عدهای گفتهاند: چون خدا فرموده «وَ ما كانَ لِنَفْسٍ اَنْ تُؤْمِنَ اِلاّ بِإِذْنِ الله»(78) هیچكس ایمان نمیآورد، مگر اینكه خدا بخواهد پس اختیاری برای انسان نمیماند. در حالیكه باید دانست قاهریّتِ مشیّت و اراده و اذن و قضا و قدر الهی در مورد انسان، به معنی نفی اختیار نیست. زمانی ارادهی الهی موجب نفی اختیار انسان میشود كه خواست و قضا و قدر الهی جانشین اختیار انسان شود؛ یعنی یك كار را یا ما انجام دهیم یا خدا؛ در حالیكه روشن است كه ارادهی انسان و ارادهی خدا در طول همدیگر است، و طبق آیهی فوق آنچه توسط انسان انجام میگیرد، با تمام مبادی و آثارش، همه تحت ارادهی خداست زیرا كلّ نظام، متعلَّقِ ارادهی الهی است. خداوند در امثال آیهی فوق میخواهد این نكته را متذكّر شود كه ارادهی الهی، فوق ارادهی انسانهاست؛ نه اینكه اختیار انسان را منكر شود.
در تحلیل آیاتی مثل آیهی فوق و به طور کلی در موضوع اختیار انسان و ارادهی خداوند باید بین ارادهی تشریعی و تكوینیِ خدا فرق گذاشت. وقتی از طریق شریعت میفرماید: «ای مؤمنین خدا را عبادت كنید» به این معنا است که او تشریعاً چنین ارادهای كرده كه ما ایمان بیاوریم، ولی این را براساس اختیار و آزادی که ما داریم به ما توصیه فرموده و لذا ما میتوانیم ایمان بیاوریم و میتوانیم ایمان نیاوریم و همین را هم خدا خواسته كه ما در ایمان و عدم ایمان مختار باشیم و تكویناً چنین خواسته که ما مختار باشیم. به همین جهت باید متوجه بود بعضی آیات نظر به ارادهی تشریعی خدا و بعضی نظر به ارادهی تكوینی خداوند دارند و نباید این دو اشتباه شود.
سؤال: در بسیاری موارد قوانین طبیعت، موجب میشوند تا كار خاصّی از انسان سر بزند، مثل تمایلات انسان كه ناشی از غرایز است و غرایز هم كه در اختیار ما نیست و لذا انسان فكر میكند خودش آن تمایلات را برآورده میكند در حالی که غرایز طبیعی او را وادار به آن كار كردهاند. آیا این یک نوع جبر نیست؟
جواب: مسلّم است كه هر عملی ریشه در گرایش درونی انسان دارد، حال یا گرایش غریزی و طبیعی و یا گرایش فطری و معنوی. ولی وجود این گرایشها آنچنان نیست كه انسان نتواند در مقابل آنها مقاومت كند و یا نتواند یكی را بر دیگری ترجیح دهد، همین مقاومت و یا ترجیح بین گرایشها، اختیار انسان را معنیدار میكند. همچنانكه انتقال بعضی صفات از طریق وراثت، بدین معنی نیست كه انسان توان تغییر و یا تعدیل آنها را نداشته باشد تا بهانهی تثبیت جبر شود.
در جامعهشناسی گفته میشود: جامعه دارای قوانین قطعی است و ارادهی انسان در برابر آنها تاب ایستادگی ندارد. در حالیكه نباید فراموش كرد جامعه را ارادهی انسانها میسازد و انسان میتواند در مقابل ارادهی جمع مقاومت كند؛ همچنانكه انبیاء در طول تاریخ چنین كردهاند. آری مردمی که هیچ اصولی ندارند مقاومتی در مقابل هیچ چیز نخواهند داشت.
میگویند: تاریخ، احكام مربوط به خویش را در هر دورهای به مردمِ همان دوره تحمیل میكند و مردم محكومِ احكام تاریخاند. در حالیكه این سخن فرض بیدلیلی است و نمیتوان برای تاریخ واقعیّتی خارجی قائل شد، علاوه براینكه در یك محل و در یك برههی تاریخی، گرایشهای متضادّی در مردم آن محل و آن برهه مییابیم كه دلیل بر نبودن یك قانون خاص برای آن برههی تاریخی است. مگر آنکه گفته شود در بعضی از زمانها امکان تصور اهدافی که نیاز به شرایط فرهنگی خاص خود را دارد در مردم نیست، که این ربطی به جبر ندارد و باید مثل سایر اصول تربیتی ابتدا مقدماتی را به مردم متذکر شد تا در تاریخ خود بتوانند نسبت به اهداف بلند انسانی تصوری مناسب پیدا کنند و در راستای تحقق آن اهداف اقدام نمایند. مثل آن که مردم در نظام شاهنشاهی تصوری از ولایت فقیه نداشتند آیا میتوان گفت آن مردم محکوم به نظام شاهنشاهی هستند یا باید نظامی را که مبتنی بر ولایت فقیه است تبیین نمود و مردم را از تاریخ شاهنشاهی عبور داد؟