اگر وجود انسان از طریق ارتباط با عالم معنا و فاصله گرفتن از عالم ماده، شدید شود، نیازش به دنیا كم میشود و با رفع حجاب بین او و خدا، اتصالش به غنیّ محض افزون میگردد. هرچه اتصال به غنیّ محض شدیدتر شود نیاز به بیرون كم میگردد و به همان اندازه از ابزارها آزاد میشود. وقتی انسان غنای خود را در ارتباط با خداوند بهدست آورد، حرصِ داشتن ابزارهای بیشتر برای بهدستآوردن دنیای بیشتر در او شعله نمیكشد، تا با به دست آوردن یك ابزار، زمینهی حرص بیشتری برای داشتن ابزاری دیگر در او رشد کند. بلکه آزاد از رقابتهای اهل دنیا به وسایلی از زندگی میاندیشد که بتواند در زندگی دنیایی به بهترین نحو عمل کند و افق ارتباط خود با عالم قدس و معنویت را وسعت بخشد. این است که انسان دینی به بهترین نحو از زندگی زمینی استفاده می کند و بهترین وسایل را نیز در زندگی خود میسازد ولی نه آنچنان که گرفتار حرصِ داشتن شود، افق او در جای دیگر است.
روحیهی مُدپرستی نمونهی روحیهی نیازمندی انسان غربی و غربزده است. ملاحظه كنید چگونه این تمدن، انسان را آلوده به گرایشی میکند كه در اثر آن، بدون آنكه مثلاً به لباس جدیدی نیاز داشته باشد و بدون آنكه لباس گذشتهی او غیر قابل استفاده شده باشد، دیگر لباس قبلی خود را نمیخواهد، و عیناً با لباس دوم هم در مقابل لباس سوم همین برخورد را میكند. این یعنی نوعی از زندگی که انسان بدون دلیل خود را نیازمند لباسهای فراوان نموده، که عبارت است از فرهنگِ نیاز بیشتر به ابزارها، و نه استفادهی بیشتر از آنها. حال همین روحیه در مورد خانه و ماشین و سایر ابزارهای زندگی حاکم است. آیا دیگر چنین انسانی امکانی مییابد که در فرصتی و خلوتی به ابعاد معنوی خود توجه کند و به سوی عالم بیکرانهی غیب نظر بیندازد و عبادات الهی را هدیهی بزرگی بداند تا غربت خود را در زمین جبران کند؟ انسان در فرهنگ غربی از برترشدنِ معنوی خود به نشاط نمیآید، بلكه در سراسر زندگی فقط به جوابگویی به خواستنهای بیحدّ و حصر دنیایی خود مشغول است، خواستنی که پایان ندارد و نیازمندی در متن آن نهفته است، زیرا طلب چیزهایی است كه با بهدستآوردن آنها، اشاره به داشتن چیزهای دیگر شروع میشود، نه با بهدستآوردن آنها، اشاره به اُنس بیشتر با خدا شروع شود و بگوید:
دیر آمدی ای نگار سر مست
زودت ندهیم دامن از دست
آری نیاز به جدیدبودنِ ابزارها در ذات فرهنگ غربی نهفته است و این مشکل کوچکی نیست، یک فاجعهی بزرگ است که عالم و آدم را به ورطهی هلاکت انداخته.
عرض شد دین الهی با ایجاد زمینهی ارتباط انسان با خدا و غنیّ مطلق، آنچنان انسان را از خلأهای وَهمی آزاد میکند که او به حدّاقلِ داشتنِ دنیا بسنده میکند، در حالی كه خواستن دنیا، به جهت کثرت و تزاحمی که در عالم ماده هست، زندگی را در گِره و تعارض میاندازد، چون اگر این قطعه زمین را شما داشتید، دیگر من نمیتوانم همان قطعه زمین را داشته باشم، این است که گفته میشود، انسانی كه اسیر خواستنهای دنیایی شد، همیشه باید با زندگی و با بقیهی افراد كشتی بگیرد. و این باعث میشود كه ثقل توجه انسان از درون و عالم بیکرانهی غیب، متوجه عالم خارج و تنگناها و تعارضهای آن شود، در این حالت همواره خواستنها، انسان را به دنبال خود میكشند.
عاشقشدن بر بیرونیها چشمهی درون انسان را میخشكاند و وجود او را به یك بیابان برهوت تبدیل میكند. مولوی در وصف این حالت میگوید:
نه زجان یك چشمه جوشان میشود
نه بدن از سبز پوشان میشود
نه صدای بانگ مشتاقی در او
نه صفای جرعهی آبی در او
عبرتگرفتن از سرنوشت اقوامِ به هلاکت رسیده موجب میشود تا انسان از خواستنهای افراطی، که شاخصهی تمدن غربی است، دست بردارد تا گوهر نابِ توجه به حق در وجود او متجلی گردد و بفهمد بیش از آن که باید به دنبال طلا باشد، خودش طلا هست. گفت:
تو جوان بودی و قانع تر بُدی
زر طلب گشتی، خود اول زر بُدی
مبنای فکری فرهنگ غرب بر این اساس است که افقی وَهمی را در مقابل انسان میگشاید تا به او القاء کند در آنچه هستی، کافی نیست، آنچه را من به تو عرضه میكنم به جای آن بنشان. در نتیجه انسان نسبت به آنچه خداوند به او داده است و زمینهی صعود روحانی اوست، غافل میشود و همهی فکر و ذکرش میشود رسیدن به آنچه فرهنگ غربی به او نشان میدهد، هدفی وَهمی که معلوم نیست چیست و کجاست، چون هر آنچه درفضای فکری این فرهنگ مییابی، خبرِ چیز دیگری را که بهتر از آن است جلوی شما میگذارد، همیشه احساس میکنی هیچ چیز نداری، مثل این است که به شما بگویند كوهی وجود دارد و تو باید به قله آن برسی تا سعادتمند شوی، بی آنكه كوهی به تو نشان دهند، ولی با این کار انسان را از سِیر درونی و توجه به ارزشهای معنوی باز میدارند، در حالیكه به قول مولوی:
وِیسه و معشوق هم در ذات توست
وین برونی ها همه آفات توست
بیرونیها درحدّ ابزارهایی هستند تا با آرامش کامل از پنجرهی درون راهی به سوی بینهایت خوبیها باز کنیم، ولی وقتی همه زندگی به دویدن به سوی ناکجاآباد تبدیل شد، كار به جایی میرسد كه انسان فرصت جواب دادن به گرایشهای معنویاش را از دست میدهد.