که اشراف قبیله خودش را به دست خود هلاک کنم و اگر خود بمیرم دوست‏تر دارم که آنان به دست من کشته شوند پس اندکی بایستید، شنیده‏ام قبیله شبام از پشت سر بر آن‏ها خواهند تاخت شاید بیایند و به عافیت خلاص شویم قبول کردند و او در همان جا بماند و مختار مالک بن عمرو بن نهدی و عبدالله بن شریک نهدی را سوی احمر بن شمیط فرستاد و مالک مردی دلاور بود با چهارصد نفر بیاید تا به احمر بن شمیط رسیدند و دشمنان از همه جوانب او را فرو گرفته بودند و جنگ سخت بود.
اما ابراهیم اشتر رفت تا به مضر رسید و شبث بن ربعی را با کسان او پند داد و گفت: باز گردید که من نمی‏خواهم یکی از این طایفه به دست من کشته شود، نپذیرفتند و رزم دادند ابراهیم آنان را شکست داد تار و مار کرد و حسان بن فائد عبسی را جراحتی رسید وی را سوی خانه بردند در خانه در گذشت.
و از جانب ابراهیم به مختار مژده آمده که قبائل مضر شکست یافتند و مختار این مژده را به احمر بن شمیط و ابن کامل رسانید آن‏ها جانی تازه گرفتند و بکوشیدند.
اما قبیله شبام ابوالقلوص را بر خویش امیر کردند تا از پشت بر قبائل یمن تازندو آن‏ها خود با یکدیگر می‏گفتند اگر بر قبائل مضر و ربیعه تازیم به صواب نزدیک‏تر باشد و ابوالقلوص خاموش بود و هیچ نمی‏گفت تا پرسیدند تو چه گویی؟
گفت: خدای تعالی فرماید: قاتلوا الذین یلونکم من الکفار.(275) یعنی: با آن کافران که نزدیک شمایند کارزار کنید.
پس با وی سوی قبائل یمن تاختند و چون به میدان سبیع آمدند اعسر شاکری را بر دهانه کوچه دیدند او را بکشتند و به میدن آمدند فریاد می‏زدند یا لثارات الحسین و یزید بن عمیر ذی مران همدانی آن آواز را بشنید و گفت: یا لثارات عثمان و رفاعة بن شداد گفت: ما را عثمان چه کار مردی که به خونخواهی عثمان برخیزد یاری ایشان نکنیم پس گروهی از قوم و عشیرت وی بر آشفتند و با او گفتند: ما را تو آوردی و ما اطاعت کردیم اکنون که شمشیر بر سر ما کشیدند می‏گویی بر گردید و قوم خود را رها کنید رفاعة بن شداد روی بدان‏ها کرد و گفت:
انا ابن شداد علی دین علی - لست لعثمان بن اردی بولی‏‏
لاصلین الیوم فیمن یصطلی - بحر نار الحرب غیر موتلی‏‏
یعنی: من پسر شدادم و دین علی علیه‏السلام دارم و دوست عثمان پسر ازدی نیستم و امروز به تاب جنگ با مردان دیگر گرم کار می‏شوم و کوتاهی نمی‏کنم.
داروی نام مادر عثمان است و (ما پیش از این گفتیم پیش از خلافت بنی عباس مذهب اهل سنت به این طور که اکنون هست و هم عثمان را دوست دارند و هم امیرالمؤمنین علیه‏السلام را رائج نبود و موافق مدلول این شعر گروهی ناصر بودند و عثمانی و گروه دیگر شیعه بودند و دشمن عثمان و این مذهب اهل سنت امروز اختراع بنی عباس است) و کارزار کرد تا کشته شد و رفاعه از یاران مختار بود چون دروغگویی او را دید خواست وی را ناگهان بکشد و گفت: قول رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مرا از قتل او باز داشت که فرموده است.
هر کس که مردی وی را بر جان خویش ایمن داند و از او نترسد و او را بکشد من از او بیزارم.
و چون گروهی از مردم کوفه بر مختار بشوریدند او نیز با آنها شد و چون دید یزید بن عمیر فریاد می‏زند یا لثارات عثمان از آن‏ها جدا شد و به مختار پیوست و قتال کرد تا کشته شد و یزید بن عمیر بن ذی مران و نعمان بن صهبان جرمی هم کشته شدند.
و نعمان مردی پرهیزکار و عابد بود و دیگر از کشتگان فرات بن زحر بن قیس و عبدالله بن سعید بن قیس و عمر بن مخنف بودند و زحر بن قیس را جراحت رسید و عبدالرحمن بن مخنف کارزار کرد سخت و زخمی شد مردان وی را روی دست برداشتند و او مدهوش بود و از دیان برگرد او جنگ کردند و مردم یمن را هزیمتی افتاد زشت و از سراهای وادغین پانصد اسیر گرفتند و دست بسته نزد مختار آوردند و مختار بفرمود یکی یکی را بر من عرضه دارید و هر کس در قتل حسین علیه‏السلام حاضر بود به من نشان دهید نشان دادند و دویست و چهل و هشت تن از آن‏ها بکشت.
و اصحاب مختار از هر کس که رنجشی دیده بود به این بهانه می‏کشتند مختار چون این بدانست به رها کردن باقی اسیران فرمود و از آن‏ها پیمان گرفت که به یاری دشمن وی برنخیزند و شوری برپا نکنند و منادی کرد که هر کس در خانه به روی خویش بندد ایمن است مگر آن که در خون آل محمد علیهم السلام شریک بوده است و عمرو بن حجاج زبیدی از آنان بود بر شتر نشست و راه واقصه پیش گرفت.
ابومخنف گفت: تا کنون کسی خبر او نداشت معلوم نیست آسمان او را در ربود یا زمین او را فرو برد.
و بعضی گویند: اصحاب مختار او را یافتند از شدت تشنگی افتاده بود سر او را جدا کردند و چون فرات بن زحر بن قیس کشته شد عایشه دختر خلیفه بن عبدالله جعفی که زوجه حسین علیه‏السلام بود سوی مختار فرستاد و دستوری خواست لاشه او را به خاک سپارند مختار رخصت داد او را به خاک سپردند.
و مختار یکی از غلامان خویش را که زربی نام داشت در طلب شمر بن ذی الجوشن فرستاد و او با چند تن از اصحاب خویش گریخته بود زربی به آن‏ها سید و شمر با یاران خویش گفت: از من دور شوید تا چون مرا تنها بیند به طمع کشتن من نزدیک آید و دسترس باشد آن‏ها دور شدند و غلام طمع در قتل شمر بست و نزدیک شد شمر بر او حمله کرد و او را بکشت و از آن جا رفت تا در قریه موسوم به ساتید ما فرود آمد و از آن جا نیز به دهی بر کنار فرات رفت نامش کلتانیه در نزدیکی تلی و کسی را به ده فرستاد تا یک تن عجمی را گرفت و آورد شمر او را بزد و برای ترهیب آن گاه نامه بدو سپرد که برای مصعب بن زبیر برد.
و آن عجمی به ده رفت و ابوعمره مولای مختار در آن جا بود و آن ده را پاسگاه کرده بود که میان کوفه و بصره دیده‏بانی کند و آن عجمی که شمر فرستاده بود عجمی دیگر را دید در ده و از آن آزار که شمر با او کرده بود شکایت نمود آن‏ها در گفتگو بودند یکی از یاران مرد بدید که از جانب شمر به مصعب نوشته بود از آن عجمی پرسید: شمر کجا است او جای شمر را بگفت و دیدند سه فرسنگ بیش نیست سوی او شتافتند و همراهان شمر با او گفته بودند از این ده روانه شویم که مبادا از این ناحیت آسیبی رسد.
شمر بر آشفت و گفت: آیا مختار کذاب این سان هراس باید داشت به خدا سوگند که سه روز همین جا می‏مانم و به جای دیگر نمی‏روم اما خداوند بیم در دل ایشان افکند و هنگامی که خوابیده بودند از زمین آواز سم اسبان به گوششان رسید گفتند: بانگ ملخ است آواز سخت‏تر شد و خواستند برخیزند ناگاه سواران را دیدند از بالای تل مشرف بر ایشان گردیده تکبیر گویان می‏آمدند و گرداگرد چادرها را فرا گرفتند یاران شمر پای به فرار نهادند شمر خود برخاست بردی بر خویش پیچیده و مردی پیس بود و پیسی از بالای برد وی نمایان، فرصت ندادند جامه بپوشد و سلاح برگیرد، دست به نیزه بر آن‏ها حمله کرد و او تنها مانده بود اصحابش از وی دور، ناگهان صدای الله اکبر شنیدند و کسی می‏گفت آن ناپاک پلید کشته شد ابن ابی الکنود او را بکشت و ابن ابی الکنود همان بود که نامه شمر را با آن عجمی دیده بود لاشه او را پیش سگان انداخت.
و طبری گوید: ابومخنف از ابن ابی الکنود روایت کرده که من آن نامه را در دست آن عجمی دیدم و نزد ابی عمره آوردم و من شمر را کشتم.
مشرقی پرسید: آن شب شنیدی شمر سخنی گوید، گفت: آری بیرون آمد ساعتی با نیزه نبرد کرد آن گاه نیزه را بینداخت و به خیمه خود رفت و بیرون آمد شمشیر به دست و می‏گفت:
نبهتم لیس عرین باسلا - جهما محیاه یدق الکاهلا‏
لم یر یوما عن عدو ناکلا - الا کذا مقاتلا او قاتلا‏
یبرحهم ضربا و یروی العاملا‏
و مختار پس از شکست شورشیان از میدان سبیع به قصر آمد و سراقه بن مرداس بارقی اسیر بود و با او می‏آوردندش و به آواز بلند گفت:
امنن علی الیوم یا خیر معد - و خیر من حل بشحر و الجند‏
و خیر من حیا و لبی او سجد‏
خطاب به مختار کند و گوید: امروز بر من منت نهی ای بهترین مردم قبیله سعد و ای بهترین کسی که در شحر و جند ساکن شد و بهترین کس که تحیت گفت و تلبیه کرد و خدای را سجده کرد (شحر و جند دو شهر از یمن است)
مختار او را به زندان فرستاد و فردا او را بخواند او نزد مختار آمد و این اشعار بگفت:
نزدنا نزوه کانت علینا - الا ابلغ ابا اسحق انا‏
و کان خروجنا بطرا و حینا - خرجنا لا نری الضعفاء شیئا‏
و هم مثل الدبی حین التقینا - نریهم فرمود: یمصافهم قلیلا‏
رآنا القوم قد برزوا الینا - بررنا اذ رایناهم فلما‏
و طعنا صائبا حتی انبثینا - لقینا منهم ضربا طلحفا‏
بکل کتیبه تنعی حسینا - نصرت علی عدوک کل یوم‏‏
و یوم الشعب اذ لاقی حنینا - کنصر محمد فی یوم بدر‏
لجرنا فی الحکومه و اعتدینا - فاسجع اذ ملکت فلو ملکنا‏
ساشکر اءنْ جعلت النقد دینا - تقبل توبه منی فانی‏‏
یعنی: خبر به ابااسحق (مختار) ده که ما شورش کردیم شوری که به زبان ما بود. بیرون آمدیم و ضعیفان را به چیزی نگرفتیم و به خودستایی در خطر بیرون آمدیم آنان را در مصاف اندک دیدیم و چون با آن‏ها برخوردیم به بسیاری مانند ملخ بودند.
چون آنان را دیدیم به رزم آن‏ها شدیم و چون آن‏ها ما را دیدند به رزم ما آمدند و از ایشان ما را آسیبی شدید آمد و ضرب نیزه به آماج رسید تا بازگشتیم خدا تو را فیروزی داد بر دشمن در هر روز با لشکریانی که به خونخواهی حسین علیه‏السلام فریاد می‏زدند چنان که محمد صلی الله علیه و آله و سلم در به در و وادی حنین فیروز گشت اکنون که ملک به دست گرفتی عفو پیشه کن هر چند اگر ملک می‏یافتیم ستم می‏کردیم و از اندازه به در می‏رفتیم توبه مرا بپذیر که من سپاسگذارم اگر عقوبت عاجل را به تاخیر اندازی.
راوی که یونس بن ابی اسحق است گفت: اصلح الله الامیر سراقه، به آن خدایی که معبودی غیر او نیست سوگند می‏خورد که فرشتگان را دید بر اسبان دو رنگ سوارند و میان اسبان و زمین به یاری تو جنگ می‏کردند با دشمن.
مختار گفت: بالای منبر رو و مردم را بیاگاهان پس به منبر رفت و بگفت: و فرود آمد و با او خالی کرد و گفت: من می‏دانم تو هیچ ندیدی و خواستی من تو را نکشم و من دانستم مقصود تو چیست؟ تو را آزاد کردم هر جای خواهی رو و یاران مرا از راه مبر و سراقه از آن جا بیرون شد به مصعب بن زبیر پیوست در بصره و گفت:
الا ابلغ ابا اسحق انی - رایت البق دهما مصتات‏‏
کفرت بوحیکم و جعلت نذرا - علی قتالکم حتی الممات‏
اری عینی ما لم تبصراه - کلا نا عالم بالترهات‏‏
اذا قالوا اقول لهم کذبتم - و اءنْ خرجوا لبست لهم اداتی‏‏
یعنی: به مختار خبر ده که من اسب دو رنگ ندیدمهه اسبها را سیاه یک تیغ دیدم و به وحی شما کافرم و ذکر کردم تا هنگام مرگ با شما نبرد کنم به چشمهای خود نمودم چیزی را که ندیده بودند و هر دوی ما به یاوه‏گویی‏ها علم داریم.
وقتی اصحاب مختار سخن گویند با آنها گویم دروغ گفتید، و اگر بیرون آیند سلاح حرب برای مقاتله آن‏ها در بر کنم.
در آن روز عبدالرحمن بن سعید بن قیس همدانی هم کشته شد و سه تن ادعای قتل او کردند سعر بن ابی سعر و ابوالزبیر شبامی و مرد دیگر سعر می‏گفت: من نیزه بر او سپوختم(276) و ابوالزبیر گفت: من ده ضربت شمشیر بر او زدم یا بیشتر، پسرش گفت: بزرگ قوم خود را می‏کشی و فخر می‏کنی؟ گفت: لا تجد قوما یومنون بالله و الیوم الاخر یوادون من حاد الله و رسوله و لو کانوا آبائهم او ابنائهم او اخوانهم او عشیرتعم.(277)
مختار گفت: همه شما کار نیکو کردید و چون جنگ به انجام رسید هفتصد و هشتاد تن کشته بر شمردند و بیشتر کشتگان آن روز مردم یمن بودند و شماره کشتگان مضر در کناسه به بیست تن نمی‏رسید و این جنگ شش شب مانده از ذی الحجه سال 66 بود و اشراف از کوفه بگریختند و در بصره به مصعب بن زبیر پیوستند.
و مختار مصمم شد کشندگان حسین علیه‏السلام را براندازد و گفت: دین ما این نیست که کشندگان حسین علیه‏السلام را بگذاریم زنده و آزاد راه روند که خاندان رسول صلی الله علیه و آله و سلم را بد یاوری باشم و اگر آن‏ها را رها کنم کذابم چنان که مرا نام کذاب کردند و من از خدای تعالی یاری طلبم بر کشتن ایشان. نام ایشان را برای من بگویید در تتبع ایشان باشید و آن‏ها را بکشید که خوردنی و آشامیدنی بر من گوارا نیست تا زمین را از آلودگی چرک آنان پاک گردانم و از کشندگان اهل بیت علیهم السلام یکی عبدالله بن سید جهنی و دیگر مالک بن یسر بدی و حمل (به فتح حاء و میم) بن مالک محاربی بودند. مختار را گفتند: او در پی ایشان فرستاد و از قادسیه آن‏ها را بگرفتند و نزد مختار آوردند. شب هنگام بود مختار گفت: ای دشمنان خدا و قرآن و دشمنان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و خاندان وی حسین بن علی علیهماالسلام کجا است او را نزد من آورید کسی که در نماز مامور به صلوات فرستادن بر او هستیم، بکشتید، گفتند: خدا تو را رحمت کندما را بر خلاف رضای ما به حرب فرستادند بر ما منت گذار و مکش. گفت: شما چرا بر حسین علیه‏السلام منت نگذاشتید و او را کشتید.
و با مالک بن نسیر بدی گفت: آیا تو برنس(278) آن حضرت را برداشتی عبدالله بن کامل گفت: آری او است. مختار گفت: دو دست و دو پای او را ببرید و بگذارید بر خود پیچد تا بمیرد چنان کردند و همچنان از دست و پای او خون برفت تا بمرد و آن دو تن دیگر را پیش آوردند عبدالله بن کامل، عبدالله بن اسید جهنی را کشت و سعر بن ابی سعر حمل بن مالک را.
و باز مختار عبدالله بن کامل را در قبایل فرستاد زیاد بن مالک را از بنی ضبیعه (به صیغه تصغیر) و عمران بن خالد را از قبیله عنزه و عبدالرحمن بن ابی خشکاره بجلی وعبدالله بن قیس خولانی را بگرفتند و نزد مختار آوردند و چون آن‏ها را بدید گفت: ای کشنده نیکان و ریزنده خون سید جوانان اهل بهشت، خداوند امروز شما را به خون او بگرفت و آن ورس برای شما روزی نحس آورد و اینان آن ورس که با حسین علیه‏السلام بود غارت کرده بودند و بفرمود تا آن‏ها را کشتند.
آن گاه عبدالله و عبدالرحمن پسران صاحب را نزد او حاضر کردند و حمید بن مسلم گفت: سواران مختار در پی ما آمدند من بگریختم و نجات یافتم و آن‏ها پسران صلخب را دستگیر کردند و بردند تا بر در سرای مردی همدانی رسیدند نامش عبدالله بن وهب پسر عم اعمش شاعر همدان او را هم دستگیر کردند و با هم پیش مختار بردند و بفرمود هر سه را در بازار کشتند و حمید بن مسلم گوید: و به نجات خویش اشارت می‏کند.
الم ترنی علی دهش - نجوت و لم اکد انجوا‏
رجاء الله انقذنی - و لم اک غیره ارجوا‏
مترجم گوید: حمید بن مسلم روز عاشورا در میان لشکر عبیدالله بود و آن هنگام که لشکریان برای تاراج قیام آمدند و قصد کشتن امام زین العابدین علیه‏السلام کردند او مانع شد و با سلیمان بن صرد نیز به عین الورده رفت. در این وقت که یاران مختار او را بگرفتند خداوند او را از چنگ مختار نجات داد و در آن جا گفتیم در مذهب ما احباط باطل است و عدل خداوندی مقتضی است هر کس عمل نیکی کند پاداش آن را بیابد هر چند در دنیا چنان که خداوند عز وجل فرمود: فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره(279) و بسیاری از قضایا را حمید بن مسلم روایت کرده است.
باز مختار عبدالله بن کامل را سوی عثمان بن خالد بن اسیر دهمانی و ابی اسماء بشر بن سوط قانصی فرستاد و آن‏ها در خون عبدالرحمن بن عقیل بن ابی طالب و بردن سلب او شریک بودند.
ابن کامل با کسان خویش هنگام نماز عصر گرداگرد مسجد بنی دهمان را بگرفت و گفت: اگر عثمان بن خالد بن اسیر دهمانی را برای من نیاورید گناه همه بنی دهمان از روز خلقت تا قیامت به گردن من اگر همه شما را از تیغ نگذرانم. گفتند: ما را مهلت ده تا او را بیابم.
رفتند با سواران تا آن هر دو تن را در میدان نشسته یافتند و می‏خواستند سوی جزیره (شمال عراق) بگریزند آنها را بگرفتند و نزد ابن کامل آوردند گردن آن‏ها را بزد و به مختار خبر داد. مختار گفت: باز گرد و جثه آنان را بسوزان. برگشت و لاشه آنان را بسوزانید.
و مختار معاذ بن هانی را با اباعمره کیسان که امیر پاسبانان خاص خود بود به طلب خولی بن یزید اصبحی فرستاد و او در بیت الخلاء پنهان شد و معاذ بن هانیبا اباعمره گفت: در سرای خویش است او را بجوی، زن خولی بیرون آمد و نامش عیوف بنت مالک بود از آن هنگام که سر حسین علیه‏السلام را آوردی وی را دشمن داشت فرستادگان مختار پرسیدند شوهرت کجاست؟
گفت: نمی‏دانم و به دست اشارت به بیت الخلاء کرد بدان جا در آمدند دیدند زیر سبد بزرگی پنهان شده است او را بیرون آوردند و در آن وقت مختار در کوچه‏های کوفه می‏گشت و همان وقت که ابوعمره را به طلب خولی فرستاده بود خود او هم در دنبال آنان بیامد و ابوعمره برای مختار پیغام فرستاد خولی را دستگیر کردیم فرستاده، در راه مختار را بدید و خبر بداد مختار با ابن کامل بود به سرای خولی آمد و بفرمود در پیش چشم زنش او را کشتند و جسدش را بسوختند و مختار بایستاد تا خاکستر شد و زنش عیوف دشمن او بود.