سؤال: طبق مباحث گذشته، علت نابودی هر تمدنی، جوابندادن به همهی ابعاد و ساحات وجودی انسانهاست. تمدن یونان، تمدنی بود که بیش از حدّ به بُعد عقلِ استدلالی انسانها نظر داشت، آن هم با به كارگیری عقل در محدودهی خاص، و لذا از توجه به ابعاد دیگر انسانها باز ماند، به همین دلیل هم نتوانست با نشاط لازم حیات خود را ادامه دهد. از این طرف تمدن غرب هم به دلیل توجه بیش از حدّ به بُعد خیال و وَهمِ انسان و بیتوجهی به ابعاد دیگر، افولش شروع شده است. حال سؤال این است كه تمدن فراعنه که نابود شد، بیشتر به کدام بُعد از ابعاد انسانها نظر داشت و به کدام ابعاد نظر نداشت؟ تمدن کنفسیوس چطور؟ لطفاً دربارة تمدن ایرانیان - قبل و بعد از اسلام- هم توضیح دهید.
جواب: میتوانیم بگوییم از یك جهت فراعنه با همه پیشرفتی که کرده بودند یك نگاه غلط به زندگی و انسان داشتند و آن نگاه این بود که باور نداشتند خداوند جهت اصلاح و سعادت انسانها پیامبر میفرستد و این اساسیترین مشکلی است که تمدنهای بزرگ تاریخ در آن قرار داشتند. رُمیها در راستای اهداف خودشان ادب و قواعد دقیقی را اِعمال میكردند. ما در حال حاضر اگر به یک دانشجو بگوییم که خیلی مرتب باش، سرِ صبح از خواب بیدار شو، ساعتت را تنظیم کن، موهایت را شانه بزن، و با کفشهای واکسزده به دانشگاه بیا، درست سرِ جای خودت بنشین، نکاتی را كه استاد میفرماید دقیقاً یادداشت کن، بعد هم سرِ ساعت به خانه برگرد. اگر این نوع آداب را برایش به عنوان آرمان مطرح کنیم و نگذاریم که از این بالاتر برود، او را در «ادب رُمی» وارد کردهایم. تمدنهای بزرگِ دوران گذشته اهداف سطحی را طی انضباطی دقیق دنبال میكردند و به آن انضباطْ فوقالعاده بها میدادند و لذا یک نوع زندگی چشمگیری را پدید آوردند، به همین جهت اروپا بعد از رنسانس شعار خود را «اومانیسم» یا «برگشت به ادب رُمی» قرار داد، فرهنگی كه مقصد افراد جامعه تماماً رعایت قراردادها و آداب آن جامعه باشد و به چیزی برتر از قراردادهایِ سطحی نیندیشد، حتماً سقوط میکند. «ادب رُمی» به چیزی ماورای آداب و رسوم مَندرآوری نظر ندارد، فراعنه و رمیها با همین قراردادها همان برخوردی را میكردند كه مؤمنین با قوانین الهی -كه نظر به ماوراء عالم مادّه دارد- آن برخورد را میكنند، پس علت افول امثال تمدن رُمیها یا ایرانیان قبل از اسلام و فراعنه را باید در یک چیز جستجو کرد و آن عبارت بود از متوقفشدن در مجموعهای از آداب خشكِ مَندرآوری.
ممكن است تمدنی به جهت ریشههای فرهنگیاش توان جوابگویی به ابعاد انسانی را تا حدّی داشته باشد، ولی مردم از فرهنگ خود عدول كنند، باید بدانیم این کوتاهی یک حادثهی تاریخی و موقت است و مردم با یک بازخوانیِ مجدد به اصالتهای خود برگشت میکنند که در اینجا بازخوانی جهان اسلام مدّ نظر ما است. میتوان گفت پس از طرح كلیات اسلام توسط رسول خدا(ص) امکان شروع تمدن اسلامی با نظر به پیام غدیر فراهم بود و خداوند تمدن اسلامی را از «غدیر» شروع کرد ولی با به حجابرفتنِ پیام غدیر در آن دوران آن پیام بزرگ به تحقق تمدن اسلامی منجر نشد ولی در زمان صفویه غدیر بازخوانی گشت و این بازخوانی و رجوع به غدیر با افت و خیز ادامه یافت تا به 22 بهمن سال 57 رسید که با جدیت بیشتر ذهنها به آن توجه نمود.
البته فراموش نشود که شروع یك تمدن غیر از ظهور مناسبات آن تمدن در بین افراد جامعه است برای ظهور آن باید از موانع زیادی عبور کرد و از جمله متذکر این نکته باید بود که وقتی از تمدن اسلامی بحث میكنیم و میگوییم شیعه مسئولیت تحقق آن را بر عهده دارد، به هیچ وجه تمدن ایرانی مدّنظر نیست، همان طور که وقتی از «تمدن شیعه» سخن میگوییم، به این معنی است كه تمدن شیعه پایههای علمیاش محکم و امیدواركننده است، امّا تا ظهور عینی آن راهی طولانی در پیش است، «صفویه» قدم خوبی برداشت و به همین جهت هم با همهی موانعی که برایش پیش آوردند ادامه پیدا کرد و شکست نخورد. «قاجار» به عنوان یک ایل بیرون از تمدن به صحنه آمد تا صفویه را در حجاب ببرد، ولی با آن همه نتوانست جهتگیری اصلی به سوی حاکمیت تفکر شیعه را تغییر دهد. در واقع میتوان گفت قاجار و پهلوی از بین رفتند و صفویه ادامه یافت و به یک معنی جمهوری اسلامی به عنوان نظام سیاسی كه نظر به حاكمیت نظرات امام معصوم(ع) دارد، ادامهی صفویه است، با آن تفاوت که دیگر شاه صفوی نیست که بنیانگذار نظامی باشد كه نظر به شیعه دارد، بلکه دین است که خودش آمده است و افراد مؤمن به تشیع را به یاری گرفته. امروزه ولیّفقیه -که در اختیار دین است- دارد حکومت میکند، امّا در دورهی صفویه شاه بود که به ولیفقیه اجازه میداد تا حكم كند! یعنی شاه به شیخ بهایی و مرحوم کَرَکی و امثالهم، اجازه میداد که شما حق دارید فتوا بدهید و فتوایتان مثل حكم پادشاه نافذ است. مراحل خوبی طی شده است تا به این جا رسیدهایم كه حالا ولیّ فقیه حرف اوّل را میزند، چون در حالت اول شاه به عنوان یك فرد حقّ خود میدانست كه به فقیه اجازه حكمكردن بدهد، ولی در حالت دوم دین است كه تعیین تكلیف میكند، زیرا ولیّ فقیه از خودش حرف نمیزند، بلكه حكم دین را كشف و اظهار مینماید.