لکِنَّا هُوَ اللَّهُ رَبِّی وَ لا أُشْرِکُ بِرَبِّی أَحَداً (38)
آن مرد موحد در ادامه به رفیق خود گفت: لکن من برعکسِ تو اقرار قلبی به معاد دارم و او یعنی الله را رب خودم میدانم و احدی را شریک او قرار نمیدهم.
ملاحظه کنید چگونه یک موحد در مقابل یک انسانی که به نحوی گرفتار شرک شده موضع گیری میکند و مرز خود را با او جدا میکند. به فرمایش علامه طباطبائی(ره) این بیانِ حال هر انسان مؤمنی است که در قبال مدعیان کفر باید خاطر نشان سازد. یک موحد باید روشن کند تمام حیات خود را در قبضهی حق میداند و او را پروردگار و رب خود یافته و لذا هر چه دارد از او میداند و هیچ کس را با پروردگارش شریک نمیکند که در عرض پروردگارش برای آن کس یا آن چیز نقش قائل باشد. در عین این که فقیر است متوجه ربوبیت خدا است و میداند حسابی در کار است.
خداوند با طرح این حادثه نمیخواهد قاعدهی کلی بدهد که هر فقری نشانهی بندگی است بلکه میخواهد چشم ما را بیدار کند که ما حسرت ثروتمندان را نخوریم و نظام امتحان الهی را فراموش کنیم، تا معلوم شود بصیرتِ توحیدی چیزی است ماورای ثروتمندی و فقر. عجیب است با آن که آن مرد فقیر بود و میتوانست بهانه داشته باشد که اگر عالَم پروردگار عادلی داشت نباید او فقیر بود، با بصیرتِ تمام متوجه ربوبیت حضرت الله است و میفهمد معنای زندگی چیزی بالاتر از فقر و غنا است. زیرا نه ثروت کمال است و نه فقر نقص، تنها بندگی خدا کمال انسان به حساب میآید، در این حالت نه وزیدن فقر شما را از مسیر بندگی خارج میکند و نه طوفان ثروت ما را مغرور مینماید. با توجه به چنین بصیرتی آن مردِ مؤمن در ادامه خطاب به رفیق کافرش میگوید:
وَ لَوْ لا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَکَ قُلْتَ ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْکَ مالاً وَ وَلَداً (39)
چرا وقتی به باغ خود وارد شدی نگفتی آن چه خدا بخواهد صورت میپذیرد و هیچ نیرو و قوتی نیست مگر به مدد و نور و تجلی حضرت الله؟ چرا همهی امور را به خدا نسبت ندادی؟ و در جواب رفیقش که گفته بود من از نظر مال و نفر از تو برترم میگوید: اگرچه مرا از جهت ثروت و فرزند کمتر از خود میبینی.