انقلاب اسلامی نیز در راستای همین سنت به میدان آمده تا راه بسته ی بشریت از آسمان معنویت را به او متذکر شود و طبیعی است که فرهنگ مدرنیته به جهت زمینی بودنش، با آن درگیر میشود و چنانچه ملاحظه میفرمائید دشمنیهای تمدن جدید با انقلاب اسلامی از نوع بزرگترین دشمنیها در تاریخ بشریت است که اگر ما جایگاه دشمنان انقلاب اسلامی را بشناسیم و عمیقاً به انگیزهی این دشمنیها آگاه شویم، به اصل و حقیقت این انقلاب پیخواهیم برد.
همیشه در تاریخ جنگهایی بوده و خواهد بود، عمق دشمنیها ریشه در عمق تفاوت نگاههای رقبا نسبت به یکدیگر دارد، هر اندازه تفاوتها عمیقتر باشد، دشمنیها شدیدتر است، آنجایی که اهل دنیا با یکدیگر میجنگند، تفاوتی در عقیده و اندیشهی آنها مطرح نیست، لذا با گرفتن مقداری غنائم، جنگ تمام میشود. ولی اگر یک طرف تماماً به معنویت دعوت میکند و طرف دیگر تماماً پشت به معنویت کرده، این دشمنی شدیدترین دشمنی خواهد بود و از آنجایی که در حال حاضر اسلام به عنوان کاملترین دینِ آسمانی در یک طرف و فرهنگ مدرنیته به عنوان مادیترین فکر و فرهنگ در طول تاریخ در طرف دیگر، در مقابل هم ایستادهاند، عمیقترین دشمنیها به صحنه آمده و چهرههای گوناگون آن دشمنی یکی بعد از دیگری خود را نمایانده و یا مینمایاند.(35) با شروع رنسانس بشری تولد یافت که با انقطاع از آسمانِ معنویت و محرومشدن از انوار غیبی، به هیچچیز قانع نمیباشد. رنسانس دشمنی در مقابل کشیشان نیست، رنسانسْ فرهنگی است كه به دین پشت كرده است، مسلّم مردم دنیا از غرب نمیپذیرند كه به بهانهی اشتباهات بعضی از كشیشان، بهكلی به مسیحیت پشت كنند! اولاً: چرا بهجای پشتکردن به کشیشانی که تبدیل به ملاّکهای بزرگ شده بودند به مسیحیت پشت شد؟! ثانیاً: چرا به فریاد درونی خودشان كه آنها را به ارتباط با آسمان میخواند، پشت كردند، تا به روحیهای از مادیت گرفتار شوند که هیچچیز نتواند بشر مدرن را قانع کند؟ معلوم است ملتی که از طریق انوار معنوی جان خود را سیراب نکند، هرگز دنیا- هر اندازه هم باشد- او را قانع نمیکند و لذا روحیهی تجاوز به سایر ملل تمام شخصیت تاریخی آن را تشکیل میدهد. حال اگر دین آمد و خواست در مقابل حرصِ سیریناپذیر فرهنگ غربی بایستد، به شدت به مقابله با آن اقدام میکند و هماکنون آن دینی که پرچم مقابله با غربِ اینچنینی را برعهده گرفته، اسلام است در جلوهی انقلاب اسلامی.
ششصدسال پیش در دنیا چنین مقابلهای با خصوصیات امروزین آن وجود نداشت؛ از خاور دور تا غرب هرچه میدیدید، با کم و زیادش دین بود. آری اگر عالمان کلیسا پس از جنگهای صلیبی، با آشنایی با اسلام متوجه می شدند ضعفها و نقصهایی در مسیحیت رخ داده و با ملاحظهی اینکه در متن دینشان نیز انگشت اشاره به اسلام بود، بیدار شده بودند، بسیاری از حوادث چندصدسالهی اخیر نه برای غرب بهوجود میآمد و نه برای سایر ملتها. ولی با اینهمه قبل از رنسانس همان مسیحیت ناقص، ده قرن اروپا را تغذیه کرد و اروپا به آنچه بعد از رنسانس در آن فرو افتاد گرفتار نشد. اگر در یك خانوادهای پسر نااهلی پیدا بشود و چهار روز به انحراف بیفتد، در صورتی که فرهنگ حاکم بر آن خانواده یک فرهنگ دینی باشد، بالاخره آن جوان كوتاه میآید. اما اگر ملاکی برای انحراف در میان نباشد، نه تنها منحرف بودن پسر ادامه مییابد، شدت هم میگیرد. با پشتکردن غرب به دین، همهی ملاکهای انحراف فرو ریخت و انحراف هر روز بیش از پیش شدت یافت.