وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ وَ هُوَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ قالَ ما أَظُنُّ أَنْ تَبیدَ هذِهِ أَبَداً (35)
و داخل آن بهشت زمینیاش شد در حالی که با تکبّر بر رفیقش به نفس خود ظلم کرد، گفت: گمان نمیکنم این باغ تا ابد از بین برود و احتمال فنایش منطقی نیست که روی آن فکر کنم.
این جریان نمودار حال آدمی است که در هر چیزی هر قدر بقاء ببیند به همان مقدار مجذوب آن میشود و دیگر به جنبههای فنا و زوال آن توجه نمیکند و به همین جهت وقتی دنیا به او رو آورد دلش آرامش مییابد و سرگرم بهرهگیری از آن میشود و از امور معنوی منقطع میگردد و هوسها یکی بعد از دیگری به سراغش میآید و آرزوهایش دور و دراز میگردد، نه برای نعمتهایش زوال و نه برای اسبابی که به کام او در جریان است انقطاعی تصور میکند و همین نوع آدم است که وقتی دنیا به او پشت کرد دچار یأس گشته و هر روزنهی امیدی را از یاد میبرد و در شرایط جدید آن بدبختی را همیشگی میپندارد. همهی اینها از آن کششی است که خدا در او گذارده تا نسبت به زینت دنیا علاقمند باشد و او را از این راه آزمایش کند. زیرا اگر انسان به یاد خدا باشد دنیا را آن طور که هست میبیند ولی بی یاد خدا جاذبهای که در امور مادی هست کار او را به جمود نسبت به دنیا میکشاند و توجهی به فناء و زوال آن ندارد و دیگر نهیب فطرت را مبنی بر زوال دنیا گوش نمیدهد. این وضعِ مردم دنیازده است که همواره آراء متناقض از خود نشان داده، کارهایی میکنند که هوسشان آن را تصدیق و عقل و فطرتشان تکذیب میکند و به رأی هوس اعتماد میکنند و رأی عقل را تکذیب میکنند و میگویند: «ما أَظُنُّ أَنْ تَبیدَ هذِهِ أَبَداً» گمان نمیکنم این باغ هرگز از بین برود. یعنی تعلق به امور مادی باعث میشود که آدمی تغییر موضع داده و دنیا را ابدی و قیامت را بعید بشمارد و در ادامه ادعا میکند: