تربیت
Tarbiat.Org

سلوک ذیل شخصیت امام خمینی(رضوان الله تعالی علیه)
اصغر طاهرزاده

تضاد ذاتی انقلاب اسلامی با فرهنگ غربی

با توجه به این امر معلوم می‌شود این ما نیستیم که با غرب دشمنیم، بلکه موضوع از این قرار است که همواره حقیقت با مجاز در تقابل است. حال اگر تمدنی اصرارش بر این باشد که بر وَهمیات دامن بزند و مکتبی اصرار دارد که به حقیقت رجوع داشته باشد، آن دو حتماً با هم درگیر می‌شوند. در همین رابطه است که می‌گویند تضاد و درگیری غرب و انقلاب اسلامی ذاتی است و انقلاب اسلامی برای غلبه بر این دشمن باید متوجه نقطه ضعف اساسی آن باشد که عبارت است از سوبژکتیویته بودن آن تمدن و با اصرار بر «وجود»، عملاً همه‌ی هِیمنه‌ی تمدن غربی بر هوا می‌رود. تمدنی که چیزی جز حکومتِ امیالِ سرگردان بر روح و روان بشر نیست، این تمدن چه جایی می‌تواند در عالَم داشته باشد. به قول سنائی:
تو همی لافی که هی من پادشاه کشورم

پادشاه خود نِئِی، چون پادشاه کشوری؟

اگر رجوع‌مان به «وجود» باشد اولاً: بر حقیقت اصرار ‌کرده‌ایم چون «وجود» یعنی همان حقیقت. ثانیاً: از جذبه‌های دشمن که حیات خود را در جذبه‌های نفس امّاره قرار داده، به راحتی عبور می‌کنیم و این بهترین شرایطی است که برای ما ایجاد شده است. به قول مولوی:
در جهان جنگ این شادی بس است

که ببینی بر عَدُو هر دم شکست

انسان با رویکرد به حقیقت، در مسیری قرار می‌گیرد که دائماً پیروزی نصیب خود می‌کند، کافی است شما متوجه دشمنی شیطان بشوید، در آن حالت به هر اندازه که با او درگیر شوید نتیجه می‌گیرید. این یک واقعیت است که غرب یک تمدن ذهنی است و ملاک موفقیت خود را در رسیدن به ذهنیاتِ خود قرار داده، معلوم است که در این مسیر در مقابل سنت‌های اصیل الهی که نظر به واقعیات دارند، همواره شکست می‌خورد و این اراده‌ی خداوند است که مکتبی را مقابل مکتب ذهن‌گرای غربی قرار دهد که اصالت را بر حقیقت و «وجود» می‌دهد. لذا از این نکته‌ نباید در این روزگار غفلت کنیم و مرعوب هیمنه‌ی دروغین تمدنی شویم که صورت ذهنیات انسان‌هایی است که به همه‌ی حقیقت پشت کرده‌اند و بر باد تکیه می‌کنند و به این جهت همواره لرزانند زیرا به گفته‌ی مولوی: تنها کسی با پشت‌گرمی تمام می‌تواند در این دنیا بستری به سوی تعالی بسازد که از تخیل و ریا آزاد شده باشد و نظر به حق و حقیقت کند و بگوید:
ای حریفان، من از آنها نیستم

کز خیالاتی درین ره بیستم

من چو اسماعیلیانم بی‌حذر

بل چو اسمعیل، آزادم ز سر

فارغم از طمطراق و از ریا

قل تعالوا گفت جانم را بیا

این تَصوّر وین تخیل لعبت است

تا تو طفلی پس بدانت حاجت است

چون ز طفلی رست جان، شد در وصال

فارغ از حس است و تصویر و خیال

وین عجب ظن است در تو ای مهین

که نمی‌پّرد به بستان یقین

هر گمان تشنه‌ی یقینست ای پسر

می‌زند اندر تزاید بال و پر

چون رسد در علم، پس بر پا شود

مر یقین را علم او بویا شود

علم جویای یقین باشد بدان

و آن یقین جویای دیدست و عیان

چون دهانم خورد از حلوای او

چشم‌روشن گشتم و بینای او

آنچ ابرو را چنان طرار ساخت

چهره را گلگونه و گلنار ساخت

بر دلم زد تیر و سوداییم کرد

عاشق شکر و شکرخاییم کرد

عاشق آنم که هر آن، آن اوست

عقل و جان، جاندار یک مرجان اوست

چون بدُزْدم چون حفیظ مخزن اوست

چون نباشم سخت‌رو، پشت من اوست

هر که از خورشید باشد پشت گرم

سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم

هر پیمبر سخت رو بد در جهان

یک سواره کوفت بر جیش شهان

تمدنی که جهت‌گیری خود را در مسیر تحقق صورت‌های ذهنی خود قرار داده اگر هزار سال شب و روز تلاش کند با چیزی روبرو نمی‌شود که بتواند به آن تکیه کند، همین‌طور که هزاران گوش نمی‌توانند ببینند، گفت:
صد هزاران گوش‌ها گر صف زنند

جمله محتاجان چشم روشنند

هر اندازه انسان بر مبنای فرهنگ مدرنیته فکر کند، در حوزه‌ی ذهنیات خود فکر کرده، با دقیق‌ترین فکرها نیز از موضوعات ذهنی خارج نمی‌شود. به گفته‌ی مولوی:
خفته را گر فکر گردد همچو موی

او از آن دقت نیابد راه جوی

خفته آن باشد که او از هر خیال

دارد امید و کند با او مقال

حجم گسترده‌ی تبلیغاتی غرب، حقیقتی برای آن‌ به همراه نمی‌آورد زیرا تمدنی است مبتنی بر اومانیسم و سوبژکتیویته. از یک طرف رسیدن به امیال انسانی را هدف خود قرار داده و از طرف دیگر در ذهنیات خود به دنبال هدف می‌گردد و سعی می‌کند آن‌طور که می‌خواهد به عالم، معنا دهد و صورت ذهنی خود را بر عالم تحمیل نماید. نجات از این ظلمات، تنها با نظر به حقیقت مطلق هستی یعنی حضرت حق، ممکن است و فقط از این طریق است که حتماً غرب نفی می‌شود، زیرا این یک قاعده‌ی الهی است و خدا بر مبنای همین قاعده به رسول خود می‌فرماید: «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً»(403) بگو حق به صحنه آمده و طبیعی است که وقتی حق به صحنه آمد باطل می‌رود. باطل چیزی نیست که بتواند جلوی حق بایستد، مثل این است که عدم روبروی وجود بایستد.
در جلسه‌ی قبل عرض شد بر این مبنا می‌گوئیم: اگر به درستی به حق رجوع کنیم و در بستری که مکتب حضرت روح الله(ره) پیش آورده جلو برویم، مسلّم شیشه‌ی عمر غرب شکسته می‌شود و آن تمدنِ وَهمی چون گردی به هوا می‌رود و تمام مناسبات جهان از حالت شیطانی آزاد می‌شود و عصر ظلمات به عصر نور تحول می‌یابد. تأکید ما در این راستا است که متوجه باشیم در مکتب حضرت امام بر کدام «وجود» و بر کدام ملاصدرا نظر می‌شود. روشن است که به فلسفه‌ای نظر داریم که رجوعش، رجوعِ به «وجودِ» خارجی تشکیکی است و نه وجود مفهومی ذهنی و عرض شد اشکالی که هایدگر به فلسفه می‌گیرد به فلسفه‌ای که حضرت امام مطرح می‌کنند وارد نمی‌شود. بنده برای روشن‌شدن مطلب، متن یکی از نوشته‌های حضرت امام را انتخاب کردم تا ملاحظه بفرمائید امام چگونه بر وجودی که عین خارجیت است، تأکید می‌کنند، زیرا مفهوم وجود، تشکیکی نیست بلکه خودِ وجود که عین خارجیت است، تشکیکی است و تنها وجود به اعتبار خارجیتش تشکیکی است و شدت و ضعف بر می‌دارد. ملاصدرا هم که می‌گوید وجود تشکیکی است منظورش «وجود» است به اعتبار خارجیت آن و به همین جهت جایی ندارد که کسی بپرسد منظور او کدام وجود است؟ اگر کسی متوجه باشد وقتی از تشکیکی‌بودنِ «وجود» سخن به میان می‌آید منظور مفهوم «وجود» نیست، متوجه می‌شود آن فلسفه‌ای که انسان را به بی‌عملی می‌کشاند در مفهوم وجود متوقف است و آن فلسفه ربطی به آن نوع نگاهی که ملاصدرا به «وجود» دارد و حضرت امام بر آن تأکید می‌کنند، ندارد.
در نگاه فلسفی و عرفانی که حضرت امام روح الله(ره) مطرح می‌کنند، عالم تماماً مظاهر وجود مطلق است، این موضوع را ملاصدرا از نظر عقلی در برهان صدیقین اثبات می‌کند و عرفان محی الدین بن عربی آن را از نظر شهودی می‌نمایاند. وقتی روشن شد وجود مطلق عین کمال است، پس وجود مطلق، عین علم است. همان‌طور که حکمت کمال است و از آنجایی که وجود مطلق عین کمال است، پس عین حکمت است. اینجا است که می‌رسید به این نکته‌ی ظریف که تمام عالم که مظاهر وجود مطلق است، مظاهر کمال او هستند، یعنی همه‌ی عالم مظاهر اسماء الهی‌اند. تأکیدات حضرت امام در آثار و گفتارشان راه بسیار ارزشمندی را برای چنین نگاهی به بشر امروز ارائه داده ‌است. در مقابل این نگاه، مکتبِ ذهن و عینِ دکارتی است که قائل به هیچ خارجیتی که بتوانیم به آن علم داشته باشیم، نیست. این را مقایسه کنید با مکتب حضرت امام که می‌فرمایند: همه‌ی عالم مظاهر نور حق‌اند.
در نگاه کانت و دکارت، «اُبژه» - یعنی نحوه‌ی بودن اشیاء در خارج- مدّ نظر قرار نمی‌گیرد، چون معتقدند انسان ابژه را نمی‌شناسد، تنها سوبژه را می‌شناسد به این معنا که آنچه در ذهن است با عملیاتی که ذهن بر روی آن انجام می‌دهد، معلومِ ما است و کار را به این‌جا می‌رسانند که آنچه ما در خارج می‌شناسیم انعکاس ذهن ما است و ما براساس عملیاتِ ذهنِ خودمان به آن‌ها علم داریم نه این‌که آنچه در ذهن داریم انعکاس پدیده‌های خارجی باشد و ما براساس آنچه در خارج هست عالِم به خارج هستیم. آیا می‌توان باور کرد بشر کارش به این‌جا برسد که بگوید من نمی‌دانم در خارج چه چیزی هست و چگونه هست!؟ و مدعی باشد این انسان است که معناهایی را به آنچه در خارج هست به واقعیات خارجی تحمیل می‌کند؟ این‌ها معتقدند ابژه از سوبژه منفعل است. شما با دقت در این سخنان خواهید فهمید در کجای تاریخ قرار دارید. تاریخ فقط این نیست که کدام جبهه پیروز شد و کدام جبهه شکست خورد، تاریخِ فکر و اندیشه بسیار مهم‌تر است تا بدانیم کدام فکر در کدام مکان و کدام زمان حاضر بوده و کارش به کجا رسیده است.(404)