حالا اگر انسان نتوانست همهی ابعاد خود را به نحو کامل تربیت كند، به كدام بُعد اهمیت بیشتر بدهد؟ وقتی متوجه باشیم ابعادی داریم که در وجود ما اصل هستند و بقیهی ابعاد زمینه برای تعالی و تقویت آنهاست، سعی میکنیم تا آنجا که ممکن است ابعاد اصلی خود را مورد غفلت قرار ندهیم.
میتوان گفت: جسم و حسّ، علت معدّه و زمینه هستند تا خیال و عقل در بستر صحیح قرار گیرند و چنانچه خیال و عقل درست تربیت شوند زمینهی مناسبی هستند تا قلب به کمال مطلوب خود برسد. پس در این صورت عقل در دنیا موجب به ثمر رسیدن قلبی است که پس از دنیا همهی حقیقت ما خواهد بود. خیال را در دنیا باید درست تربیت کرد تا ما را به بیراهه نکشاند و شوق لازم جهت زندگی را به انسان بدهد. عقل را باید تربیت کرد تا نفس متوجه حقیقت بشود و قلب را آمادهی تماس با حقیقت نماید. اما وقتی قلب با انواع ریاضتهای شرعی با حقایق عالم وجود و با حضرت ربالعالمین مأنوس شد، دیگر قلب میماند و خدا. ما در ابدیت خود فقط قلب هستیم، حسّ و خیال و قلب به معنی دنیاییاش آنجا نیست، لذا گفت:
این جهان پوشیده گشتی و غنی
چون از اینجا میروی، چون میكنی
ما در آن دنیا فقط یک قلب هستیم که بهشت و جهنم از آن به بیرون میآید و اطراف ما را میگیرد. قرآن میفرماید: «الَّتِی تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ * إِنَّهَا عَلَیْهِم مُّؤْصَدَةٌ * فِی عَمَدٍ مُّمَدَّدَةٍ»؛(14) جهنم آتشى است كه از طریق قلبها به بیرون میآید، آتشی در ستونهایی ممتد آنان را در میان فرامىگیرد. عین این قاعده که برای کفار هست و جهنم از درون جانشان به بیرون میآید و اطراف آنها را فرا میگیرد، برای اهل ایمان بهشت از درون جانشان بیرون میآید و اطراف آنها را فرا میگیرد.
پس ابتدا باید اصول كلی حیات زمینی خود را که بستر زندگی ابدی ما خواهد بود، تنظیم كنیم؛ و در آن راستا یك برنامهی جامع و درازمدت بریزیم. سپس در دل آن برنامهی کلی، برنامههای جزیی را طراحی كنیم كه اگر مثلاً این مسئله پیش آمد، كدام برنامه را فدای كدام برنامه كنیم. به عبارت دیگر اولویتهای زندگی را مشخص کنیم وگرنه اگر اصل و فرع زندگی را نشناختیم و اولویتها را درست تشخیص ندادیم به راحتی حادثهها ما را با خود میبَرَد. اگر بررسی بفرمائید، اكثر كسانی كه حالا غصه میخورند كه زندگیشان از دستشان رفته است، به این علت است که اصول شخصیت خود را درست تشخیص ندادهاند و اولویتبندی نکردهاند، در نتیجه حالا با چیزهایی روبهرو شدهاند که اصل زندگی نیست، با خیالاتی پریشان و قلبی از دست رفته روبهرویند، قلبی که هیچ راهی را به سوی آسمان نمیشناسد. اصلاح قلب را جزء اصول كلی زندگی قرارندادند و هر حادثهای که پیش آمد آن را برای خود عمده كردند و همهی فکر و ذکر خود را مشغول آن نمودند، درنتیجه زندگیشان آنچنان زیر لگد حادثههای جزیی له شده كه حالا پس از هشتاد سال که عمر خود را طی کردهاند، هیچ ندارند.
حضرت جواد(ع) میفرمایند: «الْقَصْدُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِالْقُلُوبِ أَبْلَغُ مِنْ إِتْعَابِ الْجَوَارِحِ بِالْأَعْمَالّ»(15) در سیر به سوی خدا امکان رسیدن انسان از طریق بهکارگیری قلبها بیشتر است تا با به زحمتانداختن اعضاء و جوارح، به وسیلهی اعمال. این که میفرمایند از طریق قلب، نسبت به سایر اعمال عبادی، بهتر به خدا میرسید، چون در سایر اعمال عبادی هم حضور قلب است که آنها را ارزشمند میکند. حاصل کلام این که هر اندازه قلب را تربیت کنیم و اصلاح نمائیم به همان اندازه به مقصد اصلی خود نزدیکتر شدهایم.
قرآن در وصف روز قیامت میفرماید: «قَالُوا مَا أَخْلَفْنَا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنَا وَلَكِنَّا حُمِّلْنَا أَوْزَارًا مِّن زِینَةِ الْقَوْمِ فَقَذَفْنَاهَا فَكَذَلِكَ أَلْقَى السَّامِرِیُّ، فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلًا جَسَدًا لَهُ خُوَارٌ فَقَالُوا هَذَا إِلَهُكُمْ وَإِلَهُ مُوسَى فَنَسِیَ، أَفَلَا یَرَوْنَ أَلَّا یَرْجِعُ إِلَیْهِمْ قَوْلًا وَلَا یَمْلِكُ لَهُمْ ضَرًّا وَلَا نَفْعًا»؛(16) یعنی در روز قیامت چیزی از مال و فرزند و امثال اینها به درد انسان نمیخورد، و آنچه در آن روز که روز لقای پروردگار متعال است، به کار میآید، قلب سلیم و دل پاک است، دلی که از هر آنچه غیر خدا است، پاک باشد. و لذا تمام تکالیف عبادی برای تطهیر دل از غیر حضرت معبود است تا مؤدب به ادب توحید شود.
حضرت صادق(ع) در تفسیر قلب سلیم فرمودند: «الْقَلْبُ السَّلِیمُ الَّذِی یَلْقَى اللَّهَ وَ لَیْسَ فِیهِ أَحَدٌ سِوَاه»؛(17)دل پاک؛ دلی است که پروردگارش را ملاقات کند در حالی که اَحدی جز او در آن نیست.
آیتاللهجوادیآملی«حفظهالله» در درس تفسیرشان میفرمودند: «هیچ عالِم دینی نیست كه آخر عمرش از اینكه در وادی علم گام گذاشته است پشیمان بشود.» چون میبیند سرمایهای را كه بعد از هشتاد سال تأمل و تدبّر در اموری که با قلب سروکار دارد، حالا با خودش میبرد. نیّتها جای خودش که هركس به ازای نیتش اجر دارد، ولی میتوانید این نکته را تجربه کنید، كسی كه اصول كلی و جهتگیری اصلی زندگیاش را حفظ قلبِ قرآنی قرار ندهد، آخر زندگی با این مسئله روبهرو میشود كه مجموع حادثههای بیحاصل زندگیِ هشتادساله که خود را به آنها مشغول کرد، به کار او نمیآید.
اینجاست كه بنده بعد از این مقدمات میتوانم اصل جواب سؤال شما را بدهم؛ که میفرمائید وقتی برنامهها و اهداف با یکدیگر تضاد پیدا کردند چه کار کنیم؟ باید خودتان ارزیابی كنید و بتوانید باور نمایید آنچه برای شما در بُعد حسی مهم میشود، مهم و اصل نیست. آری برنامهی جامع این است كه باید به گسترهی كل ابعادتان برنامهریزی کنید. اما حالا آمدیم در شرایطی قرار گرفتیم که نمیتوانیم به همهی آن ابعاد به طور کامل جواب دهیم، به قول خودتان اگر در جوابگویی به این ابعاد در تضاد بیفتیم، چهكار باید كرد تا اصولمان حفظ شود؟ جواب بنده آن است که ابتدا توجه اصلیتان این باشد که قلب و برنامهی پروراندن آن مسئله اصلیتان باشد و هیچ برنامهای را آنگاه که در تضاد با اصلاح قلب است، اصالت ندهید، قلب باید ساخته و پرداخته شود. قلب یك شعور همهجانبه دارد که اگر درست به صحنه آمد بسیاری از نقیصهها جبران میشود، به تعبیر قرآن: «وَالَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِی كَانُوا یَعْمَلُونَ»؛(18) و كسانى كه ایمان آورده و كارهاى شایسته كردهاند قطعاً گناهانشان را از آنان مى زداییم و بهتر از آنچه مىكردند پاداششان مىدهیم. چون ایمان با به میدان آمدن قلب محقق میشود. مولوی در راستای شعور همه جانبهی قلب میگوید:
عقلگویدششجهتحدّاستو دیگر راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهایم ما بارها
چون قلب قدرت دریافتش بالاتر از ساحاتی است که عقل درک میکند. یك فرد نابینا، درست است كه عضو مفیدی مثل چشم را از دست داده اما از حقیقت خودش که همان قلب میباشد محروم نشده است، خداوند سرمایهای به او داده که میتواند قلب را به صحنه بیاورد که همان «فطرت» است، فطرتی که خداوند در موردش فرمود: «لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»؛(19) برای همه یکسان است.
همانطور که ابزارها در زندگی دنیایی گاهی بالا و پایین میروند؛ یا رزق كسی را زیاد میكنند و رزق دیگری را كم، همانطور سایر ابعاد انسان هم ممکن است برای افراد گوناگون متفاوت باشد. یکی قدرت بدنیاش بیشتر است و یکی هوشش زیادتر است، آن دیگری قدرت استدلالش قویتر است، ولی آن سرمایه اصلی یعنی فطرتی که منجر به حضور قلب میشود، در همه یکسان است. ممکن است خداوند مصلحت کسی را در آن ببیند که در بین مردم مشهور نباشد و اسمش سر زبانها نباشد. اگر كسی خیلی دلواپس آبرویش شد، نمیتواند در زندگیِ قلبی خود مستقر شود. پس اگر متوجه شد آبرو از خدا است، شاید بخواهد ما گمنام باشیم، بسیار خوب. «همچو موری اندر این خرمن خوشم»، نام و نشان میخواهم چه کنم، اگر بخواهیم خودمان آبرو کسب کنیم، جهت قلب از نظر به خدا، به نظر به مردم تغییر جهت میدهد و به همان اندازه از پروریدن قلب محروم میشویم. بعضیها از ترسِ رفتنِ آبرو به راحتی حاضراند بقیه را لجنمال كنند در حالی كه قرآن به ما یاد داده است «لِلّهِ الْعِزْةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنینَ»؛(20) عزت از آن خدا و رسول خدا و مؤمنین است. وقتی عزت با ایمان به دست میآید پس باید برنامهریزی کرد كه قلب بیخدا نشود، در آن صورت دلواپسیها برای حفظ آبرو - که قلب را از مسیر خود خارج میکند- همه از بین میرود.
این بحث، عرض عریضی دارد، ولی امیدم این است كه تا اینجا توانسته باشم مسئله را روشن كنم كه ما باید جایگاه ابعاد اصلیمان را از ابعاد فرعیمان روشنكنیم.
آیتالله بهاءالدینی(ره) میفرمودند كه همراه امام خمینی(ره) رفتیم خدمت آیتالله شاهآبادی(ره) تا اسفار ملاصدرا(ره) بخوانیم، دیدم من اهلش نیستم. در حالی که حضرت آیتالله بهاءاالدینی(ره) در سلوک قلبی به مراتب خوبی رسیده بودند. پس اگر بُعد فلسفی ما رشد کامل نکرد باز امکان ادامه سلوک هست، البته روح استدلالی، غیر از روح عقلِ معنوی است، که در اثر سیر و سلوک و قرب به پیامبر(ص) و ائمه معصومین(ع) حاصل میشود. از حرکات و گفتار آیتالله بهاءالدینی(ره) معلوم بود که قلبشان در صحنه است و موانع بین قلب خود و معبودشان را به خوبی برطرف کرده بودند، چون حساب كرده بودند اگر همه چیز را از دست بدهم، دل را نباید از دست بدهم.
حضرت امام خمینی(ره) جمع بین عقل و قلب بودند، تفکر عقلی و فلسفی امام خمینی(ره) باعث میشد كه زبان ارائه معارف الهیه را بهتر در اختیار داشته باشند. هنر بزرگ امام(ره) این بود که میتوانستند با عقل بشر، با بشر حرف بزنند. عرفا گاهی نمیتوانند با بشر حرف بزنند، چون آنچه كه اینها مییابند، بشر هنوز نمیشناسد تا الفاظ مناسب آن را پدید آورد. خودشان میگویند:
لاجرم خاموش کردم من دهان
گر تو خواهی از درون خود بخوان
بیش از اینگر شرح گویم ابلهی است
چون که فهم آن ورای آگهی است
امام خمینی(ره) آنچه از طریق قلب دریافت میکردند با زبان عقلِ مردم مطرح میکردند، کاری که محیالدین بن عربی در فصوص الحکم انجام داد.
بعضیها زبان عقل دارند اما دریافت قلبی ندارد، این عقل خشكِ محروم از دل، وصل نمیآورد. مولوی در این رابطه میگوید:
عـقل جـزوی عشـق را مُنْـكِر بـود
گرچه بنماید كه صاحب سِرّ بـود
زیرك و دانا است، اما «نیست» نیست
تا فرشته «لا» نشد اَهریمنی است
او بـه قــول و فعــل یـار مـا بـود
چون به حكـم «حـال» آیی «لا» بود
میگوید از عقل خیلی کار میآید اما نمیداند چگونه «نیست» باشد. شما موقعی حس میكنید هیچاید، هیچ، که از طریق قلب متوجه جلال و عظمت پروردگار عالم شوید، وگرنه اگر صدها بار اسفار ملاصدرا(ره) بخوانید ولی نتوانید با قلب خود زندگیكنید، یك آدم آماسكردهی گُندهای میشوید كه با غرور کامل میگوید: خیلی دانا هستم. «زیرك و داناست، اما «نیست» نیست». حالا اگر «نیست» نشود، چی میشود؟ شیطان میشود؛ «چون فرشته «لا» نشد، اهریمنی است». شیطان ششهزار سال عبادتكرده بود، برای ملائكه سخنرانی میكرد، مقاماتی داشت. اما در مقابل خدا «نیست» نشده بود، به همین جهت در مقابل فرمان سجده به آدم، گفت: «اَنَا خَیرٌ مِنْه» من از او بهترم.
صحبت بر سر این نکته است که اگر جامعیت همه ابعاد ممکن نبود كدام بُعد را جای كدام بُعد بگذاریم؟ ملاحظه فرمودید كه جامعیت امامخمینی(ره) چه خدمتی به بشر كرد! ولی اگر شما در عالَم آیتالله بهاءالدینی(ره) قرار گرفتید، آن را غنیمت بدانید و مواظب باشید قلب را فدای ابعاد پائینتر نکنید. شخصیتهای عزیزی در كشور داریم كه زحمت میكشند ولی آنهایی كه نتوانستند بفهمند کدام بعد را فدای ابعاد دیگر بكنند، عمر خود را باختهاند، بنده به جدّ توصیه میکنم:
اگر كه یار نداری چرا طلب نكنی؟!
اگر به یار رسیدی چرا طرب نكنی
باید خود را وارد عالم عشق الهی كرد.
به خیرگی بنشینیكهاین عجبكاری است
عجب تویی كه هوای چنین عجب نكنی
نگو مگر میشود انسان عاشق خدا شود، بگو مگر میشود بدون خدا در برهوت دنیا زندگی کرد؟
لااقل وارد عالم خیال بشوید، آن هم خیال پاك، یارتان را پیدا كنید تا درست زندگی كنید. با یك زندگی خشك از هم پاشیده که هیچ محور وحدانی ندارد، نمیتوان خوش گذراند. آیا شما غصه نمیخورید برای این جوانهایی كه افق زندگیشان این است كه میگویند: «كار پیدا نمیشود، حالا ما چه كار كنیم؟!» بنده بسیار متأسف میشوم از غصههای بیدلیلی كه این عزیزان میخورند! اصلاً این حرفها چیست؟! وقتی خدا پیش توست، سرمایهی هستی پیش توست، خدا خودش تو را تأمین كرده است. بندههای خدا، خدایی را كه صاحب همهی هستی است رها كرده و در میلهای سبكِ حسّی خود را گرفتار نمودهاند؟
وقتی به خدا رسیدی، دیگر موضوع عوض میشود، گفت:
دیوانه كنی، هر دو جهانش بخشی
دیوانهی تو هر دو جهان را چه كند؟!
وقتی آدم خدا را پیدا كند، متوجه میشود مثل اینکه میشود خیلی چیزهای دیگر هم به دست آورد. ولی در آن حال به خود میگوید: من آدمی نیستم كه خدا را رها كنم و بیایم چیز دیگری به دست آورم. خیلی فرق است بین اینكه آدم بتواند خدادار شود و چیزی نخواهد، با اینكه همهچیز داشته باشد و خدا را نخواهد. وقتی آدم خدادار شد، دیگر فرقی نمیكند كه در دنیا سود ببرد یا زیان:
سوداگــردان عالَــم پنـــدار را بگــو
سرمایهكمكنیدكه سود و زیانیكی است
آدمها در مسیر دینداری قلبی به جایی میرسند كه برایشان فرق نمیکند زندگی به آنها سخت بگذرد یا آسان، رسول خدا(ص) میفرمایند: «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَهَا فَهُوَ لَا یُبَالِی عَلَى مَا أَصْبَحَ مِنَ الدُّنْیَا عَلَى عُسْرٍ أَمْ عَلَى یُسْرٍ »؛(21) بهترین مردم كسى است كه عاشق عبادت باشد و آن را دوست داشته و با وى هم آغوش شود، وخود را برای آن از بقیهی امور آزاد کند، برای چنین کسی فرق نمی کند روزگارش به سختی بگذرد یا به آسانی.
خودتان در دعای کمیل میگویید «طاعَتُهُ غِنی» طاعت خدا به خودی خود، ثروت است؛ حالا چه فرقی میكند در امور دنیاییام سود كنم یا زیان؟! مطمئن باشید غصههای ما و شما از نداشتنها نیست، از عدم ورود به عالَم الهی است، وگرنه واقعاً فرق نمیكند كم داشته باشید یا زیاد. میبینید طرف در امور دنیا خیلی زحمت كشیده است اما به دنبال وَهم و پندار بوده است؟! حافظ«علیهالرحمه» میگوید: كل این عالم، پندار است. پس سوداگران عالم پندار را بگو: سرمایه كم كنید كه سود و زیان یكی است.
نمونهی کسانی که در زندگی خود جایی برای دنیا نگذاشتند تا قلب خود را دائماً در تماس با معبودشان قرار دهند، حضرت امام خمینی(ره) بودند، كاملاً معلوم است که ایشان در سراسر زندگی یك جانباز تمام عیار اسلام است. گفت:
آنچنان مهر توأم در دل جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
یعنی فقط یك چیز میداند؛ كه خودش را برای اسلام ببازد. خیلی قهرمان عجیبی است! این چاقوكشها را دیدهاید؟ تا روزی دو سه تا چاقو نخورند، اصلاً راحت نیستند. کسی که خود را به خدا باخت تا هر روز به نحوی جانبازی خود را نشان ندهد قلبش راحت نیست، گفت:
مَنْبَلم(22) بیزخم ناساید تَنَم
عاشقم، بر زخمها بر میتنم
بعضیها اگر هرروز دوسه بار جانبازی نكنند و خودشان را در مهلكهی دفاع از اسلام نیندازند، خمارند. گفت:
خُنُكآنقماربازیكهبباختهرچهبودش
و نماند هیچش الاّ هوس قمار دیگر
حالا امام خمینی(ره) كه میخواهد همه چیزش را در راه اسلام خلاص كند، و از این طریق به خدای عزیز متصل باشد، برخلاف اراده دشمنانش، عزّتمندترین انسان روزگار شد. این یك سنت و قاعدهی دیگری است، غیر از قواعدی که بشر برای آبروی خود طراحی کرده و همهی قلب و فکر خود را به آن مشغول نموده است. وقتی شما خدا را با قلب خود پیدا کردید، وارد عالم دیگری میشوید و به افکار قبلی خود میخندید؛ که چه فكرهایی میكردیم؟! داشتیم كجا را میپاییدیم؟!
اصل حرف بنده تا حالا این است که اگر بخواهیم بُعدی از ابعاد وجودی خود را در شرایطی خاص، بیجواب بگذاریم، از خود بپرسیم «كه را به قتل كه خوشحال كردهای»؟! حالا كه باید یكی از ابعاد خود را زیر پا بگذارید، کدامیک را زیر پا میگذارید و یا به حاشیه میرانید؟ آری انسانِ جامع انسانی است که سعی میکند تمام ابعاد وجودیاش رشد کند. ابنسینا میگوید: انسان به همان اندازه که خود را از علمی محروم کند، به همان اندازه ناقص است. میگوید انسان بینقص كسی است كه تمام ابعادش را بتواند تغذیه كند. میگوید: حتی اگر به علم ریاضی کم علاقهای بدان كه به همان اندازه ناقصی. یعنی اگر كسی دوست نمیدارد تفکر ریاضی داشته باشد و یا نسبت به تفکر فلسفی بیعلاقه است، بالاخره در همان راستا ناقص است.(23) ولی حرف ما این است كه وقتی شما تلاش خود را نمودید که در حدّ ممکن شخصیت جامعی داشته باشید ولی با این همه در بعضی برههها مجبورید یکی از ابعاد را به حاشیه برانید. بیایید اولویتها را مشخص كنید.
خود ابنسینا هم میگوید، اگر آن چیزی كه من در آخر عمر به آن رسیدم اول عمر به آن میرسیدم، به شكل دیگری زندگیمیكردم. ابنسینا آخر عمر متوجهشد یك حكمتی غیر از حكمت موجود در کتاب «اشارات و تنبیهات» باید به بشر عرضه كند، اسمش را «حكمت مشرقی» گذاشت، ملاصدرا(ره) هم به همین جهت اسم فلسفهاش را «حكمت متعالیه» گذاشت. ابنسینا ظاهراً یك چیزهایی هم در رابطه با حکمت مشرقی نوشته بوده كه در حمله غزنویان به اصفهان از بین رفته است. و نمط هشتم و نهم اشارات او نیز خبر از چنین رویکردی دارد.