تربیت
Tarbiat.Org

حماسه کربلا (دمع السجوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

فصل شانزدهم : در نزول حضرت سیدالشهداء علیه‏السلام به زمین کربلا و ورود عمر بن سعد و آن چه میان آن حضرت و ابن سعد رخ داد

چون حسین علیه‏السلام در زمین کربلا فرود آمد (کامل) گفت: این زمین چه نام دارد؟ گفتند: عقر. حسین علیه‏السلام گفت: اللهم انی اعوذ بلک من العقر (عقر به فتح عین شکاف و خلل باشد.)
و در تذکره سبط است که باز حسین علیه‏السلام پرسید این زمین چه نام دارد؟ گفتند: کربلا و آن را زمین نینوی هم گویند که دهی است بدان جا پس آن حضرت بگریست و گفت: کرب و بلاء،ام سلمه مرا خبر داد که جبرئیل نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمد و تو با من بودی بگریستی. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: پس مرا رها کن من او را رها کردم پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم تو را بگرفت و در دامن نشانید جبرئیل علیه‏السلام گفت: آیا او را دوست می‏داری؟ گفت: آری، گفت: امت تو او را می‏کشند و اگر خواهی خاک آن زمین را که بدانجا کشته می‏شود به تو بنمایم. فرمود: آری، پس جبرئیل بال را بالای زمین کربلا بگشود و آن زمین را به پیغمبر نمود.
وقتی حسین علیه‏السلام را گفتند این زمین کربلاست آن خاک را ببویید و گفت: والله این همان خاک است که جبرئیل رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را به آن خبر داد و من در همین زمین کشته می‏شوم.
و پس از آن سبط از شبعی روایت کرده است که چون علی علیه‏السلام به صفین می‏رفت محاذی نینوا رسید که دهی است بر شط فرات آن جا بایستاد و صاحب مطهره خود را گفت: این زمین را چه گویند؟ گفت: کربلا آن حضرت چندان بگریست که اشک او به زمین رسید آن گاه گفت: بر رسول خدا در آمدم او را گریان یافتم گفتم: یا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم از چه گریه می‏کنی؟ گفت: جبرئیل همین وقت نزد من بود و مرا خبر داد که فرزندم حسین علیه‏السلام کنار شط فرات کشته می‏شود در جایی که آن را کربلا گویند: آن گاه جبرئیل مشتی خاک برداشت و به من بویانید و نتوانستم چشم خود را نگاه دارم از این جهت اشک من روان گردید.
در بحار از خرائج نقل کرده است که حضرت امام محمد باقر علیه‏السلام فرمود: علی علیه‏السلام با مردم بیرون آمد تا یکی دو میل به کربلا مانده پیشاپیش آنان می‏رفت به جایی رسید که آن را مقذفان گویند در آن جا گردش کرد و گفت: دویست پیغمبر و دویست سبط پیغمبر در این زمین شهید شدند جای خوابیدن شتران ایشان و بر زمین افتادن عشاق و شهداء است آن‏ها که پیش از آنان بودند برتری نداشتند بر ایشان و آن‏ها که پس از ایشان آیند در فضل به آنها نرسند.
(مترجم گوید: بخت نصر اسباط نبی اسرائیل را به اسارت آورد و در میان آن‏ها پیغمبران بودند و بسیاری از آن‏ها را کشتند پایتخت وی بابل بود نزدیک شهری که امروز ذی الکفیل گویند و قبور انبیای بنی اسرائیل هنوز بدان جا مزار است و این بنده به زیارت آن جا توفیق یافتم چنان مقدر بود که مصرع حضرت ابی عبدالله علیه‏السلام نزدیک مصارع انبیاء کنار شرط فرات باشد.)
(ملهوف) چون حسین علیه‏السلام به آن زمین رسید پرسید: نام این زمین چیست؟ گفتند: کربلا، فرمود: اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلاء آن گاه فرمود: این جای اندوه و رنج است همین جا فرود آیید بارهای ما اینجا به زمین گذاشته شود و خون ما این جا ریخته گردد و قبور ما این جا باشد جد من رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با من چنین حدیث کرد، پس همه فرود آمدند و حر همراهان او در ناحیتی دیگر.
(کشف الغمه) فرود آمدند و بارها را بر زمین نهادند و حر خود و همراهانش مقابل حسین علیه‏السلام فرود آمدند آن گاه نامه به عبیدالله فرستاد که حسین علیه‏السلام در کربلا بار گشود و رحل بیفکند.
و در مروج الذهب است که آن حضرت سوی کربلا گرایید و با او پانصد سوار و قریب صد پیاده بود از اهل بیت و اصحاب.
و در بحار از مناقب قدیم نقل کرده است که (پیش از رسیدن به کربلا) زهیر گفت: برویم تا کربلا و بدان جا فرود آییم که کنار فرات است و آن جا باشیم و اگر با ما دست به کار زار برند از خدای تعالی استعانت جوییم بر دفع آن‏ها، پس اشک از چشم حسین علیه‏السلام روان شد و گفت: اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلاء و حسین علیه‏السلام در آن جا فرود آمد و حر بن یزید ریاحی در مقابل او با هزار سوار و حسین علیه‏السلام دوات و کاغذ خواست و به اشراف کوفه نوشت آن‏ها که می‏دانست بر رأی او استوار مانده‏اند:
بسم الله الرحمن الرحیم‏
از حسین بن علی علیه‏السلام سوی سلیمان بن صرد و مسیب بن نجبه (به فتح نون و جیم و بای نقطه) و رفاعه بن شداد و عبدالله بن وال و گروه مؤمنین. اما بعد، شما می‏دانید که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در حیات خود فرمود هر کس بیند سلطان جائری تا آخر آن چه ذکر شد از خطبه آن حضرت هنگام ملاقات حر آن گاه کتاب را در نوردید و مهر کرد و به قیس بن مسهر صیداوی داد و حدیث را به نحوی که سابقا ذکر شد آورده است.
و پس از آن گوید: چون به حسین علیه‏السلام خبر کشته شدن قیس رسید گریه در گلوی او بپیچید و اشکش روان شد و گفت: اللهم اجعل لنا و لشیعتنا عندک منزلا کریما و اجمع بیننا و بینهم فی مستقر رحمتک انک علی کل شی‏ء قدیر.
و گوید: مردی از شیعیان حسین علیه‏السلام برجست و او را هلال بن نافع بجلی می‏گفتند گفت: یابن رسول الله تو می‏دانی که جد تو رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم نتوانست محبت خود را در دل‏های همه جای دهد و چنان که می‏خواست همه از بن گوش فرمان او برند باز در میان آنان منافق بود که نوید یاری می‏دادند و در دل نیت بی وفایی داشتند، در پیش روی او از انگبین شیرین‏تر بودند و پشت سر از حنظل تلخ‏تر تا خدای عز و جل او را به جوار خود برد و پدرت علی صلوات الله علیه همچنین بود گروهی بر یاری او متفق شدند و با ناکثین پیمان شکن و قاسطین جفاکار و مارقین کج‏رفتار کارزار کردند تا مدت او به سر آمد و سوی رحمت و خشنودی پروردگار بشتافت و تو امروز در میان ما، بر همان حالی، هر کس پیمان بشکست و بیعت از گردن خود برداشت خود زیان کرده است و خدا تو را از او بی نیاز گرداند.
پس ما با بهر سوی که خواهی بی پروا روانه شود که راه راست همان است که تو روی خواه سوی مشرق و خواه سوی مغرب به خدا سوگند ما از قضای الهی نمی‏ترسیم و لقای پروردگار را ناخوش داریم و از روی نیت و بصیرت دوست داریم هر که را با تو دوستی ورزد و دشمن داریم هر که را با تو دشمنی کند.(77)
آنگاه بریر بن خضیر همدانی برخاست و گفت: والله یابن رسول الله خداوند به وجود تو بر ما منت نهاد که پیش روی تو جنگ کنیم و در راه تو اندامهای ما پاره پاره شود و جد تو شفیع ما باشد روز قیامت رستگار مباد آن گروهی که پسر پیغمبر خود را فرو گذاشتند وای بر آن‏ها از آن چه بدان رسند فردا در آتش دوزخ بانگ ویل و وای بر آورند.
پس حسین علیه‏السلام فرزندان و برادران و خویشان را گرد کرد و بدان‏ها نگریست و ساعتی بگریست آنگاه گفت: اللهم انا عترة نبیک محمد صلی الله علیه و آله و سلم؛ خدای ما عترت پیغمبر تو محمدیم صلی الله علیه و آله و سلم ما را بیرون کردند و براندند و از حرم جدمان آواره ساختند و بنی امیه بر ما جور کردند خدایا حق ما را بستان و ما را بر قوم ستمکار فیروزی ده.
پس از آن جا بکوچید تا روز چهارشنبه یا پنجشنبه در کربلا فرود آمد. دوم محرم سال 61 و (باوحنیفه دینوری گوید: آن حضرت روز چهارشنبه اول محرم سال 61 در کربلا فرود آمد و یک روز پس از وی عمر سعد) آن گاه روی به اصحاب کرده فرمود:
الناس عبید الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه ما درت معایشهم فاذا محصوا للبلاء قلّ الدیانون
یعنی: مردم بندگان دنیااند و دین لیسیدنی است روی زبان ایشان نهاده تا مزه از آن می‏تراود آن را نگاهدارند وقتی بنای آزمایش شود دینداران اندک باشند.
باز فرمود: آیا کربلا اینجا است؟ گفتند: آری یابن رسول الله.
فرمود: اینجا محل اندوه و بلا است در این جا شترها را باید خوابایند و بارها را به زمین نهاد و این جای کشته شدن مردان و محل ریختن خون ماست.
پس همه فرود آمدند و حر با هزار تن در مقابل حسین علیه‏السلام فرود آمد و به ابن زیاد نامه نوشت که حسین علیه‏السلام در کربلا رحل انداخت.
و ابن زیاد نامه سوی حسین علیه‏السلام فرستاد به این مضمون:
اما بعد؛ یا حسین علیه‏السلام فقد بلغنی نزولک بکربلا و قد کتب الی امیرالمؤمنین یزید أن لا اتوسد الوثیر و لا اشبع من الخمیر او الحقک باللطیف الخبیر او ترجع الی حکمی و حکم یزید بن معاویة و السلام.
به من خبر رسید که در کربلا فرود آمدی و امیرالمؤمنین یزید به من نوشته است که سر بر بالش ننهم و نان سیر نخورم تا تو را به خداوند لطیف و خبیر برسانم یا به حکم من و حکم یزید بن معاویه باز آیی و السلام.
چون نامه او به حسین علیه‏السلام رسید و آن را بخواند از دست بینداخت و فرمود: رستگار نشوند آن قوم که خشنودی مخلوق را به خشم خالق خریدند.
رسول گفت: ای اباعبدالله جواب نامه؟
فرمود: ما له عندی جواب لانه حقت علیه کلمة العذاب.
یعنی: این نامه را نزد من جواب نیست برای این که ثابت و لازم گردیده است بر عبیدالله کلمه عذاب (حضرت امام علیه‏السلام سوی کسی نامه نویسد که امید به هدایت و ارشاد او بود.)
چون رسول سوی ابن زیاد بازگشت و خبر بگفت، آن دشمن خدا سخت بر آشفت و سوی عمر بن سعد نگریست و او را به جنگ با حسین علیه‏السلام بفرمود و عمر را پیش از این ولایت ری داده بود عمر از قتال با آن حضرت استعفا کرد. عبیدالله گفت: پس آن فرمان ما را باز ده عمر مهلت طلبید و پس از یک روز بپذیرفت از ترس آن که از ولایت ری معزول شود.
مؤلف گوید: این حکایت نزد من بعید است (یعنی فرستادن عمر سعد را پس از نامه نوشتن عبیدالله و باز گشتن رسول بلکه حق آن است که وی پیش از این نامزد شده بود.) چون ارباب سیر و تواریخ معتبره اتفاقا گفته‏اند عمر بن سعد یک روز پس از حسین علیه‏السلام به کربلا آمد و آن روز سیم محرم بود.
و شیخ مفید و ابن اثیر و دیگران گفته‏اند چون فردا شد عمر بن سعد بن ابی وقاص(78) با چهار هزار سوار بیامد و ابن اثیر گفت: سبب رفتن عمر سعد آن بود که عبیدالله ابن زیاد او را با چهار هزار سوار به دشت پی مامور کرده بود که دیلمان بر آن جا دست یافته و تصرف کرده بودند و فرمان ولایت ری هم بدو داده بود و در حمام اعین اردو زده بود چون کار حسین علیه‏السلام بدین جا رسید عمر سعد را بخواند و گفت: سوی حسین علیه‏السلام روانه شو چون از این کار فراغ حاصل شد سوی کار خود رو عمر استفعا ء کرد ابن زیاد گفت: آری به شرط آن که فرمان ما را باز دهی چون عبیدالله این بگفت عمر سعد پاسخ داد امروز مرا مهلت ده تا بنگرم پس با نیکخواهان مشورت کرد همه نهی کردند و حمزه بن مغیره بن شعبه خواهرزاده‏اش نزد او آمد و گفت: تو را به خدا قسم ای خال که سوی حسین علیه‏السلام نروی که هم گناهکار شوی و هم قطع رحم کرده باشی قسم به خدا اگر از دنیا و از مال و از ملک روی زمین بالفرض که تو را باشد دست برداری و چشم بپوشی بهتر از آن است اگر به لقای خدای عز و جل رسی و خون آن حضرت در گردن تو باشد.
گفت: چنین کنم و شب را همه در اندیشه این کار بود و شنیدند می‏گفت:
ءَاترک ملک الری و الری رغبة - امیرالمؤمنین ارجع مذموما بقتل حسین ‏
و فی قتله النار التی لیس دونها - حجاب و ملک الری قرة عین ‏
پس نزد ابن زیاد آمد و گفت: تو این عمل به من سپردی و همه شنیدند و من در دهان مردم افتادم اگر رأی تو باشد مرا به همان عمل فرست و دیگری از اشراف کوفه سوی حسین علیه‏السلام گسیل دار کسانی که من آزموده‏تر از آنان نیستم در جنگ و چند کس را نام برد.
ابن زیاد گفت: کسی که خواهم بفرستم درباره او با تو مشورت نمی‏کنم و از تو رأی نمی‏خواهم اگر با این لشکر ما سوی کربلا می‏روی فهو و اگر نه فرمان ما را باز ده عمر گفت: می‏روم پس با آن سیاه روانه شد تا بر حسین علیه‏السلام فرود آمد.
مؤلف گوید: از این جا آن خبر که امیرالمومنین علیه‏السلام پیش از این داده بود درست مد.
در تذکر سبط است که: محمد بن سیرین گفت: کرامت علی بن ابی طالب علیه‏السلام در این جا آشکار گردید که روزی عمر سعد را دید و او جوان بود گفت: وای بر تو ای ابن سعد چون بای وقتی در جایی بایستی مخیر میان بهشت و دوزخ و آتش را اختیار کنی. انتهی.
و چون عمر سعد به کربلا رسید (ارشاد) عروه بن قیس احمسی را سوی آن حضرت فرستاد و گفت: نزد او رو و بپرس برای چه این جا آمدی و چه خواهی، و عروه از آن کسان بود که نامه نوشته بود شرم داشت از رفتن، پس ابن سعد از دیگر روسای لشکر همین خواست آن‏ها نیز نامه نوشته بودند و همه تن زدند و کراهت نمودند کثیر بن عبدالله شعبی برخاست و او سواری دلیر بود که از هیچ امر خطیر روی گردان نبود، گفت: من می‏روم و اگر خواهی او را بغیله(79) بکشم.
عمر گفت: کشتن او را نمی‏خواهم لکن نزد او رو و بپرس برای چه آمده است.
کثیر برفت چون ابو ثمامه صائدی او را نگریست گفت: یا اباعبدالله اصلحک الله؛ بدترین مردم زمین و بی‏باکتر در خونریزی و قتل غیله بیامد و خود برخاست و پیش او باز رفت و گفت شمشیر خود را بگذار، گفت: نمی‏گذارم که من رسولی بیش نیستم اگر از من می‏شنوید پیغام بگذارم و اگر نخواهید باز گردم.
ابوثمامه گفت: من دست خود بر دسته شمشیر تو گذارم و تو هر چه خواهی بگوی. گفت: نه قسم به خدا که دست تو به آن نرسد. گفت: پس هر چه خواهی با من بگوی و من پیغام تو را به حضرت امام علیه‏السلام برسانم و تو را نمیگذارم نزدیک او شوی چون تو نابکار مردی و یکدیگر را دشنام دادند.
کثیر نزد عمر سعد بازگشت و خبر بگفت عمر قره بن قیس حنظلی را بخواست و گفت: ویحک ای قره، حسین علیه‏السلام را دیدار کن و بگوی برای چه آمده است و چه خواهد؟
قره بیامد چون حسین علیه‏السلام او را بدید گفت: این مرد را می‏شناسید حبیب بن مظاهر گفت: آری، مردی از حنظله ابن تمیم است خواهرزاده ما و او را نیکو رأی می‏شناختم و نمی‏پنداشتم در این مشهد حاضر گردد پس بیامد و بر حسین علیه‏السلام سلام کرد و پیغام بگذارد حسین علیه‏السلام فرمود: مردم شهر شما برای من نامه نوشتند و مرا خواستند بیایم و اکنون اگر مرا ناخوش دارید باز می‏گردم.
حبیب بن مظاهر گفت: ای قره وای بر تو کجا می‏روی؟ سوی این قوم ستمکار؟ این مرد را یاری کن که خداوند به پدران وی تو را کرامت داد.
قره گفت: باز گردم و جواب پیغام او برسانم تا ببینم چه شود و نزد عمر رفت و خبر بگفت. عمر گفت: امیدوارم که خدا مراد از جنگ و کارزار با او نگاهدارد و سوی عبیدالله بن زیاد نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم‏
اما بعد، من چون نزد حسین علیه‏السلام فرود آمدم رسولی فرستادم و پرسیدم برای چه آمد و چه می‏خواهد؟ بگفت مردم این بلاد به من نامه نوشتند و رسولان فرستادند که من نزد آنها آیم و اگر اکنون آمدن مرا ناخوش دارند و از آن چه رسولان از ایشان پیغام آوردند پشیمان شدند من باز می‏گردم.
حسان بن فائد عبسی گفت: نزد عبیدالله بودم که این نامه آمد و گفت: الان قد علقت مخالبنا به یرجو النجاة و لات حین مناص، اکنون که چنگال ما بدو در آویخت امید رهایی دارد و ره گریز نیست و نامه سوی عمر سعد نوشت:
اما بعد نامه تو به من رسید و آن چه در آن نوشتی دانستم پیشنهاد کن او و همراهان وی را که با یزید بیعت کنند اگر کردند رأی خویش ببینم والسلام.
چون نامه سوی عمر سعد رسید گفت: من خود اندیشیده بودم که عبیدالله عافیت جوی نیست اکنون گمان من درست آمد و محمد بن ابی طال بگفت: ابن سعد آن پیغام را پیشنهاد نکرد چون می‏دانست حسین علیه‏السلام هرگز بیعت نکند.
(ارشاد) باز ابن زیاد به گرد آوردن مردم فرمود در جامع کوفه و خود بیرون آمد و به منبر رفت و گفت: ای مردم شما آل ابی سفیان را آزموده‏اید و دانسته که آن‏ها چنانند که شما می‏خواهید، این امیرالمؤمنین یزید است می‏شناسیدش نیکو سیرت و ستوده کردار با رعیت محسن، عطا را در جای خود نهد، راه‏ها در عهد او امن شده(80) معاویه در عهد خودش بندگان خدا را می‏نواخت و و به مال بی نیاز می‏گردانید. و یزید هم پس از او صد در صد بر جیره و حقوق شما فزوده است و مرا فرموده که بار بیشتر گردانم و از شما خواهد به جنگ دشمن او حسین علیه‏السلام بیرون روید پس بشنوید و فرمان برید.
از منبر فرود آمد و مردم را عطای فراوان داد و امر کرد به جنگ با حسین علیه‏السلام و یاری ابن سعد و پیوسته عساکر می‏فرستاد. (ملهوف) تا نزد عمر شش شب گذشته از محرم بیست هزار سوار فراهم شدند (محمد بن ابی طالب) پس ابن زیاد سوی شبث بن ربعی فرستاد (شبث بر وزن فرس با بای یک نقطه و ربعی به کسر راء و کسر با) که نزد ما آی تا تو را به جنگ حسین فرستیم.
شبث خویش را به بیماری زد شاید ابن زیاد دست از وی بدارد و ابن زیاد نامه سوی او فرستاد:
اما بعد، فرستاده من خبر آورد که تو خود را رنجور نموده‏ای و می‏ترسم از آن کسان باشی که خداوند در قرآن می‏فرماید: اذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الی شیاطینهم قالوا انا معکم انما نحن مستهزون(81) اگر در فرمان مایی بشتاب نزد ما آی، پس شبث بعد از نماز عشاء بیامد که ابن زیاد روی او را نبیند که نشانه بیماری در آن نبود چون در آمد مرحبا گفت و در نزدیک خوی نشانید و گفت: می‏خواهم به قتال این مرد بیرون روی و یای ابن سعد کنی، گفت: چنین کنم، و با هزار سوار بیامد.(82)
(طبری)؛ ابن زیاد سوی عمر بن سعد نوشت: اما بعد فحل بین الحسین (علیه السلام) وبین الماء فلا یذوقوا منه قطرة (حنوة) کما صنع بالتقی النقی عثمان بن عفان (عفان به فتح عین و تشدید فاء است) یعنین حسین علیه‏السلام، و اصحاب او را مانع شود که از آب هیچ نچشند چنان که با عثمان بن عفان همین کار کردند.
پس عمر بن سعد در همان وقت عمرو بن حجاج را با پانصد سوار به شریعه فرستاد و میان حسین علیه‏السلام و اصحابش و میان آب فرات حائل شدند و نگذاشتند قطره‏ای آب بردارند و این سه روز پیش از قتل آن حضرت بود.
(طبری) عبیدالله بن حصین ازدی که وی را در قبیله بجلیه می‏شمردند بانگی بلند بر آورد و گفت: (ارشاد) ای حسین علیه‏السلام این آب را نبینی همرنگ آسمان و الله از آن قطره‏ای نچشی تا از تشنگی در گذری.
حسین علیه‏السلام گفت: خدایا او را از تشنگی بکش و هرگز او را نیامرز. حمید بن مسلم گفت: به خدا سوگند که پس از این به دیدار او رفتم و بیمار بود، سوگند به آن خدایی که معبودی غیر او نیست دیدم آب می‏آشامید تا شکمش بالا می‏آمد وان را قی می‏کرد و باز فریاد می‏زد العطش العطش، باز آب می‏خورد تا شکمش آماس می‏کرد و سیراب نمی‏شد کار او همین بود تا جان بداد.
در بحار گوید: که ابن زیاد پیوسته سپاه برای ابن سعد می‏فرستاد تا به شش هزار تن سواره و پیاده رسیدند آن گاه ابن زیاد به او نوشت من چیزی فرو گذار نکردم و برای تو بسیار سواره و پیاده فرستادم پس بنگر که هر بامداد و شام خبر تو به من رسد و ابن زیاد از ششم محرم ابن سعد را به جنگ بر می‏انگیخت.
حبیب بن مظاهر با حسین علیه‏السلام گفت: یابن رسول الله در این نزدیکی طایفه‏ای از بنی اسد منزل دارند اگر رخصت فرمایی نزد آن‏ها روم و ایشان را سوی تو بخوانم شاید خداوند شتر این جماعت را از تو به سبب ایشان دفع کند.
امام اجازت داد پس حبیب ناشناس در دل شب بیرون شد تا نزد ایشان فرود وی از بنی اسد است و از جماعت او پرسیدند، گفت: بهترین ارمغان و تحفه که وافدی برای قومی آورد برای شما آورده‏ام، آمدم تا شما را به یاری پسر دختر پیغمبر خوانم او در میان جماعتی است هر یک تن آن‏ها به از هزار مرد، هرگز او را تنها نگذارند و تسلیم نکنند و این عمر سعد گرد او را فرا گرفته است و شما قوم و عشیرت من‏اید شما را به این خیر دلالت کنم امروز فرمان من برید و او را یاری کنید تا شرف دنیا و آخرت اندوزید من به خدای سوگند یاد می‏کنم که یکی از شما در راه خدا با پسر دختر پیغمبر او کشته نشود که شکیبایی کند و ثواب خدا را چشم دارد مگر رفیق محمد صلی الله علیه و آله و سلم باشد در علیین.
پس مردی از بنی اسد که او را عبدالله بن بشیر می‏گفتند؛ گفت: من اول کس باشم که این دعوت را اجابت کنم و این رجز خواند گرفت:
قد علم القوم اذا تواکلوا - و احجم الفرسان اذ تثاقلوا ‏
انی شجاع بظل مقاتل - کاننی لیث عرین باسل ‏
آن گاه مردان قبیله برجستند تا نود مرد فراهم شد و به آهنگ یاری حسین علیه‏السلام بیرون آمدند. مردی همان دم نزد عمر سعد شد و او را بیاگاهانید ابن سعد مردی از همراهان خویش را که ازرق می‏گفتند با چهارصد سوار سوی آن طایفه فرستاد که به آهنگ لشکرگاه حسین علیه‏السلام بیرون رفته بودند در دل شب سواران ابن سعد در کنار فرات جلوی آن‏ها بگرفتند و میان آن‏ها و حسین علیه‏السلام اندک مسافت مانده بود پس با هم در آویختند و کارزاری سخت شد حبیب بر ازرق بانگ زد که وای بر تو با ما چه کارت، بگذار دیگری غیر تو بدبخت گردد؟!
ازرق ابا کرد و باز نگردید و بنی اسد توانستند تاب مقاومت با آن گروه ندارند، منهزم(83) شدند و سوی قبیله خویش باز گشتند و آن قبیله همان شب از جای خود کوچ کردند مبادا ابن سعد شبانه بر سر آن‏ها آید و حبیب بن مظاهر سوی حسین بازگشت و خبر بگفت حسین علیه‏السلام فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله و سواران ابن سعد هم باز گشتند بر کنار آب فرات و میان حسین علیه‏السلام و اصحاب او و آب فرات مانع گشتند و حسین علیه‏السلام او را تشنگی سخت آزرده کرد پس آن حضرت کلنگی برداشت و پشت خیام زنان به فاصله نه یا ده گام به طرف جنوب زمین را بکند آبی گوارا بیرون آمد آن حضرت و همراهان همه آب آشامیدند و مشک‏ها پر کردند و بعد آن آب ناپدید شد و نشانه‏ای از آن دیده نشد و در مدینة المعاجز این قضیه را در سیاق معجزات آن حضرت شمرده است.
خبر به ابن زیاد رسید سوی عمر سعد فرستاد که به من خبر رسیده است که حسین علیه‏السلام چاه می‏کند و آب به دست می‏آورد و خود و یارانش آب می‏نوشند. وقتی نامه من به تو رسید نیک بنگر که آن‏ها را از کندن چاه تا توانی باز داری و بر آن‏ها تنگ گیر و نگذار آب نوشند و با آن‏ها آن کار کن که با عثمان کردند.
در این هنگام ابن سعد بر آن‏ها تنگ گرفت محمد بن طلحه و علی بن عیسی اربلی گفتند: تشنگی بر ایشان سخت شد یکی از اصحاب که بریر بن خضیر همدانی نام داشت و زاهد بود با حسین علیه‏السلام گفت: یابن رسول الله مرا دستوری ده نزد ابن سعد روم و با او سخنی گویم در باره آب شاید پشیمان شود.
امام علیه‏السلام فرمود: اختیار تو را است، پس آن مرد همدانی سوی عمر سعد شد و بر او در آمده سلام نکرد، ابن سعد گفت: ای مرد همدانی تو را چه باز داشت از سلام کردن، مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسول او را نمی‏شناسم؟
همدانی گفت: اگر مسلمان بودی به جنگ عترت رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم بیرون نمی آمدی تا آن‏ها را بکشی و نیز این آب فرات که سگان و خوکان رساتیق از آن می‏نوشند تو میان حسین بن علی علیه‏السلام و برادران و زنان و خاندان وی مانع گشتی و نمی‏گذاری از آن بنوشند و آن‏ها از تشنگی جاه می‏دهند و می‏پنداری خدای و رسول او را می‏شناسی.
عمر بن سعد سر به زیر انداخت، آن گاه گفت: به خدا سوگند ای همدانی من می‏دانم آزار کردن او حرام است و لکن:
دعانی عبیدالله من دون قومه - الی خطة فیها خرجت لحینی ‏
فو الله لا ادری و انی لواقف - علی خطر لا ارضتیه و مین ‏
ءأترک ملک الری و الری رغبة - ام ارجع مطلوبا بقتل حسین ‏
و فی قتله النار التی لیس دونها - حجاب و ملک الری قرة عین (84)
ای مرد همدانی در خود نمی‏بینم که بتوانم ملک ری را به دیگی واگذارم، پس یزید بن حصین همدانی بازگشت و با حسین علیه‏السلام گفت: عمر سعد راضی شد که تو را به ولایت ری بفروشد.
ابوجعفر طبری و ابوالفرج اصفهانی گفتند: که چون تشنگی بر حسین علیه‏السلام و اصحاب او سخت شد عباس بن علی بن ابی طالب علیهماالسلام برادرش را بخواند و او را با سی سوار و بیست نفر پیاده مشک بفرستاد تا شبانه نزدیک آب آمدند و پیشاپیش ایشان نافع بن هلال باهلی بود، با رایت. عمر بن حجاج زبیدی گفت: کیست؟ نافع بن هلال نام خود بگفت.
ابن حجاج گفت: ای برادر خوش آمدی، برای چه آمدی؟ گفت: آمدم از این آب که ما را منع کرده‏اید بنوشم. گفت: بنوش گوارا بادت. گفت: به خدا سوگند با این که حسین علیه‏السلام و این اصحاب او که می‏بینی تشنه‏اند من تنها آب ننوشم همراهان عمرو بن حجاج متوجه آن‏ها شدند و عمر گفت: راهی بدین کار نیست و ما را این جا گذاشتند تا آنان را از آب مانع شدیم چون همراهان عمرو نزدیک‏تر آمدند عباس علیه‏السلام و نافع بن هلال با پیادگان خود بگفتند مشک‏ها را پر کنید پیادگان رفتند و مشکها پر کدند عمرو بن حجاج و همراهان او خواستند از آب بردن مخافت کنند عباس بن علی علیه‏السلام و نافع بن هلال بر آن‏ها حمله کردند و آن‏ها را نگاه داشتند تا پیادگان دور شدند و سواران سوی پیادگان باز گشتند پیادگان گفتند شما بروید و جلوی سپاه عمرو بن حجاج بایستید تا ما آب را به منزل برسانیم آن‏ها رفتند و عمرو با اصحاب خود بر سواران تاختند و اندکی براندندشان و مردی از صداء(85) از یاران عمرو بن حجاج را نافع بن هلال بجلی نیز زده بود آن را به چیزی نگرفت و سهل پنداشت اما بعد از این آن زخم گشوده شد و از همان بمرد و اصحاب امام علیه‏السلام آن مشکها را بیاوردند.
(طبری) حسین علیه‏السلام سوی عمرسعد فرستاد و پیغام داد که امشب میان دو سپاه به دیدار من آی، عمر با قریب بیست سوار بیامد و حسین علیه‏السلام هم با همین اندازه چون به یکدیگر رسیدند حسین علیه‏السلام اصحاب خود را بفرمود دورتر روند و ابن سعد همچنین پس آن دو گروه جدا گشتند چنان که سخن اینها را نمی‏شنیدند و بسیار سخن گفتند تا پاسی از شب بگذشت. آن‏گاه هر کدام سوی لشکرگاه خود بازگشتند و مردم بر حسب گمان خود درباره گفتگوی آنان می‏گفتند.
که حسین علیه‏السلام با عمر سعد گفت: بیا با من نزد یزید بن معاویه رویم و این دو لشگر را رها کنیم. عمر گفت: خانه من ویران میشود حسین علیه‏السلام گفت: من باز آن را برای تو می‏سازم، گفت: املاک مرا از من می‏گیرند، گفت: من بهتر از این، از مال خود در حجاز به تو می‏دهم عمر آن را هم نپذیرفت.
طبری گوید: در زبان مردم این سخن شایع بود بی آن که چیزی شنیده و دانسته باشند.
شیخ مفید گوید: حسین علیه‏السلام نزد عمر سعد فرستاد که من می‏خواهم تو را دیدار کنم، پس شبانه یکدیگر را ملاقات کردند و بسیار سخن گفتند پوشیده، آن گاه عمر سعد به جای خود بازگشت و سوی عبیدالله نامه کرد؛ اما بعد، خدای تعالی آتش را بنشانید و مردم را بر یک سخن و رأی جمع کرد و کار امت یکسره شد، حسین علیه‏السلام به من پیمان سپرد که به همان مکان که از آن جا آمد باز گردد یا به یکی از مرزهای کشور اسلام رود و چون یکی از مسلمانان باشد در سود و زیان با آن‏ها شریک یا نزد امیرالمؤمنین یزید رود و دست در دست او نهد و خود امیرالمؤمنین هر چه بیند درباره او بکند و خوشنودی خدا و اصلاح امت در همین است.
و در روایت ابی الفرج است که: عمر رسولی سوی عبیدالله فرستاد شرح این گفتگو بدو رسانید و گفت: اگر یکی از مردم دیلم این مطلب را از تو خواهد تو نپذیری درباره او ستم کرده‏ای.
طبری و ابن اثیر و غیر ایشان از عقبه بن سمعان روایت کرده‏اند گفت: همراه حسین علیه‏السلام بودم از مدینه تا مکه و از مکه تا عراق و از او جدا نگشتم تا کشته شده و هیچ کدام را مخاطبت او با مردم مدینه یا مکه و یا در راه و یا در عراق و یا در لشکرگاه تا روز قتل آن حضرت نماند مگر همه را شنیدم به خدا سوگند این که بر زبان مردم شایع است و می‏پندارند آن حضرت پذیرفت برود و دست در دست یزید بن معاویه نهد یا به یکی از مرزهای کشور اسلام رود و هرگز چنین تعهدی نکرد و لکن گفت: مرا رها کنید در این زمین پهناور خاکی بروم تا بنگرم کار مردم به کجا می‏رسد.(86)