در این جا مطلبی بسیار ظریف است که باید حضور مقدسان عرض کنم.؛ مورد یکی از بزرگان است (رضوان الله علیه) که بر مرجعیت هم رسیده بود. حالا به مصلحتی اسم ایشان را نمیبرم. خدا آن شاء الله در این شب عزیز، ثوابی از این مجلس به روح ملکوتی امام عزیزمان، همه علمایمان، شهیدانمان، عاید و واصل بگرداند.
تمام این مطلب را من از پسرش که از بزرگان است به مشافهه شنیدم. این عالم، دنبال لسان تفصیل بوده است. از همان اول طلبکی در نجف میرود و یک حجرهای میگیرد و یک نفر پیدا میشود که اهل ریاضت بوده، منتهی ریاضت در طریق اهل بیت نبوده است.
بعضیها خیال میکنند که اگر کسی یک اثری دید این دیگر مقدس است. مثلا یک کاری الان بکنیم که مثلا استکان تکان بخورد و دور خودش بچرخد این مهم نیست؛ ممکن است شیطان، استکان را بچرخاند. ببینید راه از کجاست. یک عدهای هستند که اینها ریاضاتی را متحمل میشوند و یک چیزهایی را هم بدست میآوردند. اما ریاضت اگر از طریق اهل بیت نباشد، فایدهای ندارد. من گاهی به دوستان این طور میگویم ریاضت از طریق اهل بیت (علیهم السلام) نتیجهاش این است که یک لقمه مربا به آدم میدهند صد تا سیلی هم به آدم میزنند. اما اگر از طریق اهل بیت (علیهم السلام) بیایی، عسل بهت میدهند که شفاء است در ضمن هیچ کس هم با تو کار ندارد و از تو هم چیزی نمیگیرند. فرق قضیه خیلی است.
قبل از نقل قضیه بگویم که چرا این قضیه را برایتان میگویم؟ چون ما مباحثی که میگوییم تا یک مصداق پیدا نکنیم و نگوییم، بحث روشن نمیشود. باید مصداق پیدا کنیم تا یک قدری مباحثان روشن شود.
این شخص ریاضت کشیده بود منتهی از طریق غیر اهل بیت. گاهی یک دستوری را به یک جوانی میدهند و او هم مثلا یک صحنهای، یک عالمی را میبیند خیال نکند خبری شده است. خب! بعضی از جوانها را این طوری میبرند دیگر. بیچاره چون ندیده، نمیداند. مثل این است که از پشت کوه یک نفر بیاید شهر. این شخص که به عمرش مغازه ندیده است، یک مغازه کوچک و مختصر پشت و بهترین از او دلبری میکند. امام مردم شهر چی؟ مرتب از روبروی مغازهها و ویترینهای زیبا رد میشوند و از اینها چیزی دلبری نمیکند؛ چون دیدند. آدمی که با اولیاء محشور نشده باشد، یک مختصر چیزی از او دلبری میکند.
این هم به محض این که میبیند، این آقایی که پیدا کرده است، ریاضتش از طریق غیر اهل بیت (علیهم السلام) است، میگوید: آقا! دیگر حجره من نیا! ما دیگر آبمان در یک جوی نمیرود، ما راهمان با هم فرق میکند. آن شخص قبول نمیکند، میگوید: من اذیت میکنم. مثل اینکه ریاضاتی و شیطنت هایی بلد بوده است. ایشان هم میفرماید که: هر کاری میخواهی، بکن!.
این مطلب، یادتان باشد که عاشق اهل بیت (علیهم السلام) باید در قدم اول شجاع باشد. اگر حاشیه در حاشیه بیاوریم. همه منبر حاشیه میشود. ولی چارهای ندارم. یک وقت من یک صاحب دلی را دیدم که بیش از حد خودش، یک کاری را کرده بود، با اینکه یکی از اولیاء برایم گفت، ولی در عین حال گفتم که بروم و از خودش بشنوم. گفتم: این کاری را تو کردی؟ گفت: بله: گفتم: تو آخر این قدر مایه علمی نداری. یک جملهای گفت که هیچ وقت یادم میرود. گفت: من به عشق اینها میزنم و میروم؛ نمیترسم. عاشق اهل بیت (علیهم السلام) باید شجاع باشد. البته نه این که سروصدا کند هر چی دلش خواست بگوید. بلکه باید یک قدری دل و جرات داشته باشد و بالاخره وارد کار بشود. عاشق وار رفته که به درد نمیخورد. این هم میگوید: آقا!ما نمیترسیم. هر کاری میخواهی بکنی، بکن! این سید که طلبه بوده بعد هم مرجع شد، فرموده بود که: یک روز آمدم بیرون که بروم درس دیدم این ریاضت کش کنار یکی از طاق نماهای مدرسه نشسته است.آمدم وسط حیاط رسیدم. یم نگاهی به صورتم کرد؛ همان سر جایم خشک شدم. دیگر نتوانستم نه یک قدم به عقب و نه جلو بروم. گفت: نگفتم که اذیت کنم؟ باز هم میگوید که نترسیدم، گفتم: مهم نیست ما دنبال اهل بیت هستم. ببیند! عجیب است. و آن لیس للانسان الا ما سعی(47) بعضیها چه طوری دنبال کار میروند! بعد دیگر نگاهش را برداشت. خنده بلندی هم کرد و گفت: بیا برو! فقط میخواستم به تو نشان بدهم که میتوانم اذیتت کنم. بعد سید میآید و التماس میکند که خدایا این لسان تفصیل را برسان!
شب، مسجد سهله یا مسجد کوفه میرود و میبینید تاریک است، ظلمات محض. مشغول عبادت میشود یک وقت متوجه میشود که یک نفر وارد شد؛ این آدم که سوز هم دارد میگوید: خدایا! من امشب آمدم دست خالی مرا بر نگردانی! با تو کار دارم. ریاست نمیخواهم پول نی خواهم، هیچ چیزی نمیخواهم. خیلی جمله بلند و والایی است. بعد میبینید قدری از مناجات عربی است و قدری فارسی. خلاصه متحیر میشود که این چیه؟ میبیند خیلی قوی است. این با جملههای آن مناجات پرواز میکرده آسمان را طی میکرده است. این قدر قوی بوده است صبح میرود و به استادش میگوید که: دیشب در مسجد کوفهای سهله یک همچنین کسی آمد یک قدری فارسی یک قدری عربی، مناجات کرد. ایشان از قرائن تشخیص میدهد و میگوید: این آقا، این طور که تو میگویی سید احمد کربلائی بوده است. مرحوم آقا سید احمد کربلائی رضوان الله علیه از بزرگان بوده است استاد میگوید: اگر ایشان از تو دلبری کرده باشد، من دیگر هه درد تو نمیخورم. الان برویم که تو را دست ایشان بسپارم. دستش را میگیرد و به آقا سید احمد کربلائی میسپارد. یک قدری ایشان دستی به سرش میکشد و خودش هم زحمت میکشد تا آخر سید به لسان تفصیل نزدیک میشود. این وقت به جایی میرسد که احساس سنگینی میکند. میآید پیش استاد و میگوید: آقا!من احساس سنگینی میکنم. نمیکشم. دستم به دامنت! میگوید: ما از دستمان کاری بر نمیآید. به تعبیر من این طور است، مثل این که هواپیما باشد و آدم یک کاری بکند تا به پرواز در آید. این هواپیما که رفت بالا دیگر این که روی زمین است چکار میتواند بکند؟ با اینکه همین شخص که روی زمین ایستاده این هواپیما را پرواز داده است ولی دیگر الان نمیتواند کاری بکند. استاد گفت: من نمیتوانم کاری بکنم! این تو و این امیر المؤمنین (علیه السلام). برو کاری میتوانی بکن! برو به خودش بگو! امیر المؤمنین صلوات الله علیه سید الموحدین، امام الموحدین میدانید که بدون برگشتن به دامن او کسی نمیتواند که چیزی بدست بیاورد. چقدر عظمت دارد! اگر معرفت خدا را بخواهی اصلا بدون توسل به باطن او نمیشود.
یک نفر شاید که شاید اسمش را از من شنیده باشید، به تفصیل گفتم که دیوانش را به چه زحمتی بدست آوردم. عبدالباقی العمری شاعری بوده که در زمان خودش (حدود صد یا صد پنجاه سال پیش)، دیگر از او سنیتر نمیشود پیدا کرد. هم لقبش عمری بود و هم سنی بود و به چهل واسطه نسبش به عمر میرسید. من ماه رجب که اصفهان بودم، خدمت شما به تفصیل گفتم که به بیچارگی من یک دیوانش را پیدا کردم. قدری وسوسه داشتم. میدیدم از نذکرهها از او مطلب نقل میکنند، اما دلم میخواست به چشمم ببینم. به لطف پروردگار دیوان او را به دست آوردم. دیدم یک قطعهای دارد که من محل شاهدم اینجاست. حرم امیر المؤمنین (علیه السلام) را که توصیف میکند، آدم پر رد میآورد؛ من نمیدانم که این چه سنی بوده؟! این دیوان همهاش فقط مدح امیر المؤمنین (علیه السلام) است. میگوید: در حریم این حرم شیران بیشه ربوبیت به خاک میافتد. آن هایی که در جایی برای خودشان رجلی هستند در آن جا که میرسند به خاک میافتند. یک رودخانه را دیدید، یک سر و صدا راه میاندازد و در مسیر خودش افرادی را مشعوف میکند اما به دریا که میرسید ساکت میشود؛ محو دریا میشود. صاحبان کرامت را از او گرفته بودند. پیش یکی از بزرگان رفته بود و میگفت: تو را به خدا بیا بریم، تو وساطت کن تا امیر المؤمنین (علیه السلام) آن : موهبت را که از من گرفتند دوباره بدهند. مثل گدا دستش میلرزید. آن بزرگ هم میگفت: من نمیآیم. نمیدانم طفلک چه کار کرده بود که از او گرفته بودند. خلاصه استاد گفت: از دست ما خارج است. این تو و این امیر المؤمنین (علیه السلام)! سید میگوید: رفتم و صورتم را کنار ضریح امیر المؤمنین، در کنار سنگی گذاشتم.
آن شاء الله خدا قسمت کند، همگی با هم برویم و ببینیم. خدا آن شاء الله روح مرحوم سید محمد جمال هاشمی رضوان الله علیه را شاد کند، عجم و ایرانی بوده ولی در زمان خودش در تمام بلاد عربی اول شاعر شناخته شده بود. خیلی حرف هست. هر چند متاسفانه دیوانش کامل چاپ نشده است. پسرشان را من دیدم، خیلی ناراحت شدم، گفتم چرا دیوان پدرت را به این نهمی چاپ نمیکنید؟ تمام شعرای بصره، بغداد، حله، مصر، تونس به خاک افتاده بودند. اسم محمد جمال، که میآمد همه بی رونق میشدند. یک بیت از سید محمد جمال هاشمی نوشتند که نزدیک قبر نازنین امیر المؤمنین (علیه السلام) گفته است و آن بیت این است، میگوید: فهو باب الخلود زائر! سرت را بینداز پایین. این جا باب الخاود است. سرت را بالا نگیر. با تواضع وارد شو! نگاه کن به زمین! سرت را بینداز پائین! سر وجود امیر المؤمنین (علیه السلام) این جا خوابیده است. این قدر عظمت!
میگوید نرفتم کنار ضریح و صورتم را روی سنگ گذاشتم و اشک ریختم و گفتم: آقا فدای تو بشوم. نمیکشم. حضرت تشریف آورد و اشاره کرد که برو پیش پسرم، موسی بن جعفر (علیه السلام). حالا سرش چی هست؟ ما نمیدانیم. میگوید: رفتم حرم مطهر موسی بن جعفر (علیه السلام) گریه زاری کردم که آقا نمیکشم. یک دفعه دیدم سبک شدم. با زبان حال مثل این که تمام حرم میگفت که اگر نمیخواهی بده به خودمان. بعد هم استادم گفت هر چند تو رفتند و دست به دامن اینها شدی ولی این را بدان آن هایی که این راه را میروند خودشان را میکشند تا به این بار برسند ولی تو این بار را نکشیدی. البته اثر خودش را گذاشته بود و بعد هم ایشان بالاخره صاحب کشف هم شد؛ ولی میخواهم بگویم این مباحث دریاست. ما از امام چه میدانیم. امام لسانش تفصیل است و لسان پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) لسان اجمال است.