این سؤال را باید جواب داد كه؛ چرا امروز طبیعت دیگر برای بشر نقطة خلوت و انس و سكنی نیست؟ آقای هایدگر در نقد مدرنیته میگوید مدرنیته كاری كرده كه زمین دیگر برای بشر محل سكنی نیست، و با تدبّر در سخن خداوند علت آن روشن میشود، میفرماید: «اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا عِندَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلّا بِقَدَرٍ مَعلومٍ»(20) یعنی؛ ای آدمها! وقتی شما متوجه باشید پشت پردة ظاهرِ اشیاء، یك حقیقت غیبی وجود دارد و این ظاهر؛ صورتِ آن حقیقت غیبی است، كاری میكنید كه در تعامل با طبیعت و در تعامل با هر شئ حقیقی، با باطن آن ارتباط برقرار كنید و به جای در حجاببردن طبیعت آن را به انكشاف درآورید، تا رازهای خود را ظاهر سازد. مثلاً شما یك كوزه را با یك بلوك سیمانی مقایسه كنید، كوزهگر كوزه را چگونه ساخته است؟ اوّل با زبان فطرت خود به خاك رُس گفته است كه ای خاك! تو چه چیزها میتوانی بشوی؟ خاك هم با زبان تكوینی خود به او میگوید: من میتوانم برای تو كوزه بشوم و لذا این خاك با دستان هنرمند كوزهگر به صورت كوزه خود را ظاهر كرد، در واقع كوزهگر خاك را سركوب نكرد، بلكه برعكس؛ به انكشاف كشاند، لذا خاك توانست خودش را به صورت كوزهای ظریف نشان دهد و عملاً با این نوع برخوردِ كوزهگر با خاك، رازی از رازهای خاك نمایان شد و آن كوزه یكی از نقطههای اُنس شما با طبیعت قرار گرفت. حال به من بگو كه آیا تمام این وسایل موزهها كه شما با نگاه كردن به آنها، به عالم آرامش منتقل میشوید، اینها وسایل زندگی مردم بود یا اینها را برای موزهها ساخته بودند؟آیا غیر از این است كه اینها وسایل زندگی مردم بوده است و مردم با آنها زندگی میكردهاند؟ ولی مردمی كه با طبیعت تعامل كنند از خاك، كوزه میسازند، نه بلوك سیمانی. یعنی بشرِ حكیم، طبیعت را برای زندگی خود، به صورتهای زیبایی كه بتواند با آن زندگی كند و از طریق آن رازگشایی كند در میآورد. به همین جهت میبینید اكثر مردمِ قدیم، به یك معنی هنرمندند، چون در تعامل با طبیعت به دنبال رازگشایی از آن بودهاند و ما تمام وسایل زندگی بشر قدیم را به عنوان هنر در موزهها میگذاریم. از خود بپرسید كه چرا اینقدر روی این كوزه وقت گذاشتهاند؟ چرا اینقدر روی چوب این تخت وقت صرف كردهاند؟ چه چیزی از این تكه چوب انتظار داشتهاند؟ همة اینها به جهت آن است كه میدانستند این چوب اسراری دارد كه میشود آن اسرار را به انكشاف آورد، و طوری اسرار آن را ظاهر كرد كه بتوان با آن مؤانست داشت. بشرِ حكیم میدانست كه زندگی یعنی مؤانستی قدسی با همه پدیدههای اطراف خود، تا از طریق آن مؤانست و ارتباط با باطن این پدیدهها، عقل و قلبش به سوی عالم معنی اوج بگیرد، به همین جهت از وسایل زندگی و خانه خود خسته نمیشدند، تا تصمیم بگیرند دائم آنها را تغییر دهند، و به سوی ناكجاآبادِ وَهمی همواره همهچیز را عوض كنند. امروزه ساختمان خانهها را ملاحظه بفرمایید كه چگونه فضاهای ساختمانها با فشاری كه بر روح ما میآورند گویا فریاد میزنند كه از ما بیرون بروید، چون آن ساختمانها عامل انكشاف حقایق باطنی طبیعت نیست تا محل سكنی و آرامش باشد، بلكه بیشتر حاصل سركوب طبیعت است.