بعد از آنکه حضرت ذهنها را متوجه این امر نمودند که مقام اهلالبیت(ع) هیچگونه جدایی با حضرت محمد(ص) ندارد و سراسرِ وجود حضرت محمد(ص) است که در آنها ظاهر شده و پس از آنکه فرمودند: هرکس در شناخت و معرفت من کامل گردد بر دین قیّم است، میفرماید: «كُنْتُ أَنَا وَ مُحَمَّدٌ نُوراً وَاحِداً مِنْ نُورِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»؛ من و محمد یک نور واحد بودیم از نور خدای عزّ و جلّ. اگر کسی جرأت کند و در این موضوع فکر نماید مسلّماً دریچهای بزرگ از معارف برای او باز میشود. همان طور که وقتی شما در کودکی متوجهی وجود خداوند شدید با دریچهای از معرفت روبهرو شدید که همچنان حقایق بزرگی را برای شما باز میکند، خدایی را که اول قبول کردید خدای خالق بود، ولی چون وارد معرفت درستی شدید بحمدالله آمد و آمد و آمد تا به لطف الهی به جایی رسیدید که میتوانید تصدیق کنید «کُلُ شَیئِ هَالِکٌ اِلاّ وَجْهُهُ»؛ هر چیزی در هلاکتاست مگر وَجه خداوند، رسیدهاید به این که جز وجه «الله» در عالم نیست. این به جهت آن است که درست شروع کردید و لذا هر چه جلو آمدید آن معرفت شکوفاتر شد و هر اندازه قلب شما آمادگی بیشتر پیدا کرد آن حقیقتِ متعالی بیشتر برای شما ظهور کرد. در مورد نظر به حقیقت نوری اهل البیت(ع) هم موضوع همان طور است که اگر باب بحث درست باز شود افق بسیار ارزشمندی را در جلو خود مییابیم که ذات اصلی حضرت مولیالموحدین(ع) و رسول خدا(ص) یک نور بودند و آن نور نیز از نور خداوند بود. پس باید از آن منظر به آنها نگریست که تجلی نور خداونداند و در حرکات و گفتار خود نور پروردگار عالم را به نمایش میگذارند و ما نیز باید ماوراء حرکات و گفتار آنها با توجه دادن نفس ناطقه به آن نور، جان خود را با نور خداوند مرتبط کنیم.
سپس حضرت میفرمایند: «فَأَمَرَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى ذَلِكَ النُّورَ أَنْ یُشَقَّ فَقَالَ لِلنِّصْفِ كُنْ مُحَمَّداً وَ قَالَ لِلنِّصْفِ كُنْ عَلِیّاً فَمِنْهَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(ص): «عَلِیٌّ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ عَلِیٍّ وَ لَا یُؤَدِّی عَنِّی إِلَّا عَلِیٌّ» پس خداوند به نصف آن نور امر فرمود «محمد» باش و به نصف دیگر فرمود: «علی» باش پس براین اساس رسول خدا(ص) فرمود: «علی از من است و من از علی و ادا نمیکند امر مرا مگر علی». راستی چگونه باید با چنین موضوعی برخورد کنیم؟ آیا باید سرسری بگذریم یا در آن تدبّر نمائیم؟ همان طور که وقتی متوجه میشویم خداوند خالق عالم است باید در آن تدبّر کنیم که اگر خداوند خالق است جای مخلوق در هستی کجا است؟ چون اگر یک مخلوق داشته باشیم و یک خالق که خدا محدود میشود و اگر خداوند محدود باشد که دیگر خدا نیست. ملاحظه میکنید که اگر در موضوع تدبّر کنیم آرامآرام میرسیم به اینکه مخلوقبودن به معنی تجلی نور خالق است نه اینکه خالق و مخلوق دو موجود مستقل باشند و لذا اقرار میکنی «لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ»؛ یعنی رابطهی خدا با مخلوقاتش مثل رابطهی مادر و فرزند نیست و همین طور با ادامهی مطلب معارف شما زیاد و زیادتر میشود. وقتی در این فکر فرو رفتیم که حضرت میفرمایند یک نوری بودهاند که دو نصف شدهاند، به چه نحوی دو نصف شدهاند؟ به تجلی یا به حقیقت؟ به حقیقت که یکی هستند. اساساً در عالم مجردات دو موجود در کنار همدیگر معنی نمیدهد، پس معلوم است این دونصفشدن در ظهور است و یک حقیقتاند که در ظهور مختلفاند. همان طور که قبلاً فرمودند: «أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ» پس این نصف بودن طوری است که در عین ظهورات مختلف، هر چه در این نصف میبینی در آن دیگری نیز مشاهده میکنی. همان طور که ما معتقدیم چهار ملک مقرب داریم، مسلّم نمیشود آن چهار ملک در عَرْض یکدیگر باشند. حال وقتی در فکر فرو رفتیم که نمیشود این چهارتا پهلوی هم باشند، متوجه میشویم که آنها یک حقیقتاند که براساس ظرفیتِ قابل، تجلیات متعدد دارند. اگر احوالات انسان آمادگی پذیرش نور جبرائیلی را داشت، جبرائیل(ع) بر او تجلی میکند، حال اگر احوالات میکائیلی داشت، نور میکائیل(ع) بر او تجلی میکند. توجه به این معارف همه در یک فکرکردن خوابیده است. شما میگویی من بینا و شنوا و گویا هستم. آیا به این معنا است که شما و این قوا در کنار همدیگر هستید؟ یا یک شخص واحد است که گویا و شنوا است، منتها گوش را آماده میبیند، قوهی شنواییاش تجلی میکند و شنوایی به صحنه میآید، اینجا «مَن» است که در موطن شنوایی، شنوا و در موطن بینایی، بینا است. در همهی این احوالات یک «من» است که دارای تجلیات مختلف است، نه اینکه قوای ما در کنار همدیگر قرار داشته باشند. شنوایی غیر از گوش است و مربوط به نفس ناطقهی انسان است، و نفس ناطقه شنوا است به این معنا که چنین قوایی در ذات انسان هست منتها به صورت جامع. حال اگر گوش آمادهی پذیرش بود قوهی شنوایی جلوه میکند و اگر چشم آمادهی پذیرش بود قوهی بینایی تجلی میکند. پس حقیقت نفس ناطقه در موطن خودش یک حقیقت است که براساس شرایط ظهور، به صورتهای مختلف در قوای شنوایی یا بینایی و غیره ظهور مییابد. در مورد ملائکه مقرب نیز قضیه از همین قرار است که آنها در موطن ملکوت به صورت جامع هستند و نه به صورت مجموع و در کنار همدیگر، پس همینکه زمینهی ظهور جبرائیل فراهم بود، حضرت جبرائیل(ع) ظهور میکند.
وقتی حضرت میفرمایند: من و محمد نور واحدی بودیم، از حقیقت بزرگی خبر میدهند و موضوع جامعیت آن مقام را گوشزد میکنند. وقتی میفرمایند: خداوند به آن نور واحد فرمود که نصف شود، موضوعِ زمینههای تجلی را به میان میآورند که چگونه زمینهی ظهور نور محمدی(ص) در عالم فراهم میشود و چگونه زمینهی ظهور نور علوی(ع) فراهم میگردد. بیشتر عرضم در رابطه با این نکته است که ملاحظه بفرمائید چگونه با یک جمله دریچههای معارف عالیهای را میگشایند، حال در نظر بگیرید حاکمان ظالم با مشغول کردن ملت به امور سطحی چه بلایی بر سر مردم آوردند.
ظلمی که با غفلت از مبادی فرهنگی به شیعه میشود غیر از ظلمی است که چنگیزخان به ما کرد. طرح موضوعات سطحی، موجب به حجاب بردن حقیقت میشود در حالی که حقیقت خیلی بالاتر از آن است که بهراحتی بتوان به آن دست یافت. ائمه(ع) با طرح چنین روایاتی میخواهند ما را به جاهایی ببرند که برای تصدیق آن باید قلب خود را آماده کنیم و لذا مخاطب آن هر کسی نیست. حضرت صادق(ع) به عبدالله جندب فرمودند عذاب خدا برای کسی که اسرار ما را فاش کند. فکر می کنم یکی از معانی افشای اسرار همین است که این نوع روایات را طوری بگوئیم که مردم نتوانند درک کنند و انکار نمایند.