چنانكه اشاره شد از جمله مدّعیات آنها این است كه الفاظ از بیان منظور و ما فىالضّمیر مؤلّف و گوینده قاصر هستند و نارسایى و ناكافىبودن الفاظ در رساندن و انتقال مقصود مؤلّف یكى از محورهاى مبحث هرمنوتیك متون و از جمله متون دینى شناخته شده است. پاسخ ادّعاى فوق این است كه: اگر ما تاریخچه اقوام گوناگون از چند هزارسال پیش تاكنون را ملاحظه كنیم و ادبیات طرفداران و پیروان هر دین و مذهب و مسلكى را از نظر بگذرانیم، در مىیابیم كه آنچه محور و رونق بخش ادبیات همه اقوام و پیروان مذاهب گوناگون مىباشد، «عشق» است. این نكته حاكى از آن است كه عشق حالت و احساسى عمومى و همگانى همه انسانهاست كه براى همه قابل درك و فهم است. حال اگر یك نفر ژاپنى، یا چینى و یا یك عرب و یا یك ایرانى از عشق خود خبر داد، چگونه مىتوان ادعا كرد كه ما احساس او را درك نمىكنیم؟ چگونه مىتوان گفت كه داستانهاى عاشقانه لیلى و مجنون و شیرین و فرهاد براى ما قابل درك نیست و ما نمىتوانیم شناخت و آگاهى درستى از عشقى كه محور آن داستانهاست داشته باشیم؛ به این بهانه كه الفاظ نمىتوانند احساسات را منتقل سازند؟ اگر حالت و احساسى چون عشق قابل درك و فهم براى شنونده و گوینده نیست، چرا در بخش وسیعى از ادبیات اقوام گوناگون بدان پرداخته شده است و مقوله عشق سطح وسیعى از ادبیات را به خود اختصاص داده است؟
ما نیز مىپذیریم كه انسان نمىتواند عیناً احساسات درونى خود را به دیگران منتقل كند،
( صفحه 295 )
اما از طریق قرائن، آثار و لوازم مىشود احساسات دیگران را درك كرد و شناخت. من نمىتوانم احساس ترسى را كه در درون من ایجاد شده است، به دیگرى منتقل كنم تا او عیناً
احساس مرا درك كند؛ اما بدان جهت كه احساس ترس حالتى عمومى و همگانى است و مشابه آن در دیگران نیز وجود دارد، دیگران از طریق آثار و دگرگونىهایى كه در بدن من ایجاد مىشود، مىتوانند به احساس ترس در من پى ببرند. بله اگر كسى در درونش مشابه احساس ما نباشد، نمىتواند حتّى از طریق علایم و قرائن و حتّى بیان و سخن ما احساس ما را فهم و درك كند. به عنوان مثال اگر كسى در وجودش اثرى از عشق و محبّت نباشد، هیچ فهم و دركى از داستانهاى عاشقانه نخواهد داشت؛ اما باید پذیرفت كه مشكل مىتوان نام انسان بر چنین كسى نهاد. بالاخره در هر كسى لااقل مرتبه اندكى از محبّت وجود دارد، حال وقتى او از این احساس درونى خویش خبر داشت و نیز مىداند كه این حالت شدّتپذیر و افزایش یافتنى است، در مىیابد كه وقتى این حالت به سرحد كمال رسید و كاملا شدّت یافت، بدان عشق مىگویند. پس چنان نیست كه ما نتوانیم احساسات باطنى خودمان را به دیگران منتقل سازیم و در نتیجه، الفاظ و كلماتْ نارسا و ناتوان از حكایت از مقصود درونى و احساسات نهانى ما باشند.