در مکتب کربلا هم چیز به نمایش کذاشته شده بود. صفات عالیه به نمایش گذاشته شد. آقا قمر بنی هاشم (علیه السلام) باب الحوائج است. خدایا! به عظمتش قسمت میدهیم که امشب همه ما را با دست پر از اینجا بیرون ببر. صحبت در مورد آقا زیاد است. ما عقلمان نمیرید. همین جمله بس که امام زمانش به او گفت: بنفسی انت(119). عباس! جانم به قربانت. امام حسین (علیه السلام) به او گفت. همین بس است. قمر بنی هاشم (علیه السلام) یک نسل درخشانی داشته است. و روز شهادت دو آقا زاده داشت. یکی اسمش عبدالله بود، یکی عبیدالله. آن طور که من در کتب دیدم به کرم پروردگار نسل حضرت، از عبیدالله بوده است. میتوان گفت که در طول تاریخ قمربنی هاشم (علیه السلام) یک فرزند بی مزایا نداشته است. تمام فرزندانش یا خطیب بودند یا امیر بودند، یکی از شعرای بزرگ عصر عیاسی شاعری است به نام فضل بن حسن. میدانید او کیست؟ فضل بن حسن کسی است که در دنیای ادب روی او حساب میکنند. آن طور که یادم هست شاید این طور باشد که نسبش اینطور به قمر بنی هاشم (علیه السلام) میرسد: فضل بن حسن بن محمد بن حسن بن عبدالله بن عباس بن علی (علیه السلام). نسب این شاعربه خود آقا میرسد. در تاریخ مینویسد: اول کسی که مصیبت قمربنی هاشم (علیه السلام) را به شعر گفت، همین فضل بن حسن بود. میدانید چه میگفت؟ گفت:
احق الناس آن یبکی علیه - فتی ابکی الحسین بکربلا
گفت سزاوارترین جوان و جوانمردی که اشکها برای او ریخته شد، جوانی بود که حسین (علیه السلام) را در کربلا به گریه آورد. این جوان چه کسی بود؟ اخوه برادرش بوده.
آخوه و ابن والده علی - ابوالفضل المضرج بالدماء
برادرش ابوافضل بوده که به خون آغشته بود. من ایراد گرفتم بر مورخین گفتم که شما راست میگوئید. فضل بن حسن این شاعر بزرگ این سید جلیل، اول شخصی بوده که مصیبت جدش را به شعر در آورده ولی قید بزنید. بگویید: اول شخص از طبقه مردان. والا میدانید اول شاعرش که بوده. اول شاعر قمر بنی هاشم مادر داغدارش ام البنین (علیهم السلام) بوده است. این خانم خیلی بزرگ است. مصیبت آقا هم خیلی بزرگ است. مروان دشمن شماره یک اهل بیت (علیهم السلام) بود. وقتی به حاشیه قبرستان بقیع رسید گفت: این خانم چه کسی است که گریه میکند؟ گفتند: مادر عباس (علیه السلام) است. از اسب پیاده شد! ایستاد و گریه کرد! یکی از اولیاء به من گفت که یک نفر رفت منبر مصیبت قمر بنی هاشم را خیلی مشکوف کرد. گفت: یکی دیگر امیر المؤمنین را دیده بود که رنگ آقا تغیر کرده بود. یک قدری باید پرده داشته باشد. ما نمیفهمیم از اسرار ولایت است. خلاصه خانم در قبرستان رفت. اشعاری دارد که من هیچ وقت جرات نمیکنم بگویم. حالا محرم است دو تا را میگویم. یکی این است که زمزمه میکرد که دیگر به من ام البنین نگوئید. من بنینی(120) ندارم. یکی هم این بود که خیلی جگرم را میسوزاند: یا لیت شعری اکما اخبروه بان عباس قطیع الیمین کاش میدانستم که آیا راست میگوید دست عباسم را بریدند. حالا آن شعر شاعر که نوه آقا بود. آن هم شعر مادرش؛ یک شعری گمنام که شاعرش و مدرکش را پیدا نکردم برایتان بخوانم. خدا جزای خیرش بدهد توشه کربلا باشد. شعر مرا دگرگون کرده میگوید: ای زائر قمر بنی هاشم! تو آنجا که رفتی سر از پا نمیشناسی اما بیرون حرم با خودت قرار بگذار که بعضی کلمات را نزد ضریح نگویی. و لا تذکرون عنده سکینه فانه اوعدها بالماء(121).