اصل اول: وجود در هر چیزی اصل است و ماهیت و چگونگی چیزی به تبع موجودیت و هستی آن چیز است و حقیقت هر چیزی نحوه وجود خاص آن میباشد و اینطور نیست که وجود از معقولات ثانیه و امور انتزاعی باشد بلکه حقیقت عینی است که امر ذهنی محاذی آن نخواهد بود و نمیتوان به آن اشاره کرد مگر به صورت عرفان شهودی. در واقع وجود، خودِ واقعیت است نه یک صورت و مفهومی که ذهن ساخته باشد.
اصل دوم: تشخّص هر چیزی وجود خاص آن چیز است، و وجود و تشخّص ذاتاً متحدند و مفهوماً و اسماً متغایرند و تشخّص هر موجودی عبارت از مرتبهی خاص آن است و هر موجودی در هر موطن که باشد تشخّص او عین وجود خاص آن است.(203)
اصل سوم: وجود طبیعتا خودش قابل شدّت و ضعف است، بدون ترکیب و دخالت چیز خارجی یا ذهنی و اختلاف افرادِ وجود به شدّت و ضعف ذاتی آن است.
اصل چهارم: وجود، اشتداد و ضعف قبول میکند. به طوریکه میتوان گفت این شئ همان شئی است که شدیدتر شده است. این موضوع در بحث حرکت جوهری مورد بحث قرار گرفته و در آنجا روشن شده جوهر تغییر و اشتداد مییابد تا جایی که در واقع استحالهی ذاتی قبول میکند و پدیدهای نوین میگردد که همهی جنبههای بالقوهاش بالفعل گشته است.
اصل پنجم: هر مرکّبی از جهت مادهاش مرکّب است و نه از جهت صورتش. مثلا چوبهای پراکنده که جمع شدهاند از آن جهت که چوب هستند تخت نیستند بلکه تخت به صورتش تخت است نه به مادهاش. همچنان که شمشیر به تیزیاش شمشیر است نه به آهن بودنش و حیوان به نفسش حیوان است نه به جسدش و مادهی شئ تنها حامل قوّهی شئ است چون در عالم ماده اگر بخواهیم چیزی داشته باشیم مادهای نیاز هست که حامل صورت آن چیز باشد، ولی اگر صورت چیزی را بدون ماده فرض کنیم در واقع حقیقت و تمام شئ را فرض کردهایم. پس در واقع ماده است که اگر بخواهد یافت شود به صورت محتاج است ولی صورت شئ میتواند بدون ماده یافت شود مثل صورتهای ذهنی که مادهای جدا از صورت خود ندارند بنابراین میتوان نتیجه گرفت صورت نهائی شئ تمام هویت شئ است، به این معنا که هستی هر چیز فعلیت آن چیز و حقیقت آن است، و نیازش به ماده از جهت موطن خاص آن است و اگر موطن آن عوض شد دیگر مادهای به عنوان قابل نمیخواهد، زیرا احتیاج به ماده به جهت آن است که شئِ ناقص باید کمال بپذیرد و اگر به کمال وجودی خود رسید دیگر انفعال ندارد، پس احتیاج به ماده - که عین قوه و انفعال و پذیرش است - ندارد.
اصل ششم: وحدت شخصی در هر شئ که عین وجود آن شئ است بر یک حالت واحد نیست و وحدت مانند وجود تشکیکبردار است و همانطور که حکمِ وجود در عالمِ ماده غیر از حکم آن در عالم مجرّدات است، حکم وحدت در موجودات مجرّد نیز غیر از حکم آن در موجودات مادی است و جسم مادی واحد نمیتواند موضوع اوصاف متضاده باشد. یعنی یک چیز هم سیاه باشد هم سفید و هم شیرین باشد و هم تلخ و هم دردآور باشد و هم لذتبخش و این به جهت نقض وجود و تنگی ظرفیت ماده است، همچنان که در عالم ماده عمل دیدن، عضوی غیر از عضو شنیدن دارد، برعکس جوهر نفسانی که هم میتواند علم به سیاهی داشته باشد و هم علم به سفیدی و هرچه انسان تجردش بیشتر شود احاطهی او به اشیاء بیشتر میشود و در جمع کردن امور متخالف کاملتر میگردد، تا جایی که ممکن است بتواند همهی عالم را فراگیرد، و به قول شیخ الرئیس: «آن نفس، عالم عقلی گردد موازی عالم محسوس». که در آن حال او شاهد حُسن مطلق و خیر مطلق و ناظر جمال مطلق خواهد بود و در این حال مدرِک همهی مراتب ادراک حسی و خیالی و عقلی خواهد بود و فاعل همهی افعال طبیعی و حیوانی و انسانی است و او را نزول هست تا مرتبهی حواس و آلات طبیعی و صعود هست تا عقل فعّال و مافوق آن در یک لحظه و این به جهت وسعت وجود و وفور نور منتشرهاش میباشد که به اطراف و اکناف گسترده است و ذات او به امر الهی گسترش یافته است و از این اصل روشن میشود که، شئِ واحد به جهت سعهی وجودی، ممکن است وجودش به نحوی متعلق به ماده باشد و به نحو دیگری مجرد از آن باشد.(204)
اصل هفتم: هویت بدن و تشخّص آن به صِرف بدن است، نه به جِرم آن. پس زید، زید است به نفس خود و نه به جسدش. به همین جهت وجود و تشخّصِ نفس مادامی که نفس در بدن باقی است، استمرار دارد هرچند اجزاء بدن از جهت کیفیت و کمیت تغییر میکنند. حال همینطور قیاس کن اگر این صورت طبیعی تبدیل به صورت مثالی شود که در خواب است یا تبدیل به صورتی شود که در عالم برزخ یا آخرت است که حقیقتاً هویت انسانی در همهی این تحولات واحد است و همان است که هست و آن که در همهی این مراحل ثابت است نفس است که صورت کامل انسان میباشد و اصل و هویت و ذات انسان در همهی این مراحل همان نفس است که منبع قوا و آلات و مبدأ اعضاء و حافظ آنهاست. وقتی انسان در این دنیاست، همین اعضاء را به مرور به اعضاء روحانی تبدیل میکند و همینطور اگر زمینهی فیض حق را بگشاید به وجود عقلی بسیط مبدل میگردد و اگر از بدن زید پرسیده شود، آیا همان است که در کودکی بود و حالا جوان یا پیر شده؟ جواب آن بدن از جهتی آری و از جهتی نه میباشد، میگوید: نه، به اعتبار ماده بودنش، زیرا این ماده مادهی قبلی نیست و میگوید: آری، به اعتبار آن که بدنِ نفس است و آن بدن جسمی است مبهم و نه مشخص که به عنوان بدن زید مطرح است و اگر از زید جوان سئوال شود - نه از بدن او - آیا تو همان کودکی که به زودی پیر خواهی شد؟ جواب میدهد آری، زیرا آنچه در انسان دخیل است «بدنٌ مّا» است. یعنی بدن به طور کلی، نه بدنی مشخص زیرا بدن مشخص دائم عوض میشود.
اصل هشتم: قوهی خیالیه، جوهر قائمی است که نه در محل بدن و اعضاء بدن است و نه در جهتی از جهات موجود در این عالم، بلکه موجود مجردی است در جوهری متوسط بین دو عالم، بین عالم مفارقات عقلی و عالم طبیعی مادی که در جای خودش صحبت شد.
اصل نهم: صور خیالی و ادراکی نه حالتی در نفساند و نه در محل دیگر، بلکه آنها به وجود نفس قائماند مثل قیام فعل به فاعل و نفس مادامی که متعلق به بدن است احساس او از قبیل دیدن و شنیدن و غیره، چیزی غیر تخیلش میباشد. زیرا که در احساس ماده، نیاز به مادهی خارجی هست ولی در تخیل، به شرایط مادی نیاز نیست ولی وقتی انسان از این عالم خارج شد دیگر فرقی بین تخیل و احساس او نیست - چون همهی متخیلاتش برایش میشود محسوس - زیرا خیال خزینهی حس است و چون شدید شد و غبار بدن از آن مرتفع گشت قوا متحد میشوند و پراکندگی آنها از بین میرود و دیگر یکی خیال نیست و یکی حس، همه رجعت میکنند به مبدأ مشترکشان و نفس با قدرت خیال همان را انجام میدهد که با بقیهی قوا انجام میدهد. میبیند با چشمِ خیال آنچه را با چشم حس میدید و قدرت و علم و ارادهاش یک چیز میگردد و درک مشتهیات برای نفس همان و احضار آنها همان. در بهشت چیزی جز ارادههای نفس نیست. و فرمود: «وَ لَكُمْ فیها ما تَشْتَهی أَنْفُسُكُمْ وَ لَكُمْ فیها ما تَدَّعُونَ»(205) و در بهشت آنچه بخواهید و بخوانید از آن شماست و نیز فرمود: «وَ فیها ما تَشْتَهیهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْیُنُ»(206) در بهشت آنچه فرد بخواهد و چشم لذت ببرد هست.
اصل دهم: همچنان که برای ایجاد ماده نیاز به ماده نیست، صور خیالی صادره از نفس که بعضی مواقع صورتهای بسیار عظیم هم خواهد بود، نیز قائم به ماده نخواهد بود و این صور برای نفس هیچ فرقی با صورتهای حسی ندارند الّا اینکه اگر نفس توجه خود را به صور دیگری معطوف دارد، دیگر آن صورتهای اولیه حضوری نخواهند داشت و از بین میروند و اگر نفس همت خود را صرف قوهی خیال نماید صوری که نفس ایجاد کرده در نهایتِ قوام و تأکّد قرار میگیرند به طوریکه تأثیر آنها از تأثیر محسوسات مادی برای نفس شدیدتر خواهد بود. همچنان که در احوال اهل کرامت گفتهاند: نفسشان بدون ماده میتواند به صِرف توجه، چیزهایی را در خارج ایجاد کند، در حالی که هنوز در این دنیا هستند. حال چه گمان میبری آنگاه که علائق آنها به کلی از این دنیا کنده شود و قوّت و فعلیت آنها تشدید گردد؟ نفس انسانی آنگاه که از این دنیا فارغ شود و از امراض نفسانی و زشتیهای روح پاک گردد و در رهن اعمال خود قرار نگرفته باشد - در رهن اعمال آزاردهندهای که مانع رجوع نفس به ذات خودش میشود - دارای عالَمی است خاص که به قدرت نفس هرچه اراده کند برایش حاضر است و این پائینترین درجهی سُعداء است، سعدائی که هرکدام را جنّتی است که عرض آن چون عرض آسمانهاست و منازل ابرار و مقربین بالاتر از آن است که به حساب آید.
اصل یازدهم: نشئات عالم را با همهی کثرتی که دارند میتوان در سه نشئه منحصر دانست. هرچند دار وجود به جهت ارتباط بعضی از این عوالم به بعضی دیگر، واحد است ولی بالاخره پائینترین آنها «عالم صُوَرِ طبیعی» است و متوسط آن، «عالَم صُورِ ادراکی حسی مجرد از ماده» است و بالاتر از آن، «عالم صورِ عقلی و مُثُل الهی» است. نفس انسانی نیز در بین همهی موجودات مختص به همهی این مراتب سهگانه است - در عین بقای شخصیاش - به طوری که یک انسانِ واحد در دوران کودکی دارای نشئهی طبیعی است، سپس در وجود خود حرکت میکند و آرامآرام جوهرش تلطیف میگردد و مصفّی میشود تا اینکه برای آن، نحوهی وجود دیگرِ نفسانی حاصل میشود که به حسب آن مرتبه، انسانِ نفسانی اخروی میگردد که همان نفسی است که شایستهی نظام قیامت شده و دارای اعضاء نفسانی گشته که نسبت به شخصیت قبلیاش به آن انسان ثانی گفته میشود و سپس ممکن است از این مرحله هم به تدریج به نحوهی وجود عقلی منتقل شود و به حسب آن مرحله، انسان عقلی گردد و دارای اعضاء عقلی شود که به آن انسان ثالث گفته میشود، همچنان که صاحب «اثولوجیا» نقل میکند.
مراحل فوق همهی تحولات و انتقالاتی است که یک شخص واحد در مسیر حق طی میکند تا به غایتُ القصوای مخصوصِ انسان دست یابد. هرچند کلیهی اشیاء متوجهی حضرت الهی هستند ولی آنکه در صراط مستقیم، در جهت این هدف نهائی در حرکت است و میتواند بدان منتهی شود، فقط نوع انسان است و هر موجود دیگر بخواهد به این مقام برسد باید انسان بشود تا از طریق انسانیت به آن مقام قدسی نایل گردد.
لازم به تذکر است که ترتیب برگشت این نشئات سهگانه به سوی حق، برعکسِ ترتیب نزولی ابتدائی است. به طوری که سلسلهی ابتدائی به نحو ابداع و بدون زمان و حرکت از حق «جلّ جلاله» شروع شد، ولی سلسلهی رجوعی و صعودی با حرکت و زمان همراه است.
قبل از این بدن مادی برای انسان نحوههائی از وجود بوده که افلاطون بر همین اساس برای نفوس انسانی وجود عقلی قبل از حدوث بدن قائل است. در شریعت نیز ثابت شده که افراد بشر وجود جزئی متمیزهای - با صور مثالی - قبل از وجود طبیعیشان داشتهاند، همچنان که فرمود: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ»(207) آنگاه که رب تو فرزندان بنی آدم را از پشت نسلهاشان گرفت و خودشان را برخودشان گواه قرار داد. شهادتِ بنیآدم به ربوبیت رب، حکایت از وجود مثالی جزئی دارد و انسان در سیر صعودی، به آن غایت مخصوص خود که از وجود مادی دنیوی شروع میشود به سوی وجود اخروی صوری، برمیگردد به همان مرتبهای که شهادت به ربوبیت حق داد. زیرا که نسبت دنیا به آخرت نسبت نقص به کمال و نسبت طفل به بالغ است و به همین جهت انسان در این دنیا چون کودکان نیاز به گهوارهی مکان و دایهی زمان دارد و چون جوهر او شدید و بالغ شد از این وجودِ دنیوی به وجود اخروی که از طریق این گهواره آمادگی ورود به آن را پیدا کرده، پای میگذارد، آنجا دار قرار است و با نفخ صور که موجب مرگ طبیعی و خروج از این نشئه است و مشترک بین کافر و مؤمن میباشد، وارد نشئهای میشود که وجود نفسانی مستقل از ماده دارد و همچنان که گذشت منافاتی بین کمال وجودی نشئهی آخرت و استغناء آن از مادهی بدنی، با شقاوت و عذاب نیست. بلکه مؤکِّد آن است، زیرا با شدید شدن وجود، نفس از پردههای مادی خارج میشود و این موجب شدت ادراکِ دردها و آزارها و نتایج اعمال زشت و بیماریهای روحی خواهد شد و آن دردها که در دنیا به جهت تخدیر طبیعت و وجودِ پردهی بصیرت محسوس نبود، محسوس میگردد. برای چنین افراد همین که حجاب برافکنده شود عذاب جایگزین میگردد.
با توجه به مطالب فوق میتوان نتیجه گرفت نفس تا همهی مراحل طبیعی و سپس مراحل نفسانی را طی نکند به جوار الهی واصل نمیگردد و مستحق مقام عندیت نخواهد بود. مرگ اوّلین منازل آخرت و آخرین منازل دنیاست و انسان بعد از خروج از دنیا ممکن است کم یا زیاد در برازخِ متوسط محبوس و متوقف گردد و نیز ممکن است ارتفاع یابد. حال یا با نور معرفت و یا به قوهی طاعت و یا به جذبهی ربانی و یا به شفاعت شافعین.