یکی از عواملی که موجب میشود از موقتیبودن دنیا غفلت کنیم و شب و روز مشغول دنیا شویم، همسر و فرزند است و تصوراتی که گویا خدای آنها ما هستیم.
حضرت موسی(ع) وسط بیابان در سرمای شدید همراه با همسر و فرزند، گم شدند. قرآن میفرماید: «إِذْ قَالَ مُوسَى لِأَهْلِهِ إِنِّی آنَسْتُ نَارًا سَآتِیكُم مِّنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ آتِیكُم بِشِهَابٍ قَبَسٍ لَّعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ»؛(91) یادكن هنگامى را كه موسى به خانواده خود گفت آتشى را مییابم، بهزودى براى شما خبرى از آن خواهم آورد یا شعله آتشى براى شما مىآورم باشد كه خود را گرم كنید.
البته نور، نوری بود که فقط حضرت موسی(ع) میدیدند. قرآن میفرماید: «فَلَمَّا جَاءهَا نُودِیَ أَن بُورِكَ مَن فِی النَّارِ وَمَنْ حَوْلَهَا وَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»؛ چون نزد آن نور آمد ندا رسید كه مبارك گردید آنكه در آتش و آنكه پیرامون آن است، و منزه است خدا، پروردگار جهانیان. حضرت با صحنهای غیر قابل انتظار روبهرو شدند، صحنهای که به جای دیدن نار، نور معنوی بود و برکت. در روایت داریم که به خدا عرض کردند زن و بچهام را رها کردهام، آنها چی؟ خداوند فرمود آنها دیگر مربوط به من است. مسلّم آنها به زندگی خودشان رسیدند، حضرت موسی(ع) هم به مأموریتی که باید انجام میدادند پرداختند تا زندگی موقت زمینی خود و دیگران را آسمانی کنند. عمده آن است که ما حیات زمینی خود را به بهترین نحو طی کنیم، از مسئولیت خود نسبت به همسر و فرزندان شانه خالی نکنیم ولی زندگی ما نباید سراسر نگرانی برای همسر و فرزندان باشد، مگر ما خدای آنها هستیم. خداوند به حضرت موسی(ع) فرمود وقتی مسئولیت نبوت را به عهدهی تو گذاشتم دیگر خودم امور خانوادهی تو را به عهده میگیرم، و اگر حضرت موسی(ع) میخواست همهی فکر و ذکرش خانوادهشان باشد، نه مفتخر به رسالت میگشتند، و نه اینهمه مردم از رسالت آن حضرت بهرهمند میشدند. دغدغه برای امور دنیایی باید حدّ و مرز داشته باشد، آقا دانشجویی، باش. کاسبی، باش. بسیجی هستی، باش. بیکاری، باش. در همهی این احوالات زندگی را درست ببین و همهی این موقعیتها را موقت بدان تا زندگی را درست تحلیل کنی. بیکار حقیقی کسی است که به ابدیتش فکر نکند. و مشغول حقیقی کسی است که از ابدیتش غافل نیست. اگر شما چهار کسب داشته باشی، ولی یادت برود حیات زمینی یک فرصت موقت است، مسلّم همهی زندگی را با آن چهار نوع کسب باختهای. کسی هم مثل امامخمینی«ره» گفتند: در زمان رضاخان که عمامهها را از سر روحانیون برمیداشتند، رفتم نان بخرم دیدم یک آخوندی که مجبور شده عمامهاش را بر دارد تکه نانی خریده و دارد آن را خالی میخورد. رو به من کرد و گفت فعلاً که سیر شدیم، گفتهاند عمامهها را بردارید، دادم به یک زن یتیمدار برای بچههایش پیراهن کند. تا ظهر هم خدا بزرگ است. امام خمینی«ره» به فرزندشان احمدآقا«رهما» میگویند احمدجان! خدا میداند من حسرت احوالات آن مرد را میخورم. چون کسی که این دنیا را تا این اندازه کوچک و موقت بداند خیلی بیناست و واقعاً حسرتخوردن دارد.