تربیت
Tarbiat.Org

حماسه کربلا (دمع السجوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

در ذکر میثم بن یحیی تمار (قده)

میثم از مخصوصان اصحاب امیرالمؤمنین علیه‏السلام بود و از برگزیدگان آن‏ها بلکه او و عمرو بن حمق و محمد بن ابی بکر و اویس قرنی از حواریان آن حضرت بودند. و امیرالمؤمنین علیه‏السلام فراخور استعداد او وی را علم آموخته بود و گاه از وی می‏تراوید و ابن عباس که شاگرد امیرالمؤمنین بود و تفسیر قرآن از او فرا گرفته و به قول محمد بن حنفیه ربانی امت بود. گفت: یا ابن عباس هر چه خواهی از تفسیر قرآن از من بپرس که تنزیل آن را بر امیرالمؤمنین قرائت کردم و تاویل آن را هم به من آموخت.
ابن عباس گفت: ای کنیزک کاغذ و دوات بیاور و شروع به نوشتن کرد و روایت شده که چون فرمان به دار آویختن او صادر شد با بانگ بلند فریاد زد: ای مردم هر کس خواهد حدیث سر از امیرالمؤمنین علیه‏السلام بشنود؛ نزد من آید، پس مردم بر گرد او فراهم شدند و او حدیث کردن عجائب شروع کرد و از زهاد بود. چنان که پوست بر تنش خشک شده بود، از عبادت و زهد.
و از کتاب غارات، تألیف ابراهیم ثقفی نقل است که: امیرالمؤمنین علیه‏السلام او را بر علم بسیار و اسرار پنهان، از اسرار وصیت آگاه کرده بود و گاه بود که پاره‏ای از آن علوم برای مردم می‏گفت و گروهی از اهل کوفه به شک می‏افتادند و علی علیه‏السلام را نسبت بن مخروقه و تدلیس می‏دادند تا روزی در حضور مردم بسیار از اصحاب خود که بعضی شاک و بعضی مخلص بودند گفت: ای میثم تو را پس از من دستگیر کنند و آویخته می‏شوی و چون روز دوم شود از دهان و بینی تو خون روان شود چنان که ریش تو را خضاب کند و چون روز سوم شود حربه بر پیکرت فرو برند و از آن در گذری پس در انتظار آن باش و آن جای که تو در آن جا آویخته شوی بر در خانه عمرو بن حریث است و تو یکی از دو نفری هستی که مصلوب گردند و دار تو از آن‏ها کوتاه‏تر و تو به زمین نزدیک‏تر باشی و من آن درخت خرما که تو را بر آن آویزند به تو بنمایم. پس از دو روز آن را بنمود.
و میثم پیوسته نزدیک آن درخت می‏آمد، نماز می‏گذاشت و می‏گفت: چه فرخنده نخلی من برای تو آفریده شدم و تو برای من روییدی، پس از کشته شدن امیرالمؤمنین علیه‏السلام هم پیوسته به دیدار آن خرما بن می‏آمد، تا آن را بریدند تنه آن را می‏پایید و نزد آن میرفت و می‏نگریست و گاه بود عمرو بن حریث را دیدار می‏کرد، می‏گفت: من همسایه تو شوم حق جوار نیکو دار و عمرو نمی‏دانست چه می‏گوید؛ می‏پرسید: خانه ابن مسعود را خواهی خرید یا خانه این حکیم را؟
و از کتاب الفضایل منقول است گویند: امیرالمؤمنین علیه‏السلام از جامع کوفه بیرون می‏آمد و نزد میثم تمار می‏نشست و با او به گفتگو می‏پرداخت و گویند روزی با او گفت: ای میثم تو را مژده ندهم؟ عرض کرد به چه؟ یا امیرالمؤمنین علیه‏السلام فرمود: تو مصلب می‏شوی، گفت: ای مولای من آن وقت بر فطرت اسلام باشم، فرمود: آری.
و از عقیقی روایت است که ابوجعفر علیه‏السلام او را سخت دوست می‏داشت و او مؤمنی بود در رخا، شاکر و در بلا، صابر.
و در منهج المقال از شیخ کشی به اسناده از فضیل بن زبیر نقل است که میثم بر اسبی سوار می‏گذشت حبیب بن مظاهر اسدی را نزدیک مجلس بنی اسد بدید و با هم به حدیث پرداختند و گردن اسبان آن‏ها به یکدیگر می‏خورد، حبیب گفت: پیرمردی بینم موی از سر او رفته و شکمی بزرگ دارد، نزدیک باب الرزق خربوزه می‏فروشد، در محبت خاندان پیغمبر خود، به دار آویخته شود و در بالای دار شکمش را بشکافند میثم گفت: من هم مردی سرخ روی می‏شناسم که گیسو دارد و برای یاری پسر دختر پیغمبر خود بیرون رود و کشته شود و سرش را در کوفه بگردنند، این بگفتند و از هم جدا شدند.
اهل مجلس گفتند: ما دروغگوتر این دو مرد ندیده‏ایم هنوز اهل مجلس پراکنده نشده بودند، رشید هجری آمد در طلب آن دو و از اهل مجلس حال آن‏ها را بپرسید آن‏ها گفتند: از یکدیگر جدا شدند و شنیدیم با هم چنین و چنان گفتند؛ رشید گفت: خدا رحمت کند میثم را فراموش کرد بگوید که صد درم بر عطای آن که سر او را آورد افزوده شود، آن گاه سرش را بگردانند.
مردم گفتند: این از همه آن‏ها دروغگوتر است و باز گفتند: روزگاری نگذشت که دیدیم میثم را بر در خانه عمرو بن حریث آویخته و سر حبیب بن مظاهر را آوردند با حسین علیه‏السلام کشته شده بود و همه آن چه گفتند؛ دیدیم.
و از میثم تمار روایت است که امیرالمؤمنین علیه‏السلام مرا بخواند و گفت: چگونه‏ای میثم وقتی آن مرد بی پدر که بنی امیه او را به خود ملحق کردند یعنی عبیدالله بن زیاد تو را بخواند که از من بیزار گردی گفتم: یا امیرالمؤمنین علیه‏السلام من هرگز از تو بیزاری نجویم، گفت: در این هنگام تو را بکشد و بیاویزد. گفتم: شکیبایی می‏کنم، که این در راه خدا بسیار نباشد فرمود: ای میثم پس تا با من باشی در درجه من(اه).
و از صالح بن میثم روایت شده است، گفت: ابوخالد تمار مرا خبر داد و گفت: با میثم بودم در فرات روز جمعه که بادی بوزید و او در کشتی زیبا و نیکویی نشسته بود بیرون آمد و به باد نگریست و گفت: کشتی را استوار بندید که باید سخت می‏وزد و در این ساعت معاویه بمرد و چون جمعه دیگر شد، بریدی از شما برسید من او را دیدار کردم، گفتم: ای بنده خدا خبر چیست؟ گفت: مردم را حال نیکو است. امیرالمؤمنین درگذشت و مردم با یزید بیعت کردند. گفتم: کدام روز درگذشت گفت: روز جمعه.
شیخ شهید محمد بن مکی از میثم رضی الله عنهم روایت کرده است که میثم گفت: شبی از شبها امیرالمؤمنین علیه‏السلام مرا به صحرا برد از کوفه بیرون رفت تا به مسجد جوفی رسید. روی به قبله کرد و چهار رکعت نماز گذاشت، چون سلام نماز بگفت، و تسبیح کرد خدای را دست‏ها بگشود و گفت: بار خدایا چگونه تو را بخوانم که نافرمانی کرده‏ام و چگونه نخوانم که تو را بشناخته‏ام و دوستی تو در دل من است دستی پر گناه سوی تو راز کردم و چشمی پر امید تا آخر دعا و دعا را آهسته خواند و به سجده رفت و روی بر خاک سود و صد بار گفت: العفو و برخاست و بیرون رفت، و من در پی او رفتم، تا جایی در بیابان بر گرد من خطی کشید و گفت: زنهار از این خط نگذری و از من دور شد. شبی سخت تاریک بود. پس با خود گفتم: مولای خویش را با این دشمنان بسیار رها کردی نزد خدا و رسول عذر تو چیست؟ والله در پی او می‏روم تا از حال او آگاه گردم هر چند نافرمانی او کرده باشم پس دنبال او روان شدم و دیدم سر خود را تا نیمه بدن به چاه فرو برده و با چاه سخن می‏گوید و چاه با او، پس دریافت کسی با او است و روی به دین جانب بگردانید و فرمود: کیست؟ گفتم: میثم، فرمود: مگر تو را نفرمودم از آن خط بیرون نروی، گفتم: از مولای من بر تو از دشمنان ترسیدم و صبر نتوانستم فرمود: از آن چیزها که گفتم هیچ شنیدی گفتم نه یا مولای فرمود:
و فی الصدر لبانات - اذا ضاق لها صدری ‏
نکت الارض بالکف - و ابدیت لها سری ‏
فمهما تنبت الارض - فذاک النبت من بذری ‏
شیخ مفید در ارشاد گوید: میثم تمار بنده زنی از بنی اسد بود، امیرالمؤمنین او را بخرید و آزاد کرد و به او گفت: نام تو چیست؟ گفت: سالم فرمود: پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مرا خبر داده است نامی که پدرت در عجم تو را بدان نامید میثم بود. گفتن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و امیرالمؤمنین علیه‏السلام راست گفتند فرمود: پس به همان نام باز گرد که رسول خدا بدان نام تو را یاد کرد و سالم را رها کن. پس میثم بدان نام بازگشت و مکنی به ابی سالم شد.
روزی علی علیه‏السلام با او گفت: پس از من تو را بگیرند و به دار بیاویزند و حربه‏ای بر پیکرت فرو کنند و چون روز سیم شود از دو سوراخ بینی و دهانت خون روان شود و ریش تو را رنگین کند پس این خضاب را منتظر باش و تو را بر در خانه عمرو بن حریث بر در آویزند ده نفر باشید و دار تو از همه کوتاه‏تر و تو به زمین نزدیکتر باشی برو تا آن خرما بنی که بر تنه آن آویخته شوی به تو بنمایم.
پس آن نخله را بدو نشان داد و میثم نزد آن درخت می‏رفت و نماز می‏گذارد و می‏گفت: چه مبارک نخلی که من برای تو آفریده شدم و تو برای من پرورش یافتی و پیوسته نزدیک آن می‏رفت و وارسی و سرکشی می‏کرد تا آن را بریدند و آن جایی که در آن مصلوب می‏گردید پیشتر شناخته بود و عمرو بن حریث را دیدار می‏کرد و می‏گفت: من همسایه تو شوم. پس نیکو همسایگی کن. عمرو به او می‏گفت: خانه ابن مسعود را خواهی خرید یا خانه ابن حکیم را و نمی‏دانست که میثم از این کلام چه می‏خواهد و میثم در همان سال که کشته شد حج بگذارد.(41)
بر ام سلمه داخل شد ام سلمه پرسید: کیستی؟ گفت: میثم، گفت: بسیار از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم می‏شنیدم در دل شب تو را یاد می‏کرد و میثم ام سلمه را از حال حسین علیه‏السلام بپرسید ام سلمه گفت: در باغی است گفت: با او بگوی دوست دارم بر او سلام کنم و انشاء الله نزد پروردگار یکدیگر را دیدار کنیم ام سلمه بوی خوش خواست و ریش میثم را خوش بو گردانید و گفت: به زودی به خون خضاب شود.
پس به کوفه رفت و او را بگرفتند نزد عبیدالله بردند با او گفتند: این مرد گرامی‏ترین مردم بود نزد علی علیه‏السلام گفت: وای بر شما این عجمی گفتند: آری، عبیدالله با او گفت: این ربک یعنی پروردگار تو کجاست؟ گفت: بالمرصاد یعنی؛ در کمین هر ستمگری است و تو یکی از ستمگرانی، ابن زیاد گفت: با این عجمی بودن هر چه می‏خواهی با بلاغت ادا می‏کنی صاحب تو به تو خبر داده است که من با تو چه خواهم کرد؟
گفت: خبر داد که ما ده نفریم به دار می‏آویزی و چوب دار من از همه کوتاه‏تر است و به زمین نزدیکترم گفت: البته مخالفت او خواهم کرد گفت: چگونه مخالفت کنی قسم به خدا که آن را از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و او از جبرئیل و او از خدای تعالی شنیده و خبر داده‏اند تو مخالفت این‏ها چگونه کنی و آن جایی در کوفه که آویخته می‏شوم می‏دانم من اول کسم در اسلام که بر دهان من لگام نهند. پس او را به زندان بردند مختار بن ابی عبید ثقفی با او بود میثم با او گفت: تو از چنگ این مرد به در می‏روی و به خون خواهی حسین علیه‏السلام بر می‏خیزی و کشنده ما را می‏کشی.
و چون عبیدالله میثم را بخواند تا به دار آویزد از زندان بیرون آمد. مردی با او برخورد کرده گفت: چه حاجت به این گونه رنجها کشیدن، میثم لبخندی زد و گفت: در حالی که اشارت بدان نخله می‏کرد من برای آن آفریده شدم و آن برای من پرورش یافته است وقتی او را بر دار بستند، مردم بر وی مجتمع شده بودند بر سرای عمرو بن حریث، عمرو گفت: والله این مرد می‏گفت: من همسایه تو می‏شوم وقتی دار را بر افراشتند کنیزکی را فرمود: تا زیر دار را بروفت و آب بپاشید و بخور کرد و میثم بالای دار فضایل بنی‏هاشم گفتن گرفت.
به ابن زیاد خبر بردند، که این بنده شما را رسوا کرد عبیدالله گفت: او را لگام بندید. پس اول کس بود در اسلام که لگام بر دهان او نهادند و قتل میثم ده روز پیش از آن بود که حضرت امام علیه‏السلام به عراق آید و چون روز سیم شد، حربه بر پیکر او فرو بردند او تکبیر گفت: و در آخر روز خون از دهان و بینی او روان گشت انتهی کلام مفید.
(مترجم گوید: بند دار آن زمان بر گردن مصلوب نمی‏انداختند بلکه با ریسمانی محکم بر چوب می‏بستند و چوب را بر سر پا می‏کردند تا از رنج و گرسنگی بر سر دار جان می‏داد و گاه بود که دو روز و سه روز زنده می‏ماند.)
و روایت است که هفت تن از خرمافروشان اجتماع کردند و با یکدیگر وعده نهادند تا بدن میثم را ببرند به خاک بسپارند، شبانه آمدند پاسبانان پاس می‏دادند و آتش افروخته بودند.
آتش میان پاسبان‏ها و خرمافروشان مانع شد، که ندیدند و دار را از جای برکندند با بدن میثم بردند، در محله بنی مراد آبی روان بود و بدان جا به خاک سپردند و دار را در خرابه افکندند. پاسبانان چون صبح شد سواران فرستادند و او را نیافتند.
مؤلف گوید: از کسانی که نسبش به میثم تمار منتهی می‏شود؛ ابوالحسن علی بن اسماعیل بن شعیب بن میثم تمار است از متکلمین امامیه در عصر مامون و معتصم بود و با ملاحده و مخالفین مناظرات داشت و در عهد وی ابوالهذیل رئیس معتزله بصره بود.
و شیخ مفید رحمه الله حکایت کرده است که علی بن میثم از ابوالهذیل پرسید: آیا تو می‏دانی که ابلیس از هر امر خیر نهی می‏کند و به هر امر شری امر می‏کند. ابوالهذیل گفت: بلی، گفت: پس ممکن است به شر امر کند نشناخته و از خیر نهی کند ندانسته، گفت: نه، ابوالحسن گفت: ثابت شد که ابلیس خیر و شر همه را می‏داند، ابوالهذیل گفت: آری، ابوالحسن گفت: مرا خبر ده از امام خود بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آیا خیر و شر همه را می‏دانست، گفت: نه، گفت: پس ابلیس از امام تو عالم اتر است و ابوالهذیل درماند و منقطع شد.
و بدان که میثم در همه جا به کسر میم است و بعضی میثم بن علی بحرانی شارح نهج البلاغه رفع الله مقامه را استثناء کرده گفته‏اند آن به فتح میم است.