شخصی به نام دیوید هیوم در غرب پیدا شد و همهی غرب را تحت تأثیر خود قرار داد تا آنجایی که شخصیتی مثل کانت میگوید: «هیوم مرا از خواب جزمیت بیدار کرد.»(351) میگوید: هیوم با نفی علیتی که مطرح کرد مرا از جزمیت بیدار کرد. چون هیوم معتقد به چیزی به نام علت نیست. معتقد است علت یک مفهوم ذهنی است. معلوم است با نفی علت برای مخلوقات نه تنها خداوند نفی میشود بلکه انسان گرفتار شکاکیت عمیق میگردد. اگر علیت را قبول نکنیم نمیتوانیم مطمئن باشیم چیزی در عالم وجود دارد، زیرا با فرض آن که آن چه فعلاً از پدیدهها در ذهن من است و من به آن علم دارم، معلول واقعیات خارج از ذهن من است، آن پدیدهها میشود علتِ علم من به آنها و علم من میشود معلولِ وجود آنها. در حالیکه اگر علیت را قبول نداشته باشم آنچه در ذهن من است و علمِ مرا تشکیل میدهد معلول چیزی نیست، بلکه چیزهایی است در ذهن من، در این صورت آیا میتوانم مطمئن باشم چیزی در عالم وجود دارد. هیوم میپذیرد که لازمهی انکار علیت یک شکاکیت است و عملاً خود را یک شکاک میداند.
با انکار اصل علیت شما نمیتوانید وجود خودتان را هم باور کنید، چون علم شما به خودتان معلول وجود شما است. او این را نیز میپذیرد و معتقد است «احساسِ خود به عنوان یک شخص واحد، عبارت است از ادراکات پیاپی که ذهن میسازد». در اشکال به سخن هیوم گفتهاند: آن کسی که این ادراکات را به خود نسبت میدهد چگونه قابل توجیه است؟ چون یک کسی هست که ادراکات پیاپی را به خود نسبت میدهد. به گفتهی تامس رید: فلسفهی هیوم دستگاهی از شکاکیت است که مبنایی برای باور داشتن هیچ چیز باقی نمیگذارد و نتیجهی اندیشهی فیلسوفانی مانند دکارت است.(352) وقتتان را نمیخواهم روی این نظریهها بگیرم، اگر این مسائل را بدانید میفهمید در اطراف ما چه میگذرد. فهم جایگاه کانت و دکارت در تاریخ فلسفهی غرب، غیر از مطالعهی سخنان و نظرات آنان است. بنده از بعضی استادان فلسفه گلهمندم که میگویند مکتب انگلیس بیشتر حسی است و مکتب آلمان بیشتر به معانی کلی نظر دارد. مگر دکارت و کانت آلمانی نیستند در حالیکه همان راهی را طی کردند که هیوم طی کرد؟ بهتر نیست بپذیریم تمام غرب یک چیز است و آن همان شکاکیت است؟
تا کسی تفکر هیوم را درست نشناسد، نه ظلمات غرب را درست میشناسد و نه چگونگی عبور از آن را خواهد فهمید و نه متوجه میشود در عبور از هیوم به کدام مقصد باید رجوع داشته باشد تا به واقع از هیوم عبور کند.
علامهی طباطبائی(ره) با شناختی که از غرب داشتهاند، در تفسیر شریف المیزان روحی را جهت عبور از غرب مطرح میکنند که بسیار ارزشمند است، زیرا قرآن برای همیشهی زمانها است ولی در هر زمانی براساس موانعی که در آن زمان هست ما را به سوی حقیقت راهنمایی میکند. پیغمبر خدا(ص) فرمودند: «فَإِذَا الْتَبَسَتْ عَلَیْكُمُ الْفِتَنُ كَقِطَعِ اللَّیْلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَیْكُمْ بِالْقُرْآنِ»(353) پس هرگاه فتنهها چون شب تاریک شما را فرا گرفت، به قرآن رو آورید. بنده متوجه شدم تفسیر المیزان در فهم شرایط زمانه عجیب زنده است. بعدها متوجه شدم که علامهی طباطبائی(ره) علاوه بر اطلاع از ترجمههایی که به عربی از اندیشهی امثال هیوم شده و از آن طریق متوجه تفکر غرب جدید شدهاند، به جهت حساسیتی که در این امر داشتهاند، از طریق آشنایی با پرفسور کربن بهخوبی به عمق ظلمات غرب پی بردند، بهخصوص که پرفسور کربن خودش یکی از منتقدین فلسفهی غرب بوده است. خداوند کُربن را در مسیر علامهی طباطبائی(ره) قرار داد تا به بهترین شکل غرب را بشناسد. یکی از عظمتهای علامه(ره) آن است که هیوم را خوب میشناسد و به یک اعتبار میتوان گفت: تمام المیزان نور قرآن است برای عبور ما از ظلمات غربی که تحت تأثیر افکار هیوم است. بحث بر سر آن نیست که خودِ هیوم نیز از تفکر فلسفی خود ناراضی است و میگوید: «با دوستانم شام میخورم، تختهنرد بازی میکنم و نمیگویم اینها ذهنی است، و هنگامی که باز به این افکار فلسفی برمیگردم به دیدهام چندان سرد و مضحک مینماید که رغبت نمیکنم آنها را از سر گیرم»، بحث بر سر آن است که بدانیم مبانی فلسفی غرب چیست و برای عبور از آن امروزه چه راهی در پیش داریم.
وقتی فهمیدیم اندیشهای در میان است که مدعی است وجود ما یك حال ذهنی است و لا غیر و تمام زندگی یک حال است که هیچ رجوعی به هیچ واقعیتی ندارد، لوازم این فکر را در حرکات و گفتار و نوشتهها درست ارزیابی میکنیم. هیوم کتابهایش را زیبا مینویسد و زیبا سخن میگوید، با اینکه ترجمهی کتابهایش به زیبایی متن اصلی ممکن نیست با اینهمه مترجمین تا آنجا که توانستهاند رعایت فضای متن را کردهاند. چون همانطور که عرض کردم اینها به زیبایی به عنوان یک حالِ خوش نظر دارند، اما نه آن زیباییهایی که نظر به واقعیت متعالی دارد. کتابها و سخنان هیوم شبیه کتابها و سخنان آقای دکتر سروش است و حقیقتاً اندیشهی دکتر سروش تماماً همان اندیشهی هیوم است، اینها به زیباییها خوشاند ولی زیباییهای خیالی. در سالهای 64 ، 65 در جلسهای که آقای سروش به اصفهان آمده بودند در خانهی یکی از علاقهمندانشان بحث از پیغمبر(ص) شد، یکی از شاعران معاصر، قصیدهای بسیار زیبا در مدح پیامبر(ص) خواند، آقای دکتر سروش هم قصیدهای که در مدح پیامبر(ص) سروده بود از حفظ خواند. تصور ما در آن روز این بود که او واقعاً به پیامبری نظر دارد که شایستهی نزول وَحی الهی شده. وقتی که فهمیدیم در همان زمان هم دکتر سروش تحت تأثیر فیلسوفان حسّی انگلیسی بوده و معتقد بوده حضرت محمد(ص) گمان میکردند که پیامبراند، روشن شد او از آن جهت که با یاد آن پیامبر خوش است، مدح آن حضرت را کرده است و در همین رابطه با مثنوی و مولوی مرتبط است. میخواهم عرض کنم اصرار بر زیبایی در سخنگفتن که در سروش و یا در هیوم ملاحظه میکنید چه جایگاهی دارد. و راز این زیباییها غیر از آن زیباییهایی است که شما در قرآن میبینید که رجوع به حقایق متعالی دارد.