اینكه میگویند: «ابزارها - اعم از ابزارهای جدید یا گذشته- در خدمت انسانها هستند» درست است، ولی باید پرسید: تكنولوژیِ موجود در خدمت كدام انسان است؟ انسانی كه در طبیعتِ خدا سُكنی گزیده و خود را در این عالم در آغوش خدا احساس میكند؟ یا انسانی كه در هیچ جای این عالم نمیتواند وطنی داشته باشد و همواره به دنبال وطنی وَهمی و خیالی، تمام عالم را تغییر میدهد و تخریب میكند تا صورت توَهّم خود را به عالم تحمیل میكند، چرا كه اگر كسی معتقد به نظم و هماهنگی عالم باشد، میپذیرد و حتّی بر خود فرض میداند كه از نظم و سنّتهای موجود در جهان پیروی كند و از آنها بهره گیرد، امّا كسیكه نظم عالم را منكر میشود و جهان را بینظم میبیند، به خود حق میدهد كه نظمی را به میل خود به وجود آورد.
پس از توجه به این نكته كه بشر به جهت پیروی از میل خود و نپذیرفتن نظم موجود درعالم، دیگر در این كرة خاكی، مأوایی برای خود احساس نمیكند و عنایت به اینكه غرب نسبت به واقعیات عالم گرفتار توَهّم شده و نسبت خود را با خدا و انسان و جهان معكوس نموده است، حالا باید روشن شود كه این مشكل از كجا آغاز و به واقع باید روشن شود غربِ موجود از كجا شروع شد؟!
ما در رابطه با نقطه خاصی از تاریخ با شما صحبت میكنیم كه به نظر خودمان نقطة عطف است، و آن عبارت است از زمانی كه غربیشدنِ غرب به شكل وضع موجود، خود را نمایاند و یا به تعبیر بهتر، زمانی كه فرهنگ غرب چهرة نهایی خود را به صحنه آورد. این زمان چنانچه ملاحظه فرمودید بعد از رنسانس شروع شد و در سخنان فرانسیس بیكن در قرن 16 خود را نمایاند. مبنای این تمدن با این طرز تفكرِ بیكن شكل گرفت كه میگوید: «بشر از پدیدههای طبیعی، نظمی بیشتر از آنچه در آنها واقعاً موجود است انتظار دارد.»(11)
عنایت فرمودید كه آقای فرانسیسبیكن مجموعة بحثهایی به نام «بُتهای فكری» دارد؛ در آنجا میگوید همواره بشر در طول تاریخ تفكر اشتباه كرده است، زیرا بتهایی را در نحوه تفكر خود ساخته و با مقید بودن به آن بتهای فكری، همهچیز را تجزیه و تحلیل مینموده است. به ارسطو و افلاطون و امثال اینها اشكال میگیرد و آنها را عامل عقب افتادن جامعه بشری میداند. او میگوید بشر یك اشتباه بزرگ كرده است و آن اینكه معتقد بوده در عالمی كه روبهروی او است و با آن سالها زندگی میكرده است، نظم حكیمانهای وجود دارد كه باید با آن هماهنگ شود، در حالیكه این انتظار زیادی است كه ما از طبیعت داریم. از نظر بیكن درست است به ظاهر یك هماهنگیهایی در عالم هست، ولی این هماهنگیها آنقدر ارزش ندارد كه بخواهیم خود را مقید به نظم موجود در طبیعت كنیم و به نظمی بالاتر از آن فكر نكنیم.
ظاهر سخن او ممكن است حرف مهمّی به چشم نیاید، امّا عنایت داشته باشید كه یك تمدن با تمام لوازمش بر مبنای این سخن شكل گرفت. تاریخ غرب را كه مطالعه بفرمایید، ملاحظه میكنید كه بعد از بیكن، دكارت آمد و به حرفهای فرانسیس بیكن شكل فلسفی داد و همواره این طرز فكر ادامه یافت تا آن شد كه شد. بیكن مدعی ارائه یك مكتب فلسفی نیست، بیشتر نظریههایش كاربردی است، و به اصطلاح، او پدر علم تجربی است، ولی سخنانی را پیش كشید كه بعداً دكارت به آنها شكل فلسفی داد.