چون حسین علیهالسلام در زمین کربلا فرود آمد (کامل) گفت: این زمین چه نام دارد؟ گفتند: عقر. حسین علیهالسلام گفت: اللهم انی اعوذ بلک من العقر (عقر به فتح عین شکاف و خلل باشد.)
و در تذکره سبط است که باز حسین علیهالسلام پرسید این زمین چه نام دارد؟ گفتند: کربلا و آن را زمین نینوی هم گویند که دهی است بدان جا پس آن حضرت بگریست و گفت: کرب و بلاء،ام سلمه مرا خبر داد که جبرئیل نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمد و تو با من بودی بگریستی. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: پس مرا رها کن من او را رها کردم پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم تو را بگرفت و در دامن نشانید جبرئیل علیهالسلام گفت: آیا او را دوست میداری؟ گفت: آری، گفت: امت تو او را میکشند و اگر خواهی خاک آن زمین را که بدانجا کشته میشود به تو بنمایم. فرمود: آری، پس جبرئیل بال را بالای زمین کربلا بگشود و آن زمین را به پیغمبر نمود.
وقتی حسین علیهالسلام را گفتند این زمین کربلاست آن خاک را ببویید و گفت: والله این همان خاک است که جبرئیل رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را به آن خبر داد و من در همین زمین کشته میشوم.
و پس از آن سبط از شبعی روایت کرده است که چون علی علیهالسلام به صفین میرفت محاذی نینوا رسید که دهی است بر شط فرات آن جا بایستاد و صاحب مطهره خود را گفت: این زمین را چه گویند؟ گفت: کربلا آن حضرت چندان بگریست که اشک او به زمین رسید آن گاه گفت: بر رسول خدا در آمدم او را گریان یافتم گفتم: یا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم از چه گریه میکنی؟ گفت: جبرئیل همین وقت نزد من بود و مرا خبر داد که فرزندم حسین علیهالسلام کنار شط فرات کشته میشود در جایی که آن را کربلا گویند: آن گاه جبرئیل مشتی خاک برداشت و به من بویانید و نتوانستم چشم خود را نگاه دارم از این جهت اشک من روان گردید.
در بحار از خرائج نقل کرده است که حضرت امام محمد باقر علیهالسلام فرمود: علی علیهالسلام با مردم بیرون آمد تا یکی دو میل به کربلا مانده پیشاپیش آنان میرفت به جایی رسید که آن را مقذفان گویند در آن جا گردش کرد و گفت: دویست پیغمبر و دویست سبط پیغمبر در این زمین شهید شدند جای خوابیدن شتران ایشان و بر زمین افتادن عشاق و شهداء است آنها که پیش از آنان بودند برتری نداشتند بر ایشان و آنها که پس از ایشان آیند در فضل به آنها نرسند.
(مترجم گوید: بخت نصر اسباط نبی اسرائیل را به اسارت آورد و در میان آنها پیغمبران بودند و بسیاری از آنها را کشتند پایتخت وی بابل بود نزدیک شهری که امروز ذی الکفیل گویند و قبور انبیای بنی اسرائیل هنوز بدان جا مزار است و این بنده به زیارت آن جا توفیق یافتم چنان مقدر بود که مصرع حضرت ابی عبدالله علیهالسلام نزدیک مصارع انبیاء کنار شرط فرات باشد.)
(ملهوف) چون حسین علیهالسلام به آن زمین رسید پرسید: نام این زمین چیست؟ گفتند: کربلا، فرمود: اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلاء آن گاه فرمود: این جای اندوه و رنج است همین جا فرود آیید بارهای ما اینجا به زمین گذاشته شود و خون ما این جا ریخته گردد و قبور ما این جا باشد جد من رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با من چنین حدیث کرد، پس همه فرود آمدند و حر همراهان او در ناحیتی دیگر.
(کشف الغمه) فرود آمدند و بارها را بر زمین نهادند و حر خود و همراهانش مقابل حسین علیهالسلام فرود آمدند آن گاه نامه به عبیدالله فرستاد که حسین علیهالسلام در کربلا بار گشود و رحل بیفکند.
و در مروج الذهب است که آن حضرت سوی کربلا گرایید و با او پانصد سوار و قریب صد پیاده بود از اهل بیت و اصحاب.
و در بحار از مناقب قدیم نقل کرده است که (پیش از رسیدن به کربلا) زهیر گفت: برویم تا کربلا و بدان جا فرود آییم که کنار فرات است و آن جا باشیم و اگر با ما دست به کار زار برند از خدای تعالی استعانت جوییم بر دفع آنها، پس اشک از چشم حسین علیهالسلام روان شد و گفت: اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلاء و حسین علیهالسلام در آن جا فرود آمد و حر بن یزید ریاحی در مقابل او با هزار سوار و حسین علیهالسلام دوات و کاغذ خواست و به اشراف کوفه نوشت آنها که میدانست بر رأی او استوار ماندهاند:
بسم الله الرحمن الرحیم
از حسین بن علی علیهالسلام سوی سلیمان بن صرد و مسیب بن نجبه (به فتح نون و جیم و بای نقطه) و رفاعه بن شداد و عبدالله بن وال و گروه مؤمنین. اما بعد، شما میدانید که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در حیات خود فرمود هر کس بیند سلطان جائری تا آخر آن چه ذکر شد از خطبه آن حضرت هنگام ملاقات حر آن گاه کتاب را در نوردید و مهر کرد و به قیس بن مسهر صیداوی داد و حدیث را به نحوی که سابقا ذکر شد آورده است.
و پس از آن گوید: چون به حسین علیهالسلام خبر کشته شدن قیس رسید گریه در گلوی او بپیچید و اشکش روان شد و گفت: اللهم اجعل لنا و لشیعتنا عندک منزلا کریما و اجمع بیننا و بینهم فی مستقر رحمتک انک علی کل شیء قدیر.
و گوید: مردی از شیعیان حسین علیهالسلام برجست و او را هلال بن نافع بجلی میگفتند گفت: یابن رسول الله تو میدانی که جد تو رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم نتوانست محبت خود را در دلهای همه جای دهد و چنان که میخواست همه از بن گوش فرمان او برند باز در میان آنان منافق بود که نوید یاری میدادند و در دل نیت بی وفایی داشتند، در پیش روی او از انگبین شیرینتر بودند و پشت سر از حنظل تلختر تا خدای عز و جل او را به جوار خود برد و پدرت علی صلوات الله علیه همچنین بود گروهی بر یاری او متفق شدند و با ناکثین پیمان شکن و قاسطین جفاکار و مارقین کجرفتار کارزار کردند تا مدت او به سر آمد و سوی رحمت و خشنودی پروردگار بشتافت و تو امروز در میان ما، بر همان حالی، هر کس پیمان بشکست و بیعت از گردن خود برداشت خود زیان کرده است و خدا تو را از او بی نیاز گرداند.
پس ما با بهر سوی که خواهی بی پروا روانه شود که راه راست همان است که تو روی خواه سوی مشرق و خواه سوی مغرب به خدا سوگند ما از قضای الهی نمیترسیم و لقای پروردگار را ناخوش داریم و از روی نیت و بصیرت دوست داریم هر که را با تو دوستی ورزد و دشمن داریم هر که را با تو دشمنی کند.(77)
آنگاه بریر بن خضیر همدانی برخاست و گفت: والله یابن رسول الله خداوند به وجود تو بر ما منت نهاد که پیش روی تو جنگ کنیم و در راه تو اندامهای ما پاره پاره شود و جد تو شفیع ما باشد روز قیامت رستگار مباد آن گروهی که پسر پیغمبر خود را فرو گذاشتند وای بر آنها از آن چه بدان رسند فردا در آتش دوزخ بانگ ویل و وای بر آورند.
پس حسین علیهالسلام فرزندان و برادران و خویشان را گرد کرد و بدانها نگریست و ساعتی بگریست آنگاه گفت: اللهم انا عترة نبیک محمد صلی الله علیه و آله و سلم؛ خدای ما عترت پیغمبر تو محمدیم صلی الله علیه و آله و سلم ما را بیرون کردند و براندند و از حرم جدمان آواره ساختند و بنی امیه بر ما جور کردند خدایا حق ما را بستان و ما را بر قوم ستمکار فیروزی ده.
پس از آن جا بکوچید تا روز چهارشنبه یا پنجشنبه در کربلا فرود آمد. دوم محرم سال 61 و (باوحنیفه دینوری گوید: آن حضرت روز چهارشنبه اول محرم سال 61 در کربلا فرود آمد و یک روز پس از وی عمر سعد) آن گاه روی به اصحاب کرده فرمود:
الناس عبید الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه ما درت معایشهم فاذا محصوا للبلاء قلّ الدیانون
یعنی: مردم بندگان دنیااند و دین لیسیدنی است روی زبان ایشان نهاده تا مزه از آن میتراود آن را نگاهدارند وقتی بنای آزمایش شود دینداران اندک باشند.
باز فرمود: آیا کربلا اینجا است؟ گفتند: آری یابن رسول الله.
فرمود: اینجا محل اندوه و بلا است در این جا شترها را باید خوابایند و بارها را به زمین نهاد و این جای کشته شدن مردان و محل ریختن خون ماست.
پس همه فرود آمدند و حر با هزار تن در مقابل حسین علیهالسلام فرود آمد و به ابن زیاد نامه نوشت که حسین علیهالسلام در کربلا رحل انداخت.
و ابن زیاد نامه سوی حسین علیهالسلام فرستاد به این مضمون:
اما بعد؛ یا حسین علیهالسلام فقد بلغنی نزولک بکربلا و قد کتب الی امیرالمؤمنین یزید أن لا اتوسد الوثیر و لا اشبع من الخمیر او الحقک باللطیف الخبیر او ترجع الی حکمی و حکم یزید بن معاویة و السلام.
به من خبر رسید که در کربلا فرود آمدی و امیرالمؤمنین یزید به من نوشته است که سر بر بالش ننهم و نان سیر نخورم تا تو را به خداوند لطیف و خبیر برسانم یا به حکم من و حکم یزید بن معاویه باز آیی و السلام.
چون نامه او به حسین علیهالسلام رسید و آن را بخواند از دست بینداخت و فرمود: رستگار نشوند آن قوم که خشنودی مخلوق را به خشم خالق خریدند.
رسول گفت: ای اباعبدالله جواب نامه؟
فرمود: ما له عندی جواب لانه حقت علیه کلمة العذاب.
یعنی: این نامه را نزد من جواب نیست برای این که ثابت و لازم گردیده است بر عبیدالله کلمه عذاب (حضرت امام علیهالسلام سوی کسی نامه نویسد که امید به هدایت و ارشاد او بود.)
چون رسول سوی ابن زیاد بازگشت و خبر بگفت، آن دشمن خدا سخت بر آشفت و سوی عمر بن سعد نگریست و او را به جنگ با حسین علیهالسلام بفرمود و عمر را پیش از این ولایت ری داده بود عمر از قتال با آن حضرت استعفا کرد. عبیدالله گفت: پس آن فرمان ما را باز ده عمر مهلت طلبید و پس از یک روز بپذیرفت از ترس آن که از ولایت ری معزول شود.
مؤلف گوید: این حکایت نزد من بعید است (یعنی فرستادن عمر سعد را پس از نامه نوشتن عبیدالله و باز گشتن رسول بلکه حق آن است که وی پیش از این نامزد شده بود.) چون ارباب سیر و تواریخ معتبره اتفاقا گفتهاند عمر بن سعد یک روز پس از حسین علیهالسلام به کربلا آمد و آن روز سیم محرم بود.
و شیخ مفید و ابن اثیر و دیگران گفتهاند چون فردا شد عمر بن سعد بن ابی وقاص(78) با چهار هزار سوار بیامد و ابن اثیر گفت: سبب رفتن عمر سعد آن بود که عبیدالله ابن زیاد او را با چهار هزار سوار به دشت پی مامور کرده بود که دیلمان بر آن جا دست یافته و تصرف کرده بودند و فرمان ولایت ری هم بدو داده بود و در حمام اعین اردو زده بود چون کار حسین علیهالسلام بدین جا رسید عمر سعد را بخواند و گفت: سوی حسین علیهالسلام روانه شو چون از این کار فراغ حاصل شد سوی کار خود رو عمر استفعا ء کرد ابن زیاد گفت: آری به شرط آن که فرمان ما را باز دهی چون عبیدالله این بگفت عمر سعد پاسخ داد امروز مرا مهلت ده تا بنگرم پس با نیکخواهان مشورت کرد همه نهی کردند و حمزه بن مغیره بن شعبه خواهرزادهاش نزد او آمد و گفت: تو را به خدا قسم ای خال که سوی حسین علیهالسلام نروی که هم گناهکار شوی و هم قطع رحم کرده باشی قسم به خدا اگر از دنیا و از مال و از ملک روی زمین بالفرض که تو را باشد دست برداری و چشم بپوشی بهتر از آن است اگر به لقای خدای عز و جل رسی و خون آن حضرت در گردن تو باشد.
گفت: چنین کنم و شب را همه در اندیشه این کار بود و شنیدند میگفت:
ءَاترک ملک الری و الری رغبة - امیرالمؤمنین ارجع مذموما بقتل حسین
و فی قتله النار التی لیس دونها - حجاب و ملک الری قرة عین
پس نزد ابن زیاد آمد و گفت: تو این عمل به من سپردی و همه شنیدند و من در دهان مردم افتادم اگر رأی تو باشد مرا به همان عمل فرست و دیگری از اشراف کوفه سوی حسین علیهالسلام گسیل دار کسانی که من آزمودهتر از آنان نیستم در جنگ و چند کس را نام برد.
ابن زیاد گفت: کسی که خواهم بفرستم درباره او با تو مشورت نمیکنم و از تو رأی نمیخواهم اگر با این لشکر ما سوی کربلا میروی فهو و اگر نه فرمان ما را باز ده عمر گفت: میروم پس با آن سیاه روانه شد تا بر حسین علیهالسلام فرود آمد.
مؤلف گوید: از این جا آن خبر که امیرالمومنین علیهالسلام پیش از این داده بود درست مد.
در تذکر سبط است که: محمد بن سیرین گفت: کرامت علی بن ابی طالب علیهالسلام در این جا آشکار گردید که روزی عمر سعد را دید و او جوان بود گفت: وای بر تو ای ابن سعد چون بای وقتی در جایی بایستی مخیر میان بهشت و دوزخ و آتش را اختیار کنی. انتهی.
و چون عمر سعد به کربلا رسید (ارشاد) عروه بن قیس احمسی را سوی آن حضرت فرستاد و گفت: نزد او رو و بپرس برای چه این جا آمدی و چه خواهی، و عروه از آن کسان بود که نامه نوشته بود شرم داشت از رفتن، پس ابن سعد از دیگر روسای لشکر همین خواست آنها نیز نامه نوشته بودند و همه تن زدند و کراهت نمودند کثیر بن عبدالله شعبی برخاست و او سواری دلیر بود که از هیچ امر خطیر روی گردان نبود، گفت: من میروم و اگر خواهی او را بغیله(79) بکشم.
عمر گفت: کشتن او را نمیخواهم لکن نزد او رو و بپرس برای چه آمده است.
کثیر برفت چون ابو ثمامه صائدی او را نگریست گفت: یا اباعبدالله اصلحک الله؛ بدترین مردم زمین و بیباکتر در خونریزی و قتل غیله بیامد و خود برخاست و پیش او باز رفت و گفت شمشیر خود را بگذار، گفت: نمیگذارم که من رسولی بیش نیستم اگر از من میشنوید پیغام بگذارم و اگر نخواهید باز گردم.
ابوثمامه گفت: من دست خود بر دسته شمشیر تو گذارم و تو هر چه خواهی بگوی. گفت: نه قسم به خدا که دست تو به آن نرسد. گفت: پس هر چه خواهی با من بگوی و من پیغام تو را به حضرت امام علیهالسلام برسانم و تو را نمیگذارم نزدیک او شوی چون تو نابکار مردی و یکدیگر را دشنام دادند.
کثیر نزد عمر سعد بازگشت و خبر بگفت عمر قره بن قیس حنظلی را بخواست و گفت: ویحک ای قره، حسین علیهالسلام را دیدار کن و بگوی برای چه آمده است و چه خواهد؟
قره بیامد چون حسین علیهالسلام او را بدید گفت: این مرد را میشناسید حبیب بن مظاهر گفت: آری، مردی از حنظله ابن تمیم است خواهرزاده ما و او را نیکو رأی میشناختم و نمیپنداشتم در این مشهد حاضر گردد پس بیامد و بر حسین علیهالسلام سلام کرد و پیغام بگذارد حسین علیهالسلام فرمود: مردم شهر شما برای من نامه نوشتند و مرا خواستند بیایم و اکنون اگر مرا ناخوش دارید باز میگردم.
حبیب بن مظاهر گفت: ای قره وای بر تو کجا میروی؟ سوی این قوم ستمکار؟ این مرد را یاری کن که خداوند به پدران وی تو را کرامت داد.
قره گفت: باز گردم و جواب پیغام او برسانم تا ببینم چه شود و نزد عمر رفت و خبر بگفت. عمر گفت: امیدوارم که خدا مراد از جنگ و کارزار با او نگاهدارد و سوی عبیدالله بن زیاد نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
اما بعد، من چون نزد حسین علیهالسلام فرود آمدم رسولی فرستادم و پرسیدم برای چه آمد و چه میخواهد؟ بگفت مردم این بلاد به من نامه نوشتند و رسولان فرستادند که من نزد آنها آیم و اگر اکنون آمدن مرا ناخوش دارند و از آن چه رسولان از ایشان پیغام آوردند پشیمان شدند من باز میگردم.
حسان بن فائد عبسی گفت: نزد عبیدالله بودم که این نامه آمد و گفت: الان قد علقت مخالبنا به یرجو النجاة و لات حین مناص، اکنون که چنگال ما بدو در آویخت امید رهایی دارد و ره گریز نیست و نامه سوی عمر سعد نوشت:
اما بعد نامه تو به من رسید و آن چه در آن نوشتی دانستم پیشنهاد کن او و همراهان وی را که با یزید بیعت کنند اگر کردند رأی خویش ببینم والسلام.
چون نامه سوی عمر سعد رسید گفت: من خود اندیشیده بودم که عبیدالله عافیت جوی نیست اکنون گمان من درست آمد و محمد بن ابی طال بگفت: ابن سعد آن پیغام را پیشنهاد نکرد چون میدانست حسین علیهالسلام هرگز بیعت نکند.
(ارشاد) باز ابن زیاد به گرد آوردن مردم فرمود در جامع کوفه و خود بیرون آمد و به منبر رفت و گفت: ای مردم شما آل ابی سفیان را آزمودهاید و دانسته که آنها چنانند که شما میخواهید، این امیرالمؤمنین یزید است میشناسیدش نیکو سیرت و ستوده کردار با رعیت محسن، عطا را در جای خود نهد، راهها در عهد او امن شده(80) معاویه در عهد خودش بندگان خدا را مینواخت و و به مال بی نیاز میگردانید. و یزید هم پس از او صد در صد بر جیره و حقوق شما فزوده است و مرا فرموده که بار بیشتر گردانم و از شما خواهد به جنگ دشمن او حسین علیهالسلام بیرون روید پس بشنوید و فرمان برید.
از منبر فرود آمد و مردم را عطای فراوان داد و امر کرد به جنگ با حسین علیهالسلام و یاری ابن سعد و پیوسته عساکر میفرستاد. (ملهوف) تا نزد عمر شش شب گذشته از محرم بیست هزار سوار فراهم شدند (محمد بن ابی طالب) پس ابن زیاد سوی شبث بن ربعی فرستاد (شبث بر وزن فرس با بای یک نقطه و ربعی به کسر راء و کسر با) که نزد ما آی تا تو را به جنگ حسین فرستیم.
شبث خویش را به بیماری زد شاید ابن زیاد دست از وی بدارد و ابن زیاد نامه سوی او فرستاد:
اما بعد، فرستاده من خبر آورد که تو خود را رنجور نمودهای و میترسم از آن کسان باشی که خداوند در قرآن میفرماید: اذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الی شیاطینهم قالوا انا معکم انما نحن مستهزون(81) اگر در فرمان مایی بشتاب نزد ما آی، پس شبث بعد از نماز عشاء بیامد که ابن زیاد روی او را نبیند که نشانه بیماری در آن نبود چون در آمد مرحبا گفت و در نزدیک خوی نشانید و گفت: میخواهم به قتال این مرد بیرون روی و یای ابن سعد کنی، گفت: چنین کنم، و با هزار سوار بیامد.(82)
(طبری)؛ ابن زیاد سوی عمر بن سعد نوشت: اما بعد فحل بین الحسین (علیه السلام) وبین الماء فلا یذوقوا منه قطرة (حنوة) کما صنع بالتقی النقی عثمان بن عفان (عفان به فتح عین و تشدید فاء است) یعنین حسین علیهالسلام، و اصحاب او را مانع شود که از آب هیچ نچشند چنان که با عثمان بن عفان همین کار کردند.
پس عمر بن سعد در همان وقت عمرو بن حجاج را با پانصد سوار به شریعه فرستاد و میان حسین علیهالسلام و اصحابش و میان آب فرات حائل شدند و نگذاشتند قطرهای آب بردارند و این سه روز پیش از قتل آن حضرت بود.
(طبری) عبیدالله بن حصین ازدی که وی را در قبیله بجلیه میشمردند بانگی بلند بر آورد و گفت: (ارشاد) ای حسین علیهالسلام این آب را نبینی همرنگ آسمان و الله از آن قطرهای نچشی تا از تشنگی در گذری.
حسین علیهالسلام گفت: خدایا او را از تشنگی بکش و هرگز او را نیامرز. حمید بن مسلم گفت: به خدا سوگند که پس از این به دیدار او رفتم و بیمار بود، سوگند به آن خدایی که معبودی غیر او نیست دیدم آب میآشامید تا شکمش بالا میآمد وان را قی میکرد و باز فریاد میزد العطش العطش، باز آب میخورد تا شکمش آماس میکرد و سیراب نمیشد کار او همین بود تا جان بداد.
در بحار گوید: که ابن زیاد پیوسته سپاه برای ابن سعد میفرستاد تا به شش هزار تن سواره و پیاده رسیدند آن گاه ابن زیاد به او نوشت من چیزی فرو گذار نکردم و برای تو بسیار سواره و پیاده فرستادم پس بنگر که هر بامداد و شام خبر تو به من رسد و ابن زیاد از ششم محرم ابن سعد را به جنگ بر میانگیخت.
حبیب بن مظاهر با حسین علیهالسلام گفت: یابن رسول الله در این نزدیکی طایفهای از بنی اسد منزل دارند اگر رخصت فرمایی نزد آنها روم و ایشان را سوی تو بخوانم شاید خداوند شتر این جماعت را از تو به سبب ایشان دفع کند.
امام اجازت داد پس حبیب ناشناس در دل شب بیرون شد تا نزد ایشان فرود وی از بنی اسد است و از جماعت او پرسیدند، گفت: بهترین ارمغان و تحفه که وافدی برای قومی آورد برای شما آوردهام، آمدم تا شما را به یاری پسر دختر پیغمبر خوانم او در میان جماعتی است هر یک تن آنها به از هزار مرد، هرگز او را تنها نگذارند و تسلیم نکنند و این عمر سعد گرد او را فرا گرفته است و شما قوم و عشیرت مناید شما را به این خیر دلالت کنم امروز فرمان من برید و او را یاری کنید تا شرف دنیا و آخرت اندوزید من به خدای سوگند یاد میکنم که یکی از شما در راه خدا با پسر دختر پیغمبر او کشته نشود که شکیبایی کند و ثواب خدا را چشم دارد مگر رفیق محمد صلی الله علیه و آله و سلم باشد در علیین.
پس مردی از بنی اسد که او را عبدالله بن بشیر میگفتند؛ گفت: من اول کس باشم که این دعوت را اجابت کنم و این رجز خواند گرفت:
قد علم القوم اذا تواکلوا - و احجم الفرسان اذ تثاقلوا
انی شجاع بظل مقاتل - کاننی لیث عرین باسل
آن گاه مردان قبیله برجستند تا نود مرد فراهم شد و به آهنگ یاری حسین علیهالسلام بیرون آمدند. مردی همان دم نزد عمر سعد شد و او را بیاگاهانید ابن سعد مردی از همراهان خویش را که ازرق میگفتند با چهارصد سوار سوی آن طایفه فرستاد که به آهنگ لشکرگاه حسین علیهالسلام بیرون رفته بودند در دل شب سواران ابن سعد در کنار فرات جلوی آنها بگرفتند و میان آنها و حسین علیهالسلام اندک مسافت مانده بود پس با هم در آویختند و کارزاری سخت شد حبیب بر ازرق بانگ زد که وای بر تو با ما چه کارت، بگذار دیگری غیر تو بدبخت گردد؟!
ازرق ابا کرد و باز نگردید و بنی اسد توانستند تاب مقاومت با آن گروه ندارند، منهزم(83) شدند و سوی قبیله خویش باز گشتند و آن قبیله همان شب از جای خود کوچ کردند مبادا ابن سعد شبانه بر سر آنها آید و حبیب بن مظاهر سوی حسین بازگشت و خبر بگفت حسین علیهالسلام فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله و سواران ابن سعد هم باز گشتند بر کنار آب فرات و میان حسین علیهالسلام و اصحاب او و آب فرات مانع گشتند و حسین علیهالسلام او را تشنگی سخت آزرده کرد پس آن حضرت کلنگی برداشت و پشت خیام زنان به فاصله نه یا ده گام به طرف جنوب زمین را بکند آبی گوارا بیرون آمد آن حضرت و همراهان همه آب آشامیدند و مشکها پر کردند و بعد آن آب ناپدید شد و نشانهای از آن دیده نشد و در مدینة المعاجز این قضیه را در سیاق معجزات آن حضرت شمرده است.
خبر به ابن زیاد رسید سوی عمر سعد فرستاد که به من خبر رسیده است که حسین علیهالسلام چاه میکند و آب به دست میآورد و خود و یارانش آب مینوشند. وقتی نامه من به تو رسید نیک بنگر که آنها را از کندن چاه تا توانی باز داری و بر آنها تنگ گیر و نگذار آب نوشند و با آنها آن کار کن که با عثمان کردند.
در این هنگام ابن سعد بر آنها تنگ گرفت محمد بن طلحه و علی بن عیسی اربلی گفتند: تشنگی بر ایشان سخت شد یکی از اصحاب که بریر بن خضیر همدانی نام داشت و زاهد بود با حسین علیهالسلام گفت: یابن رسول الله مرا دستوری ده نزد ابن سعد روم و با او سخنی گویم در باره آب شاید پشیمان شود.
امام علیهالسلام فرمود: اختیار تو را است، پس آن مرد همدانی سوی عمر سعد شد و بر او در آمده سلام نکرد، ابن سعد گفت: ای مرد همدانی تو را چه باز داشت از سلام کردن، مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسول او را نمیشناسم؟
همدانی گفت: اگر مسلمان بودی به جنگ عترت رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم بیرون نمی آمدی تا آنها را بکشی و نیز این آب فرات که سگان و خوکان رساتیق از آن مینوشند تو میان حسین بن علی علیهالسلام و برادران و زنان و خاندان وی مانع گشتی و نمیگذاری از آن بنوشند و آنها از تشنگی جاه میدهند و میپنداری خدای و رسول او را میشناسی.
عمر بن سعد سر به زیر انداخت، آن گاه گفت: به خدا سوگند ای همدانی من میدانم آزار کردن او حرام است و لکن:
دعانی عبیدالله من دون قومه - الی خطة فیها خرجت لحینی
فو الله لا ادری و انی لواقف - علی خطر لا ارضتیه و مین
ءأترک ملک الری و الری رغبة - ام ارجع مطلوبا بقتل حسین
و فی قتله النار التی لیس دونها - حجاب و ملک الری قرة عین (84)
ای مرد همدانی در خود نمیبینم که بتوانم ملک ری را به دیگی واگذارم، پس یزید بن حصین همدانی بازگشت و با حسین علیهالسلام گفت: عمر سعد راضی شد که تو را به ولایت ری بفروشد.
ابوجعفر طبری و ابوالفرج اصفهانی گفتند: که چون تشنگی بر حسین علیهالسلام و اصحاب او سخت شد عباس بن علی بن ابی طالب علیهماالسلام برادرش را بخواند و او را با سی سوار و بیست نفر پیاده مشک بفرستاد تا شبانه نزدیک آب آمدند و پیشاپیش ایشان نافع بن هلال باهلی بود، با رایت. عمر بن حجاج زبیدی گفت: کیست؟ نافع بن هلال نام خود بگفت.
ابن حجاج گفت: ای برادر خوش آمدی، برای چه آمدی؟ گفت: آمدم از این آب که ما را منع کردهاید بنوشم. گفت: بنوش گوارا بادت. گفت: به خدا سوگند با این که حسین علیهالسلام و این اصحاب او که میبینی تشنهاند من تنها آب ننوشم همراهان عمرو بن حجاج متوجه آنها شدند و عمر گفت: راهی بدین کار نیست و ما را این جا گذاشتند تا آنان را از آب مانع شدیم چون همراهان عمرو نزدیکتر آمدند عباس علیهالسلام و نافع بن هلال با پیادگان خود بگفتند مشکها را پر کنید پیادگان رفتند و مشکها پر کدند عمرو بن حجاج و همراهان او خواستند از آب بردن مخافت کنند عباس بن علی علیهالسلام و نافع بن هلال بر آنها حمله کردند و آنها را نگاه داشتند تا پیادگان دور شدند و سواران سوی پیادگان باز گشتند پیادگان گفتند شما بروید و جلوی سپاه عمرو بن حجاج بایستید تا ما آب را به منزل برسانیم آنها رفتند و عمرو با اصحاب خود بر سواران تاختند و اندکی براندندشان و مردی از صداء(85) از یاران عمرو بن حجاج را نافع بن هلال بجلی نیز زده بود آن را به چیزی نگرفت و سهل پنداشت اما بعد از این آن زخم گشوده شد و از همان بمرد و اصحاب امام علیهالسلام آن مشکها را بیاوردند.
(طبری) حسین علیهالسلام سوی عمرسعد فرستاد و پیغام داد که امشب میان دو سپاه به دیدار من آی، عمر با قریب بیست سوار بیامد و حسین علیهالسلام هم با همین اندازه چون به یکدیگر رسیدند حسین علیهالسلام اصحاب خود را بفرمود دورتر روند و ابن سعد همچنین پس آن دو گروه جدا گشتند چنان که سخن اینها را نمیشنیدند و بسیار سخن گفتند تا پاسی از شب بگذشت. آنگاه هر کدام سوی لشکرگاه خود بازگشتند و مردم بر حسب گمان خود درباره گفتگوی آنان میگفتند.
که حسین علیهالسلام با عمر سعد گفت: بیا با من نزد یزید بن معاویه رویم و این دو لشگر را رها کنیم. عمر گفت: خانه من ویران میشود حسین علیهالسلام گفت: من باز آن را برای تو میسازم، گفت: املاک مرا از من میگیرند، گفت: من بهتر از این، از مال خود در حجاز به تو میدهم عمر آن را هم نپذیرفت.
طبری گوید: در زبان مردم این سخن شایع بود بی آن که چیزی شنیده و دانسته باشند.
شیخ مفید گوید: حسین علیهالسلام نزد عمر سعد فرستاد که من میخواهم تو را دیدار کنم، پس شبانه یکدیگر را ملاقات کردند و بسیار سخن گفتند پوشیده، آن گاه عمر سعد به جای خود بازگشت و سوی عبیدالله نامه کرد؛ اما بعد، خدای تعالی آتش را بنشانید و مردم را بر یک سخن و رأی جمع کرد و کار امت یکسره شد، حسین علیهالسلام به من پیمان سپرد که به همان مکان که از آن جا آمد باز گردد یا به یکی از مرزهای کشور اسلام رود و چون یکی از مسلمانان باشد در سود و زیان با آنها شریک یا نزد امیرالمؤمنین یزید رود و دست در دست او نهد و خود امیرالمؤمنین هر چه بیند درباره او بکند و خوشنودی خدا و اصلاح امت در همین است.
و در روایت ابی الفرج است که: عمر رسولی سوی عبیدالله فرستاد شرح این گفتگو بدو رسانید و گفت: اگر یکی از مردم دیلم این مطلب را از تو خواهد تو نپذیری درباره او ستم کردهای.
طبری و ابن اثیر و غیر ایشان از عقبه بن سمعان روایت کردهاند گفت: همراه حسین علیهالسلام بودم از مدینه تا مکه و از مکه تا عراق و از او جدا نگشتم تا کشته شده و هیچ کدام را مخاطبت او با مردم مدینه یا مکه و یا در راه و یا در عراق و یا در لشکرگاه تا روز قتل آن حضرت نماند مگر همه را شنیدم به خدا سوگند این که بر زبان مردم شایع است و میپندارند آن حضرت پذیرفت برود و دست در دست یزید بن معاویه نهد یا به یکی از مرزهای کشور اسلام رود و هرگز چنین تعهدی نکرد و لکن گفت: مرا رها کنید در این زمین پهناور خاکی بروم تا بنگرم کار مردم به کجا میرسد.(86)