تربیت
Tarbiat.Org

ادبِ خیال، عقل و قلب
اصغر طاهرزاده

غم غربت؛ اولین قدم

این مقدمات را به این دلیل عرض کردم تا إن‌شاءالله عزیزان به این نتیجه برسند كه به قول ابن‌سینا عزم و تصمیم ما آن شود که برای خود شخصیت جامعی را برنامه‌ریزی کنیم، هم بتوانیم كار فكری بكنیم، هم كارهای علوم تجربی‌مان را بتوانیم خوب دنبال‌كنیم، هم مدیریت خیال خود را دنبال ‌نماییم، هم کار عقلی کنیم و هم از تربیت قلب خود غافل نمانیم، راه پرورش و مدیریت هر كدام هم مشخص است و می‌توانید با برنامه‌ریزیِ درست به همه ابعاد خود برسید. تا این‌كه آرام‌آرام به احساسی منتقل شوید که به آن «احساسِ غم غربت» می‌گویند. این اولین قدمی است كه در فضای آن می‌توانید زندگی صحیح را شروع ‌كنید؛ غم غربت داشتن سیرمی‌آورد. چطور می‌شود كه اویس قرنی از یمن بلند می‌شود و به مدینه می‌آید؟ چون احساس غم غربت می‌كند. همان است كه به اصطلاح عرفا می‌گویند: «درد پیدا می‌شود» و به واقع مشكل روزمرّگی را با همین «درد پیداكردن» می‌توان از بین برد. كسی كه در این دنیا با غم غربتِ خود آشنا شد دیگر گرفتار كارهای یاوه نمی‌شود.
این داستان را از مولوی حتماً دارید كه یك نفر سیلی محكمی به پشت گردن رفیقش زد. او عصبانی ‌شد و یقه‌ طرف را گرفت كه فلان‌فلان‌شده! چرا زدی؟! می‌خواست تلافی کند که رفیقش گفت: صبركن، من از تو یک سؤالی می‌کنم، اول آن سؤال را جواب بده، بعداً تلافی کن. از او پرسید: دقت ‌كردی وقتی من پشت گردن تو زدم، «طراقّی» صدا كرد؟ گفت: بله. گفت: بگو ببینیم این صدایِ طراق از گردن تو بود یا از دست من؟ بیچاره طرفی كه پشت گردنی خورده بود، گفت: من آنچنان پشت گردنم می‌سوزد كه فكر این چیزها را نمی‌توانم بكنم، «تو كه بی‌دردی همی اندیش این» تو كه بی‌دردی این سئوال‌ها برایت پیدا ‌می‌شود. من درد دارم تو بی‌دردی‏، این دو تا خیلی فرق ‌می‌كند.
مولوی این طور می‌گوید:
آن یكـی زد سیـلی‌ای مر زیـد را

حمله كــرد او هـم برای كیـد را

گفت سیلی‌زن، سؤالت می‌كنــم

پس جوابم گــوی و آنگه می‌زنم

بر قفـای تـو زدم، آمـــد طـراق

یك سؤالی دارم اینجـا در وفـاق

این طراق ازدستِ من بوده‌است یا

از قفـاگـاه تـو ای فخــر كیـا

گفت: از درد این فراغـت نیـستم

كه در این فكر و تأمـل بیـستــم

تو كه بـی‌دردی همـی اندیش این

نیست صاحب درد را این فكر هین

از اینجا مولوی نتیجه خوبی می‌گیرد كه انسانِ بی‌درد گرفتار روزمرّگی است، چون غربت خود را در این دنیا فراموش كرده است.
دردمندان را نباشـد فكر غیــر

خواه در مسجد برو خواهی به دیر

غفلت و بی‌دردی‌ات فكـر آورد

در خیــالت نكتـــه‌ی بكــــر آورد

تازه فكر می‌كنی خیلی مهم هستی كه این نكات به ذهنت آمده، نمی‌فهمی كه این حرف‌ها، حرف‌های آدم‌های راه گم كرده است.
جز غم دین نیست صاحب درد را

می‌شناسـد مـرد را و گــرد را

چون به غربتِ خود در این دنیا آشنا شد و فهمید فقط راه نجات، انس با خدا است، با تمام وجود دامن دین را می‌گیرد و همه‌ی دغدغه‌اش این است كه از مسیر ناب دینداری فاصله نگیرد.
برای آدم‌هایی بی‌درد بحث‌های بی‌خود و پوچ پیش‌می‌آید كه آقا به نظر تو این دكور بهتر است یا آن دکور؟ آدم‌های بی‌درد می‌خواهند خالی‌های زندگی‌شان را با فشارهای بی‌جا پركنند. آدمی كه غم غربت دارد، می‌داند كه غم غربت او در ارتباط با عالَم قدس پُر می‌شود‏، این آدم می‌فهمد ركوع یعنی چه، سجده یعنی چه، سكوت یعنی چه. این كه می‌گویند خواب مؤمنِ عالِم عبادت است، نه یعنی عالِم به علم ریاضیات و فیزیك، منظور عالم‌ بالله است. عالَم قُدس تنها عالَمی است كه غم غربت انسان را جواب می‌دهد.
آنچه باید در این رابطه مورد توجه باشد این که، اولاً: فرهنگ انسان‌های قدسی بیش از آن‌كه نمود ظاهری داشته باشد جنبه‌ی باطنی‌اش شدید است، برعكس ظاهرگرایان كه سیری درونی ندارند، حتی جنبه‌های سیر درونی را هم به بیرون سرایت می‌دهند.
ثانیاً: انسانی كه در این دنیا غم غربت پیدا كرده، از دست روزمرّگی آزاد است، در نتیجه عالَم و آدم و طبیعت را پرستار خود می‌بیند، همه‌ی عالم آیات و پنجره‌هایی هستند برای از بین ‌بردن غربت او، و همه چیز وسیله‌ی اتصال اوست به عالم قدس‌. چنین انسانی با چهره‌ی نورانی عالم ارتباط ‌دارد نه با چهره‌ی ظلمانی عالم، و به راحتی امید دست ‌یافتن به مطلوبش در او ایجاد می‌شود، و این را بدانید كه این‌طور نیست كه شما سی‌ سال یا چهل ‌سال در غربت به ‌سر ‌ببرید و نقطه‌ی ارتباط با عالم قدس برای شما به وجود نیاید، بلكه ناامیدی از ارتباط با عالم قدس است كه شما را از بین ‌می‌برد. در همین رابطه از حضرت صادق داریم «أَفْضَلُ الْعِبَادَةِ الصَّبْرُ وَ الصَّمْتُ وَ انْتِظَارُ الْفَرَج»‏ّ(24) بهترین عبادت‌ها: بردبارى و خموشى و چشم به‌راه فرج‌بودن است‏. و بر اساس همین فرهنگ در دعا از خدا تقاضا می‌کنید که بعد از شدت و سختی، رخاء و آسانی مرحمت فرما.(25) به گفته‌ی حافظ:
رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند