یكى از ویژگیهاى روح این است كه وجودش عین علم و آگاهى است و به همین دلیل، روح «خودآگاه» است. معناى ساده خودآگاهى این است كه هر كسى به وجود خود علم دارد و هر كس مىداند كه هست.
«خودآگاهىِ» انسان نشان مىدهد كه وجود روح از سنخ وجود علم است، حال كه وجود روح از سنخ وجود علم است، پس اگر روح تكامل پیدا كند معنایش این است كه علم و آگاهى انسان تكامل پیدا مىكند، خودآگاهىاش قوىتر مىشود و اگر روح، ضعف پیدا كند؛ معنایش این است كه خودآگاهى او كمتر و ضعیفتر مىشود. وقتى كه روح از سنخ علم باشد، كمال و ضعف او به معناى كمال و ضعف علم و خودآگاهى اوست ـ نه اینكه معلومات دیگرى از خارج به او اضافه مىشود (كه این مرحله نازله كمال است)ـ یعنى، همان آگاهى كه عین وجود روح است، قوىتر، شدیدتر، نورانىتر، روشنتر و درخشانتر مىشود.
پس اگر وجود روح تكامل پیدا كند، آگاهى او نسبت به خود، قوىتر مىشود.
( صفحه 168 )
از طرف دیگر وقتى كه دانستیم وجود هر مخلوقى قائم و وابسته به آفریننده خویش است و از او تفكیكناپذیر است، در این صورت اگر آفریده، خودش را به درستى بیابد، این واقعیت را با علم حضورى خواهد یافت كه عین وابستگى به خداست. این كه ما ارتباط خود را نمىیابیم، به این دلیل است كه یا وجود و خودآگاهى ما ضعیف است یا علم ما در مرتبه خودآگاهى نیست و به قول «فروید»: «ضمیر ما در حالت ناهشیار است».
(طبق نظر فروید، ضمیر انسان مىتواند در مرتبه آگاهى، نیمهآگاهى یا ناآگاهى باشد. در صحت اصل این مفاهیم فرویدى شكى نیست، بلكه شك در نحوه كاربرد آنهاست). در هر صورت، آگاهى انسان هم مراتبى دارد، هرچه آگاهى او به خود بیشتر و كاملتر باشد، عینالربط بودن خود را بیشتر درك مىكند. او حضوراً مىیابد كه عین ارتباط با خداست، از او جدا نیست و نمىتواند جدا باشد.
بنابراین، خودآگاهى انسان آنقدر مرحله و مرتبه دارد كه مراحل آن قابل تصور نیست. پس قربى كه انسان كمال یافته به آن مىرسد درك عمیق ارتباط خود با خداست.