هر سالکی ابتدا با عقلش متوجه میشود استعدادهای بسیار متعالی دارد که امکان حضور در عالم معنا را به او میدهند و میفهمد برای حضور در آن عالم باید تکلیف تن خود را مشخص کند و نگذارد تن او برای او تکلیف تعیین نماید و این شروعِ «فنا» است. زیرا «فنا» چیزی نیست جز عزمی که انسان حکم خدا را بر حکم نفس امّارهاش ترجیح دهد. انسان در راستای حاکمیت حکم خدا، آرامآرام روح خود را به تعادل نزدیک میکند و متوجه گوهری میشود که در جانش نهفته است و برای نزدیکی به آن گوهر، «طلب» شروع میشود و آن با تقیّدِ بیشتر به احکام الهی، زبانه میکشد و بهتر احساس میکند این تن مزاحم است و باید با روزه و جوع مزاحمت آن را کم کرد. زیرا در راستای مقابله با تن است که هرچه بهتر معلوم میشود انسان باید گوهر آسمانی خود را بر بُعد غیر قدسیاش ترجیح دهد. با توجه به این امر است که مولوی ندا سر میدهد:
اینبار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقلودلواندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
خواهدکه ترساند مرا پنداشت من نادیدهام
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام
حبسازکجا من ازکجا مالکه را دزدیدهام
پوسیدهای درگور تن رو پیش اسرافیل من
کز بهر مندر صور دَمکزگور تن ریزیدهام
حافظ با توجه به حضور قدسی نفس ناطقهی انسان در عالم غیب به خودش تذکر میدهد:
تو را ز کنگرهی عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
او راز محرومیت خود را با خود در میان میگذارد که چرا و چگونه شد که در دام دنیا گرفتار شدهای در حالیکه میتوانی در گلستان عالم عرش و معنا حضور داشته باشی.
مولوی راز محرومیت را دل بستن به لقمههای دنیایی میداند و برای رهایی از آن به خود میگوید:
بهر لقمه گشت لقمانی گرو
وقت لقمان است ای لقمه برو
زیرا لقمانِ جان انسان در جایی بالاتر از این دنیا آشیان دارد و باید همچون حضرت خلیل دل را متوجه آن عالَم بگرداند و از امور فانی و ناپایدار به عالم بقاء و ثبات نظر کند، همچون عارف نامدار عبدالرحمن جامی به خود میگوید:
تویی آن دست پرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون از این کاخ
چه شد زان آشیان بیگانه گشتی
چو دونان مرغ این ویرانه گشتی
خلیل آسا دم از ملک یقین زن
نوای لا اُحِبُّ الْآفلین زن
عارف سالک نیمههای شب بلند میشود و به خود میگوید: چرا مشغول دنیا شدی؟ خجالت نکشیدی که دنیا را مقصد گرفتی؟ آخر چرا اینجائی شدهای در حالی که مال این جا نیستی؟ و با این تذکرات، «طلب» شروع میشود و شوق به سوی منزل اصلی سر بر میآورد و در آن حال خود را با تنی خاکی و جسمی گوشتی روبهرو میبیند که سنگینی میکند و با گرسنگی میتواند آن را بتراشد و از این طریق شوقِ به جوع شروع میشود. جوع یعنی اینکه انسان خود را از سنگینیِ جسم که مانع پرواز روح میشود، آزاد کند به همین جهت به خود میگوید:
نان گِل است و گوشت، کمتر خور از این
تا نمانی همچوگِل اندر زمین
انسان چون گِلِ خوار شد به زمین میچسبد و برای آزادی از زمین باید خود را از میل تن بیرون کند و بگوید: «صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخریدهام» بلای گرسنگی را ارزان نخریدهام که بهراحتی زیر پا بگذارم. اسیربودن در امیالِ جسم، عین فروافتادن در گور تن است که با نظر به چیزی بالاتر از تن و با روزهداری، جان در معرض صوراسرافیل قرار میگیرد و از گورِ خود آزاد میشود. گفت:
پوسیدهایدرگور تن، رو پیش اسرافیل من
کز بهر مندر صور دَمکزگور تن ریزیدهام
در این حال میل به جوع شروع میشود و گرایش به دنیا سرد میگردد.
اگر طلبِ رجوع به حقیقت آسمانی در کسی به وجود آمد دیگر نمیتواند دنیا را دوست داشته باشد، گرمای جذبههای دنیایی در او سرد میشود، نه دیگر به امور دنیایی گوش میدهد و نه به آنها نظر میاندازد. تجلی شوقِ به حق آن است که نمیتواند دنیا را بخواهد، دیگر دنبال کسی که از دنیا سخن میگوید راه نمیافتد. چشمش دیگر به دنیای زودگذر نیست و راز توصیهی قرآن را میفهمد که میفرماید: «وَلَا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْكَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِه أَزْوَاجًا مِّنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیَاةِ الدُّنیَا لِنَفْتِنَهُمْ فیه»(6) چشمان خود را به بهرههایی که به مردان و زنان کافر دادیم - که آن بهرهها شکوفههای زودگذر زندگی دنیا است- خیره مکن. با رعایت دستوری که در این آیه هست نور خداوند به قلب انسان میرسد و دیگر نمیتواند دنیا را با نگاه خریداری نگاه کند. نشانهی تجلی عدمِ میل به دنیا و توجه به حق، علاقمندی به جوع و گرسنگی است، تا انسان را از دنیادوستی آزاد کند و امکان پروازِ روح را به سوی عالم ملکوت فراهم سازد.
جوع یا گرسنگی شروع لازمی است، هیچکس به جایی نرسید مگر اینکه خورش او جوع باشد. امیرالمؤمنین(ع) در خطبهی160 نهجالبلاغه در وصف پیامبران میفرمایند: «به موسی(ع) بنگر، از سبزیِ زمین میخورد، چندان که به خاطر لاغری، رنگ آن سبزی از پوست تُنک شکم او نمایان بود و به عیسی بنگر که سنگ را بالین و جامهی درشت بر تن میکرد و خورش او گرسنگی بود، مرکب او دو پایش و خدمتگزار وی دستهایش بود. پس به پیامبر خود اقتدا کن که از دنیا چندان نخورد که دهان را پر کند و به دنیا ننگریست چندان که گوشهی چشمی بدان افکند، شکم او از همه خالیتر ... در زندگی رسول خدا(ص) برای تو نشانههایی است که تو را به زشتیها و عیبهای دنیا راهنمایی میکند، چه او با نزدیکان خود گرسنه به سر میبردند ... از دنیا برون رفت و از نعمتهای آن سیر نخورد و به سلامتی به آخرت وارد شد و گناهی با خود نبرد، سنگی بر سنگی ننهاد تا جهان را ترک گفت».