بحث در رابطه با راههایی است که ما را از پوچی برنامههای فرهنگی و عبادی نجات میدهد. تا حدّی روشن شد که اگر بتوان با خودِ حقایق و جنبه «وجودی» آنها مرتبط شد و قلب را در صحنه ادراک، در آن راستا رشد داد، نجات از پوچیها عملی خواهد بود. تنها تأکید بنده این است که عزیزان مستحضر باشند، قلب به این راحتیها برای آنچنان مقصودی به صحنه نمیآید، و شرط حضور قلب در صحنة کشف حقایق، طهارت آن از طریق دستورات شرعیه است. درست است که برکاتِ در صحنه بودن قلب قابل مقایسه با در صحنه بودن سایر عوامل ادراکی نیست، ولی شرط به صحنهآمدن قلب هم شرط سادهای نمیباشد. آری اگر قلب در صحنه آمد به نور علیم مطلق منوّر میشود و شور خاصی میگیرد، ولی شرط رفع حجاب برای تجلی این نور، طهارت است و سر سلسله و صاحبان این طهارت اهل بیت (ع) هستند، و همانطور كه عرض شد نمونة بارز این شور قلبی و زیباییهای آن را میتوانیم در صحنه کربلا ببینیم.
کربلا صحنه نمایش بینشی است که با بینش بقیه مسلمانان فرق اساسی دارد، حتی آنهایی که مخالف یزیدند ولی شیعه امام نیستند، به امام حسین(ع) توصیه میکنند چون در این راه کشته میشوی به طرف كوفه حرکت نکن، و امام حسین(ع) که بهتر از آنها میداند در صحنهای قدم گذارده که سادهترین کار کشتهشدن است، این حرفها را به چیزی نمیگیرد تا بتواند اسلام اهل بیت(ع) را که اسلام قلبی و حضوری است به نمایش بگذارد. او میخواهد اسلام را از حجاب اموی آزاد کند، در حالی که توصیهکنندگان میخواهند حسین (ع)را از شمشیر امویان آزاد نمایند.(202) امام حسین(ع) و اصحاب او در آن موقعیت تاریخی مقامی را میشناختند و سعی میكردند خود را به آن مقام نزدیک کنند که آن مقام، مقام ارتباط وجودی با حقایق عالم قدس است. یک عمر به دنبال آن بودند که تمام دل و جان خود را در معرض توجه تامّ به حقایق عالم قدس قرار دهند و از آن حقایق نور بگیرند و در پرتو انوار آن عالم، بندگی خود را به نمایش بگذارند و حالا به مدد نور حسین(ع) چنین شرایطی برای اصحاب آن حضرت پیش آمده است. از جمله این افراد كه سخت به دنبال ارتباط با عالم قدس است زهیربنقین میباشد، سالها او در آتش فراق چنین زندگی میسوخت ولی نمیدانست چگونه آن را بهدست آورد. میدانست چه میخواهد ولی نمیدانست چگونه بهدست آورد. او از پدرش صفای دوران رسول خدا(ص) را شنیده بود كه چگونه در آن زمان به نور وجود آن حضرت، شرایط ارتباط با عالم قدس به بهترین نحو فراهم بود. در همان سالی كه امام حسین(ع) از مكه به طرف كوفه رهسپار شد، او نیز از سفر حج برگشته است ولی آنچه را میخواست در این سفر معنوی بهدست نیاورد، و در عین حال علتش را نمیداند. زیرا از این نكته مهم غافل بود كه بدون مدد روح امام معصوم(ع) هرگز آن مقصد بزرگ یعنی ارتباط با حقایق عالم قدس محقق نمیشود، نیستیهایی را که باید هست شوند میشناخت ولی راه هستكردن آنها را نمیدانست و لذا وقتی بالاخره با آن همه احتیاطی که کرد تا با حضرت روبهرو نشود، حضرت اباعبدالله(ع) را ملاقات کرد فهمید عجب! آن چه را میخواست همین است و راهی که به دنبال نمایش عشق به خدا است همین راهی است كه حسین(ع) به دنبال آن است و امامت امام معصوم(ع) آن راه را به عهده گرفته است. در واقع حرف حسین(ع) به زهیر این بود که ای زهیر چرا از من دوری می کنی؟ آن که میخواهی منم. این که شما در تاریخ میبینید زهیر سریعاًَ به زن و فرزند و عشیرهاش گفت من راهم را پیدا کردم و از آنها جدا شد، به این جهت بود که سالها فکرکرده بود که خدایا راه ارتباط با عالم قدس را میخواهم و نه راه ارتباط با مفاهیم عالم قدس را، به دنبال نورِ دینی بود، و نه به دنبال اطلاعات دینی و لذا در واقع زبان زهیر به امام حسین (ع) این شد که:
چون یافتمت جانان
بشناختمت جانان
و به همین جهت زهیر در شب و روز عاشورا توانست زیباییهای فوقالعادهای را به نمایش گذارد، گویا سالها برای چنین صحنهای تمرین کرده بود، خوب میفهمد که امام حسین(ع) از چه چیزی سخن میگوید.
از نمونههایی كه تلاش میكردند از مفاهیم به بالاتر سیر كنند و با خودِ حقایق مرتبط شوند، جناب مولوی است. حتماً می دانید او سال ها منتظر چیزی بود غیر از آن چه داشت، که یک مرتبه در اثر روبهروشدن با شمس تبریزی آن را پیدا کرد. سال ها منتظر راهی است فوق آن علم و اطلاعاتی كه از عالم قدس دارد، راهی که او را به آن عالم متصل کند و زیر پرتو نور آن عالم به شعف و نشاط درآورد. سالها «نیست»ها را یکی یکی ارزشیابی کرد و دید آن چیزهایی را که می داند اگر دقت کند و نسبت به «وجود»، مقایسه نماید، همه هیچ اند، و وجود خارجی ندارند، مفهومِ وجوداند و نه خودِ وجود، و به همین جهت هم شورآفرین نیستند، یک مرتبه میبیند ای وای با آن همه اطلاعات، هیچ چیز در قلب او نیست، گویا خدا او را آماده می کرد تا در ملاقات با شمس تبریزی کاهلی نکند و از فرستاده خدا استفاده کامل بنماید. شوخی نیست! شمس تبریزی شوری در مولوی ایجاد کرد که از یک عالِم فقیه، به قول خود او یک شاعر ترانهگو ساخت، میگوید:
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنه بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقارم دیدی
بازیچه کودکان کویم کردی(203)