تربیت
Tarbiat.Org

علل تزلزل تمدن غرب
اصغر طاهرزاده

آفات غفلت از عقل قدسی

عرض شد لازمه‌ی فكر جدید انكار هرگونه مرجعیت روحانی است كه از عالم مافوق بشری سرچشمه می‏گیرد. بر همین اساس تصور می‌شود می‌توان با آموزش‌های رسمی به همه‌ی آنچه هست دست یافت. یك شخص با گرفتن دكترای اسلام شناسی می‌خواهد آنچه در دین است را بفهمد، چون دین را چیزی جز همان دستورات ظاهری نمی‌شناسد. در این طرز فکر اعتقاد به داشتن قلبِ نورانی برای فهم بعضی از حقایقِ دینی جایی ندارد. در حالی‌که بعضی از قسمت‌های دین را افراد خاص و در شرایط خاص درك می‌كنند و هر كسی قادر به درك آن‌ها نیست، حتی اگر فردی چندین دكترا در رشته‏های مختلف علوم اسلامی داشته باشد، باز باید بداند راه فهم رازهای دین راه دیگری است. جمع‌آوری اطلاعات، كار عقل جزئی است و عقل انسان‌ها برای پژوهش، همان عقل جزئی است و عقل جزئی چنانچه از طریق تزکیه به عقل قدسی وصل شود، نورانی می‏گردد، زیرا مطالعه، یك چیز است و مجاهده چیز دیگر. در مجاهده تحولی مبنایی در انسان به وجود می‏آید و ساحت او تغییر می‌کند، تا شایسته‌ی ارتباط با عالم بالا گردد.
كسی كه منكر حقایق قدسی است، تلاشی هم در جهت اتصال به آن حقایق نمی‏كند و در عقل جزئی خود می‏ماند و نمی‏تواند همه‌ی حقایق و جوانب را درك كند. نتیجه آن می‏شود كه برای زندگی خود صرفاً در محدوده‌ی عقل جزئی خود برنامه‌هایی می‌ریزد كه آن برنامه با حقایق عالم نمی‏سازد و در نتیجه با معضلاتی روبه‌رو می‌شود كه در ابتدا باور نمی‏کرد کار به این‌جاها بکشد. به گفته‌ی قرآن: «وَبَدَا لَهُمْ سَیئَاتُ مَا كَسَبُوا وَحَاقَ بِهِم مَّا كَانُوا بِهِ یسْتَهْزِئُون»؛(120) و نتیجه‌ی گناهانی كه مرتكب شده‏اند برایشان ظاهر می‏شود و آنچه را كه مسخره و انکار و بدان ریشخند می‏كردند آن‌ها را فرا گرفت.
چون بشر از عقل قدسی كه قادر است در نظام بشری نور بتاباند، جدا شد و بینایی خود را در فهم سنن الهی از دست داد و با عقل جزئی که فقط به سوی پایین‌ترین مرتبه‌ی عالم یعنی عالم ماده نظر دارد زندگی را ادامه داد، مشتاق ارتباط با همین عالم می‌شود. انسان در چنین شرایطی، به موازات سقوط در عالم ماده، كم‏كم حتی مفهوم حقیقت را از دست می‏دهد و به جایی می‏رسد که منکر وجود آن می‌شود، چنین انکاری، انکار اصیل‌ترین ابعاد هستی است و مسلّم با بحرانی‌ترین شکل زندگی روبه‌رو خواهد شد، و با اشتیاقِ هرچه بیشتر به عالم ماده، عمق بحران و سرعت سقوط آن جامعه افزایش می‏یابد و عملاً حاكمیت ماده بر معنی در تمام ابعاد زندگی‌اش به وقوع می‌پیوندند که یکی از آثار ساده‌كردن افراطی حقایق دینی است و سعی ما بر این بود که در این جلسه چگونگی آن روشن شود.
وقتی مفهوم حقیقت از نظرها دور داشته شد و انسان‌ها کمال خود را در رابطه با اُنسِ با حقیقت ارزیابی نکردند، مفهوم سودمندی و آسانی جای اُنس با حقایق را خواهد گرفت.
سخت‌ترین قسمتِ بحث، آن قسمتی است که بخواهیم در شرایطی که حقیقت از منظر جان‌ها رخت بر بسته، از آن سخن بگوئیم. نشان دادن پیداترین پیداها به چشمی که فقط محسوسات را می‌شناسد قصه‌ی ناله‌ی حافظ است که گفت:
یارب به‌که بتوان‌گفت‌این نکته‌که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی

راستی با کسانی که خدا را در ذهن خود به جستجو نشسته‌اند می‌توان از خدایی سخن گفت که در سراسر عالم ظاهر است و همه‌ی مناسبات هستی، ظهور فعّال اوست؟ روح کمّیت‌گرا هرچه می‌بیند ماده می‌بیند، زیرا جهتی که باید به سوی حقیقت بیندازد را از دست داده است. نهایتاً یک مفهومی از خدا در ذهن دارد ولی هرگز نمی‏تواند با غیب ارتباط برقرار كند، چون تصور می‏كند آنچه در بیرون ذهن و در واقعیت می‏تواند باشد، همین سنگ و چوب و آب و امثال این‌ها است. نمی‌تواند متوجه باشد علت دیدن و حسّ کردن امثال سنگ و چوب با چشم، به جهت محدودیتی است که پدیده‌های مادی دارند و هرقدر موجودی درجه‌ی وجودی شدیدتری داشته باشد، به همان اندازه محدودیتش کم‌تر است و در نتیجه با چشم و لامسه قابل درک نیست، هرچند هست، و در خارج از ذهن به عنوان یک واقعیت، موجود و قابل اثبات است.
فرهنگ غربی از آنجایی که واقعیات را درست نمی‌شناسد، همه‌ی مطالعات و تحقیقاتی كه انجام می‌دهد از دیدگاهی حسّی آغاز می‌کند. این دیدگاه سرانجام به نفی هرچه در حوزه‌ی حسّ نمی‏گنجد منجر می‌شود و از آن بدتر در حدی برتری این دیدگاه را مسلّم می‏پندارد كه نمی‏تواند امكان وجود چیزی را كه از دایره‌ی نظراتش بیرون باشد، بپذیرد. مثل نابینایی كه نابینایی خود را نبیند و لذا انكار وجود نور را برای خود یك برتری می‏شناسد.
كوربودن و ادعای بینایی نداشتن خیلی مشکل نیست، مشکل وقتی است که انسان از کوری خود غافل باشد. تمدن حسی همچون كوری است که از كوری خود غافل است و به بینایان اشكال می‏گیرد. مولوی در مثنوی داستان كوری را مطرح می‌کند كه به مهمانی دعوت شده بود، در دو طرف مسیر میهمانان چراغ‏های بلورینِ آویزان گذاشته بودند، آن شخص کور که با حرکات عصایش حرکت می‌کرد، با عصای خود می‏زد و چراغ‌های بلورین و قندیل‌های گرانقیمت را می‏شكست، و تازه اشكال می‏گرفت كه این‌ها چیست سر راه من گذاشته‏اید؟ می‌گوید:
ما چو کورانه عصاها می‌زنیم

لاجرم قندیل‌ها را بشکنیم

اشکالی که مخالفانِ انبیاء به انبیاء داشتند از همین نوع بود. انبیاء الهی به مردم خبر می‌دادند که این نوع زندگی عاقبت بدی دارد، مردم به آن‌ها می‌گفتند چرا خوشی ما را به هم می‌زنید.
جان ما فارغ بُد از اندیشه‌ها

در غم افکندید ما را و عَنا

در حالی که انبیاء آن‌ها را متذکر بحرانی می‌کردند که در ذات آن زندگی نهفته بود.
انبیاء گفتند، فال زشت و بد

از میان جانتان دارد مدد

از میان فال بد من خود تو را

می‌رهانم می‌برم سوی سرا

زیرا نگاه انبیاء به عالم از ساحتی است ماورای حسّ.
نبی آگه کننده‌است از جهان

کو بدید آنچه ندید اهل جهان

ولی تاریخ گواه است که مخالفان انبیاء بر صحت همان نگاه محدود خود به عالم و آدم اصرار داشتند و با انبیای الهی مخالفت می‌نمودند و در صدد نفی آن‌ها برمی‌آمدند. و علت مقابله‌ی غرب با روح شریعت و دینداری بر همین قاعده استوار است.
آن‌هایی که بیش از حدّ به چشم سرِ خود امیدوارند و چشم دل خود را در حاشیه رانده‌اند، در زندگی بیشتر زمین می‌خورند تا آن‌هایی که اگر چشم سر هم نداشته باشند مواظبند چشم دلشان بسته نشود.