تربیت
Tarbiat.Org

فرهنگ مدرنیته و توهّم
اصغر طاهرزاده

فصل اول (ماجرای بی‌وطنی بشر)

در این فصل سؤال این است؛ چه شد كه زمین دیگر مأوای انسان نیست و او همواره در كره خاكی به دنبال وطنی است كه در آن سُكنی گزیند، از روستا می‌بُرد تا گمشده خود را در شهرها و شهرهای بزرگتر بیابد و هرچه می‌دود از گمشدة خود دورتر می‌شود.
می‌خواهیم بررسی كنیم، چه شد زمینی كه می‌تواند مایه حیات انسان باشد، ویران شد و دیگر با ما گفتگو نمی‌كند و مونس تنهایی ما نیست. می‌خواهیم بفهمیم آیا می‌توان اثری در این جهان گذاشت كه باز رابطة بشر با عالَم قدس برقرار شود و از بحران موجود درآید؟ اگر می‌توان، چگونه؟ و با چه فكری و با چه مبنایی؟
آیا باز می‌شود تفكری را پیدا كرد كه از وجود انسان پاسداری كند و نگهبان عظمت‌های انسان باشد؟
آیا می‌توان فهمید ماجرای غربِ امروزی و فرهنگ مدرنیته از كجا شروع شد؟ راستی ما باید در ماجرای غربی شدن عالَم و عقب‌افتادن خود از این غربی‌شدن، خود را و دین خود را ملامت كنیم كه چرا در این ماجرا شریك نشد، و یا باید فكری را ملامت كنیم كه این ماجرا را - تحت عنوان مدرنیته و پیشرفت - ابتدا در غرب و سپس در سراسر جهان به وجود آورد؟
متفكران جهان اذعان دارند كه امروزه، بشر بی‌وطن شده است - إن‌شاء‌الله در دل بحث روشن می‌شود كه منظور از بی‌وطنی چیست- اما تصوّر بنده این است كه خواهران و برادران آمادگی‌هایی در این قسمت دارند كه بر اساس آن آمادگی‌ها من امیدوارم بتوانیم با سرعت بیشتر به همدلی برسیم. آیا این بی‌وطنی را می‌شناسیم و آیا از آن تحلیلی داریم؟ حداقل حرف بنده این است كه مؤانست با طبیعت كه وسیله‌ای بود تا بشر هر جایی از طبیعت را مركز بقا و ارتباط خود با همه هستی بداند، كجاست؟ امروز بشر Moving و یا تحرك زیادی دارد، ولی به‌سوی ناكجاآباد. عنایت داشته باشید كه پدیدة Moving یك اصطلاح است كه از نظر معنیِ اصطلاحی، غیر از معنی لغت رایج انگلیسی آن است.2 از این لغت؛ حالتِ سرگردانی بشرِ امروز مورد نظر است، آن حالتی كه مولوی در وصف آن می‌گوید:
بشنو از نی چون حكایت می‌كنـد

از جدایــی‌ها شــكایت مـی‌كنـد

كز نیســتان تا مــرا بُبــریده‌انـد

در نفیـرم مــرد و زن نــالیده‌انــد

سینه‌خواهم شَرْحه‌شَرْحه ازفراق

تـا بگویـــم شــرح درد اشــتیـاق

من به هـر جمعیتـی نالان شـدم

جفت بدحالان و خوش حالان شدم

هركسی از ظنّ خـود شد یار من

از درون من نجــست اســـرار من

این دورافتادن از نیستانِ وجود، قصّة تامّ و تمام بشر امروز است، راستی چه اندیشه‌ای در دوره جدید پیش آمده كه بشر امروز هیچ جایی را نمی‌تواند سُكنای خود احساس كند، و نه تنها بی‌وطن و بی‌سكنی شده‌، بلكه درد فراق را نیز از دست داده است و این است كه با امثال مولوی كه سینة شَرْحه‌شَرْحه از فراق می‌خواهد تا قصّه دوری خود را با او در میان بگذارد، نمی‌تواند هم‌سخن و همدل شود.
عزیزان عنایت داشته باشند كه بحث‌های غرب‌شناسی با این امید در دنیا مطرح می‌شود كه راه گمشدة بشر به‌سوی آسمان، دوباره پیدا شود، در این بحث‌ها پرسش از این‌جا آغاز می‌شود كه: آیا می‌شود دومرتبه تفكری پیدا كرد كه از وجود انسان پاسداری كند و نگهبان عظمت‌های انسان باشد، انسانی كه از عالم قدس آمده و باز باید به عالم قدس برگردد؟!
حال اگر كسی عالم قدس را نمی‌شناسد و انسانی را كه باید در عالم قدس سیر كند قبول ندارد، اگر هم مباحث غرب‌شناسی را دنبال می‌كند، می‌خواهد از این طریق یك تفریحی كنار بقیة تفریح‌های دنیای مدرنیته داشته باشد، او عملاً بهره‌ای از مباحث نقدِ مدرنیته در زندگی خود نمی‌برد.
مرغی كه خبر ندارد از آب زلال

منقار در آب شور دارد همه حال

عموم ما پذیرفته‌ایم كه گویا زندگی همین است كه دائماً خود را و محیط زندگی خود را تخریب كنیم و در همین تخریب عالم و آدم، زندگی خود را خلاصه و تمام كنیم. در فرهنگ توحیدی كه انبیاء(ع) متذكر آن بودند، یك نوع نگاه به انسان و عالَم و نظام ملكوتی بود كه در اثر آن نگاه و تعهدی كه به همراه خود می‌آورد، انسان نگهبان خود و محیط زیستِ اطراف خود بود. آیا این بحران محیط زیست، یك بداخلاقی صِرف است و یا حاصل یك نوع نگاه است كه در رفتار بشر جدید پیدا شده است؟ و آیا این بحران با تغییر رفتار و توصیه‌های اخلاقی از بین می‌رود، یا این‌كه در فرهنگ دنیای جدید، آدم جدیدی پیدا شده است كه دیگر نمی‌تواند از قداست‌های عالَم و حیات خود و از عظمت‌های انسانی حفاظت كند؟
محیط زیست حقیقی، دل انسان است كه فعلاً آلوده شده است. این آلودگی در شرایط موجود جهان به جایی رسیده كه بشر نمی‌تواند به حیات خود ادامه دهد. بشر امروز نیاز دارد تا قدم در راه دیانت قلبی و حقیقی بگذارد تا از این حالت بحرانی خلاص شود و برای این كار ابتدا باید وضع موجود خود را درست بررسی كند.