چشم بستیم و به شبی اندیشیدیم كه باید پشت پلكهایمان میبود، كه دیدیم نه! پلكهایمان گرم شد، گفتیم: این مرگ است كه بر پلكهایمان میگذرد و پایان را بشارت میدهد، پلكهایمان داغ شد! گفتیم: اینك آرامش مرگ. پلكهایمان سوخت، خواستیم بگوییم: نفرین بر مرگ راحتكننده كه این همه رنجآور است، كه دیدیم طلوع! كه دیدیم آفتاب! كه دیدیم روز!
تو كجا بودی در آن غروب امیدزا، من چگونه آن را توصیف کنم؟!
گفتیم: نه، دیوانگی است، طلوع در غروب ممكن نیست و همچنان بین یأس و امید دست و پا میزدیم، چشم گشودیم، خیره شدیم، هراسان نظاره كردیم، دیدیم آری این بار بهواقع خورشید طلوع كرد، درست در انتهای روز كه همه چیز داشت تمام میشد، خورشید تابیدن را شروع كرد و هر خانهای نوری از آن گرفت، و نورِ «الله اكبر- خمینی رهبر» از پنجرهی هر دلی به بیرون میتابید. گفتیم: اینهمه خورشید!
آنچنان ظلمات دوران غربزدگی در مغز استخوانمان فرو رفته بود که باز باورمان نمیشد، فكر كردیم این خاصیت مرگ است، پایان دنیاست. در پایان، دنیا پر از آتش میشود و هر چه هست را میسوزاند. این همان آتش پایان است و ما داریم میسوزیم. خورشیدی نیست، ناله و فغان مرگ است. یك شورش كور و مذبوحانه است تا همهچیز به نفع تاریكی تمام شود. چشم بستیم و گفتیم: تمام!