آنچه باید مورد توجه قرار گیرد به صحنه آوردن قلب است و عرض شد هرکس هم که به جایی رسید با در حضور قرار دادن قلب به آنجا رسید. به عبارت دیگر باید «دل» را بهدست آورد و آن را حفظ نمود. به گفتهی خواجه عبدالله انصاری: «اگر بر آب روی، خسی باشی. اگر بر هوا پری، مگسی باشی، دلی بهدست آور، تا کسی باشی.» منظورش آن است که باید اهل دل شوی، نه این که بروی دل مردم را به دست آوری، این کار خوبی است، اما حرف خواجه چیز دیگری است و مقصد دیگری را دنبال میکند. در راستای روایت حضرت جواد(ع) که فرمودند: سیر به سوی خدا از طریق دل، انسان را کاملتر به مقصد میرساند، خواجه هم میفرماید سعی کن دل را در صحنه داشته باشی.
در روایت داریم که رسول الله(ص) فرمودند: «إِنَّ اللَّهَ لَا یَنْظُرُ إِلَى صُوَرِكُمْ وَ أَعْمَالِكُمْ وَ إِنَّمَا یَنْظُرُ إِلَى قُلُوبِكُم»؛(30) خداوند به ظاهر شما و به اعمال شما نمینگرد، لکن به قلب شما مینگرد.
از آن جایی که حقیقت هرکس «قلب» اوست، با توجه به روایت فوق، اگر کسی قلب را به صحنه نیاورد از نظر حضرت رحمان خود را محروم کرده است و برعکس، وقتی انسان قلب را به صحنه آورد و از زمان آزاد شد و با مستقرشدن در «حال»، نظرش به حقایق افتاد، هزاران رمز و راز در جلوی راهش قرار میگیرد که باید یکییکی آنها را بگشاید و جلو رود. مثل ورود در نماز است که تا انسان وارد نشده است هیچ خیالی هم به سراغ او نمیآید، ولی همین که وارد نماز شد انواع خیالها جلوی او سبز میشوند، چون میخواهد از ساحتی به ساحت دیگر سیر کند و لذا صُوَر موجود در ساحت قبلی مانع است. در سیر از «زمان» به «حال» هم موضوع از همین قرار است، روحِ عادتکرده به زمان هرچه میخواهد خود را در «حال» نگهدارد، هجوم خیالاتِ گذشته و آرزوهای آینده او را میربایند، ولی اگر قلب را در صحنه بیاورد و دائم آن را در محضر حق نگه دارد بالأخره از این پل میگذرد و صاحبدل میشود.(31) پس همانطور که خواجه گفت: «دلی بهدست آور تا کسی باشی» وقتی انسان صاحبدل شد واقعاً کس میشود و دیگر دنبال قدرتنمایی و کرامت داشتن نیست، حالا کرامت پیش آمد، بحث دیگری است ولی صاحبدل دنبال این کارها نیست. گفت:
یک چشمزدن غافل از آن یار نباشید
شاید که نگاهی کند آگاه نباشید
کمال هر انسان به این است که دل او چقدر در صحنهی ارتباط با حق مستقر است، سرمایهی اصلی انسان همین دل است و استعداد سیر در عوالم غیب و معنا و اُنس با خلوتنشینان عالم قدس در دل نهفته است.
با ورود به عبادات، به قصد آزاد شدن از زمان و سیر در عوالم وجود، آرامآرام استعداد حضور در عالم وجود شروع به شکوفایی میکند و در یک کلمه باورها به حالت بالفعل در میآید. راهکار عملی ورود به آن عالم را رسول خدا(ص) چنین میفرمایند: «لَولا تَزْییدٌ فی حَدیثِكُم و تَمریجٌ فی قلوبكم لَرَأیْتُم مَا أرى و لَسَمِعْتُم ما أسْمَع»؛(32) اگر پرحرفیهای شما نبود و قلبتان مشغول کثرات نمیبود، حتماً آنچه من میدیدم، میدیدید و آنچه من میشنیدم، میشنیدید. چون ذات ما در آنجاها است ولی خودمان با پرحرفیها و پراکندهکردن قلب در کثرات، توجه آن را از آنجا به اینجا انداختهایم. پرحرفی؛ ما را مشغول کثرات میکند و مشغولیات قلبی، ما را گرفتار خیالات واهی مینماید و عملاً از ساحت بیکرانهی نفس ناطقه یا قلب خارج خواهیم شد. گفت:
اى همه دریا چه خواهى كرد نَم
وى همه هستى چه مىجویى عدم
اى مه تابان چه خواهى كرد گَرد
اى كه مه در پیش رویت روى زرد
تو خوش و خوبى و كانِ هر خوشى
تو چرا خودْ منت باده كشى
تاج كَرَّمْناست بر فرق سرت
طوق أَعْطَیْناكَ آویز برت
جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایهاند و او غرض
اى غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینى خویش را ارزان فروش؟
علم جویى از كتبها، اى فسوس
ذوق جویى تو ز حلوا، اى فسوس
بحر علمى در نمى پنهان شده
در سه گز تن، عالمى پنهان شده
مِى چه باشد یا سماع و یا جماع
تا بجویى زو نشاط و انتفاع
آفتاب از ذرهاى شد وام خواه
زهرهاى از خمرهاى شد جام خواه؟
جان بیکیفی شده محبوس کیف
آفتابی حبس عقده، اینت حیف
مولوی در اشعار بالا ما را متوجه ذات بیکرانهی خودمان میکند و اینکه چگونه آن را در تنگناهای محدود دنیا متوقف کردهایم.
داشتن قلبِ آرام، لطف بزرگ خداست، قلبی که قیل و قالهای دنیا آن را اشغال نکرده و آن را از جای خود جدا ننموده است. قلبِ آرام، قلب محکمی است که دنبال خیالات و خاطرات راه نمیافتد، گفت:
خس خسانه میرود بر روی آب
آبِ صافی میرود بیاضطراب
قلب آرام، چون آب صافی است که با آرامش و استحکام در جای خود مستقر است و هیچ چیز آن را از نظر به حق و سیر در عوالم معنا نمیتواند جدا نماید.