اگر جان انسان از عالم غیب جدا شود از وحدت جدا شده و از آنجایی که وحدت همان بقاء و وجود است، پس به همان اندازه که انسان از سیر باطنی به سوی عالم غیب محروم شود از وحدت و بقاء محروم شده است. چون همان خدایی که وجود محض است و همهی وجودات از وجود محضِ او ریشه میگیرد، هم او «اَحَد» است و ذاتی است عین وحدت، پس نبود وحدت برابر عدم است. لذا هر چه جامعه از خدا دور شود به عدم میرسد و هیچ گونه وحدت و بقایی را نمیچشد که به آن قرار گیرد و از اضطراب رهایی یابد.
در فلسفهی اسلامی بیان شده است که عالم ماده عین حرکت است و عین حرکت همان «عَدَمٌ مّاٰ» است یعنی یک قدم با عدم بیشتر فاصله ندارد. حال مقابل عین حرکت و تغییر، حضرت اَحد است که عین بقاء و ثبات است. هر چه از عین ثبات دور شویم به نیستی و عدم نزدیک شدهایم. حال اگر جامعه برای سامان دادن به امور خودش از اندیشهی خود استفاده کند و از حکم الهی فاصله بگیرد به نیستی نزدیک شده است، مگر اینکه خود را به خدا وصل کند، که راهکار اتصال به عالَمِ وحدت، سیر به باطن عالم است از طریق رعایت احکام و حدود الهی، نه اینکه فقط دین را در حدّ آداب و تشریفات ظاهری عمل کنیم و رویکرد ما در عمل به احکام به باطن عالم نباشد. در صورتی که رعایت احکام و حدود الهی اگر با حضور قلب انجام گیرد عامل اتصال جامعه به جنبههای معنوی عالم است. از آنجایی که خلفا به جنبههای باطنی احکام نظر نداشتند خلافت انتخابی، جامعهی مسلمین را در جنبههای ظاهری دین متوقف کرد و از مقصد اصلی دین که احکام و حدود الهی را نردبان صعود انسان به سوی جنبهی باطنی عالم قرار داده، دور کرد.
خلافت انتخابی دین را به عنوان وسیلهی ادارهی جامعه پذیرفت و به آن پرداخت و حتی سختگیریهایی نیز اِعمال کرد ولی به افقی برتر از رعایت احکام نظر نداشتند، افقی که قلب امامان معصوم(ع) متذکر آن بود و بنابر آن بود که جامعه را متوجه آن نمایند.(28)