نمیدانم باور داری آن روزها، همهجا غروب بود و در چشمانمان خورشید به خسوف گراییده بود و امید طلوع در خشك گونههایمان مرده بود؟ باور میکنی در خاموشی روز، ما نیز به مرور خاموش میشدیم و با روز پایان میگرفتیم، پایانی بیآغاز؟
نمیدانم باور خواهی كرد كه در آن غروبستان، طلوع را از یاد میبردیم و به تماشای غروب مَردان آمده بودیم، نه به نجاتشان.
با كولهبارهای سنگین بر دوش و اشكهای خشكیده در چشم و با دردی آماسكرده در قلب، به غروب میرفتیم و همهچیز با ما و در وجدان ما سیاه میشد و میمرد.
در جان خود داشتیم خاموش میشدیم و به آخرین طلوع - كه شاید اصلاً نبود، چراكه آن طلوع را در آن غروب چشیده بودیم- آری به آخرین طلوع میاندیشیدیم تا غروب كردن انسانیت را، یعنی غروب كردن خودمان را آسان كرده باشیم، و فكر میكردیم چه تماممان خواهد كرد.