تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف جلد 2
محمد رحمتی شهرضا

هدایت خاصه‏

علامه طباطبائی (رحمه الله) می‏گوید: یکی از دوستان چنین نقل می‏کرد، که در ماشین نشسته و مشرف به کربلای معلی می‏شدم. سفر من از ایران بود. در نزدیکی صندلی من، جوانی ریش تراشیده و فرنگی مآب نشسته بود. لهذا سخنی بین ما و او رد و بدل نشد. ناگهان صدای این جوان دفعتاً به زاری و گریه بلند شد. بسیار تعجب کردم، پرسیدم سبب گریه چیست گفت: اگر به شما نگویم به چه شخصی بگویم. من مهندس راه و ساختمان هستم. از دوران کودکی تربیت من طوری بود، که چه شخصی بگویم. من مهندس راه و ساختمان هستم. از دوران کودکی تربیت من طوری بود، که لامذهب بار آمده و طبیعی بودم، و مبدأ و معاد را قبول نداشتم. فقط در دل خود محبتی به مردم دیندار، احساس می‏کردم، خواه مسلمان باشند یا مسیحی یا یهودی. شبی در محفل دوستان که بسیاری بهائی بودند، حاضر شدم و تا ساعتی چند به لهو و لعب و رقص و مانند آنها اشتغال داشتم. پس از گذشت زمانی در خود احساس شرمندگی نمودم و از کارهای خودم خیلی بدم آمد. ناچار از اتاق خارج شده به طبقه بالا رفتم و در آن جا مدتی گریه کردم و چنین گفتم: ای آن که اگر خدایی هست آن خدا تویی، مرا دریاب! پس از لحظه‏ای پایین آمدم، شب به پایان رسید و ما از هم جدا شدیم. فردای آن شب به اتفاق رئیس قطار و چند نفر از بزرگان برای مأموریت فنی خود، عازم مسافرت به مقصدی بودیم. ناگهان دیدم از دور، سیدی نورانی، نزدیک من آمده، به من سلام نمود و فرمود: با شما کاری دارم، وعده کردم فردا بعد از ظهر از او دیدن کنم. اتفاقاً پس از رفتن او، بعضی گفتند این بزرگوار است، چرا با بی‏اعتنایی جواب سلام او را دادی؟ چون وقتی که آن سید به من سلام کرد، گمان کردم او احتیاجی دارد و برای این منظور این جا پیش من آمده است. از روی تصادف، رئیس قطار فرمان داد که فردا بعد از ظهر، که کاملاً تطبیق با همان وقت معهود می‏کرد، باید فلان مکان بوده و دستوراتی داد که باید عمل کنی من با خود گفتم بنابراین نمی‏توانم دیگر به دیدن این سید بروم. فردا، وقتی که زمان کار محوله رئیس قطار نزدیک می‏شد، در خود احساس کسالت کردم و کم کم دچار تب شدیدی شدم به طوری که بستری شدم. پزشک برای من آوردند و طبعاً از رفتن به مأموریتی که رئیس قطار داده بود، معذور گردیدم. پس از آن فرستاده رئیس قطار بیرون رفت، دیدم تب فرو نشست و حالم عادی شد، خود را کاملاً خوب و سرحال دیدم، دانستم باید در این میان سری باشد؛ از این روی، برخاسته به منزل آن سید رفتم؛ به مجرد این که نزد او نشستم، فوراً یک دوره اصول اعتقادی با دلیل و برهان برایم گفت؛ به طوری که من ایمان آوردم. سپس دستوراتی به من داده فرمود: فردا نیز بیا، چند روزی همچنان نزد او رفتم. هنگامی که پیش روی او می‏نشستم، هر حادثه‏ای که برای من رخ داده بود؛ بدون ذره‏ای کم و بیش، حکایت می‏کرد. از افکار و نیات شخصی من که احدی جز خودم بر آنها اطلاع نداشت، بیان می‏نمود. مدتی گذشت تا این که شبی از روی ناچاری در مجلس دوستان شرکت کردم و مجبور شدم قمار بازی کنم. فردا، هنگامی که خدمت او رسیدم فوراً فرمود: آیا حیا و شرم نکردی که این گناه کبیره موبقه را انجام دادی، اشک ندامت از دیدگان من سرازیر شده گفتم: غلط کردم، توبه کردم. فرمود: غسل توبه کن و دیگر چنین عملی را انجام مده، سپس دستوراتی دیگر فرمود. خلاصه، به طور کلی رشته کارم را عوض کرد و برنامه زندگی مرا تغییر داد. چون این قضیه در زنجان اتفاق افتاد و بعداً خواستم به تهران حرکت کنم؛ امر فرمود که بعضی از علما را در تهران زیارت کنم و بالاخره، مأمور شدم که برای زیارت اعتاب عالیات، بدان دیار مسافرت کنم. این سفر، سفری است که به امر آن سید بزرگوار انجام می‏دهم. دوست ما گفت: در نزدیکی‏های عراق دوباره دیدم ناگهان صدای او به گریه بلند شد، سبب را پرسیدم، گفت: الآن وارد خاک عراق شدیم، چون حضرت ابا عبدالله (علیه السلام) به من خیر مقدم فرمودند!
منظور آن که اگر کسی واقعاً از روی صدق و صفا، قدم در راه نهد، و از صمیم دل، هدایت خود را از خدای خود طلب نماید، موفق به هدایت خواهد شد، اگرچه در امر توحید نیز شک داشته باشد.
بازاری و عابر
مردی درشت استخوان و بلند قامت، که اندامی ورزیده و چهره‏ای آفتاب خورده داشت، و زد و خوردهای میدان جنگ، یادگاری بر چهره‏اش گذاشته و گوشه چشمش را دریده بود، با قدمهای مطمئن و محکم از بازار کوفه می‏گذشت. از طرف دیگر مردی بازاری در دکانش نشسته بود. او برای آنکه موجب خنده رفقا را فراهم کند، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد. مرد عابر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و توجهی بکند، همان طور با قدمهای محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همینکه دور شد، یک از رفقای مرد بازاری به او گفت: آیا این مرد عابر را که تو به او اهانت کردی می‏شناختی؟!
- نه، نشناختم! عابری بود مثل هزارها عابر دیگر که هر روز از جلوی چشم ما عبور می‏کنند؛ مگر این شخص که بود؟!
- عجب! نشناختی؟! این عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف، مالک اشتر نخعی بود.
- عجب! این مرد، مالک اشتر بود؟! همین مالکی که دل شیر از بیمش آب می‏شود نامش لرزه بر اندام دشمنان می‏اندازد؟
- بلی! مالک بود.
- ای وای به حال من! این چه کاری بود که کردم، الان دستور خواهد داد که مرا سخت تنبیه و مجازات کنند؛ همین حالا می‏دوم حالا می‏دوم و دامنش را می‏گیرم و التماس می‏کنم از تقصیر من صرف نظر کند.
به دنبال مالک اشتر روان شد؛ دید او راه خود را به طرف مسجد کج کرد. به دنبالش به مسجد رفت، دید به نماز ایستاد. منتظر شد تا نمازش را سلام داد. نزد مالک رفت و با تضرع و لابه، خود را معرفی کرد و گفت: من همان کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت نمودم.
مالک گفت: به خدا قسم من به مسجد نیامدم مگر به خاطر تو، زیرا فهمیدم تو خیلی نادان و جاهل و گمراهی، بی‏جهت به مردم آزار می‏رسانی. دلم به حالت سوخت، آمدم درباره تو دعا کنم و از خداوند بخواهم تو را به راه راست هدایت کند. نه، من آن طور قصدی که تو گمان کرده‏ای درباره تو نداشتم(2323).
برخورد پیامبر با جوان گناهکار
روزی جوانی نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و با کمال گستاخی گفت: ای پیامبر خدا! آیا به من اجازه می‏دهی زنا کنم؟! با گفتن این سخن فریاد مردم بلند شد و از گوشه و کنار به او اعتراض کردند. ولی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با کمال ملایمت و اخلاق نیک به جوان فرمود: نزدیک بیا!
جوان نزدیک آمد و در کنار پیامبر نشست. حضرت از او پرسید: آیا دوست داری با مادر تو چنین کنند؟ گفت: نه، فدایت شوم! فرمود: همین طور مردم راضی نیستند با مادرشان چنین بشود، بگو ببینم آیا دوست داری با دختر تو چنین شود؟ گفت: نه، فدایت شوم! فرمود: همین طور مردم درباره دخترانشان راضی نیستند. بگو ببینم آیا برای خواهرت می‏پسندی؟ جوان گفت: نه، ای رسول خدا و در حالی که آثار پشیمانی از چهره او پیدا بود. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دست بر سینه او گذشت و فرمود: خدایا قلب او را پاک گردان و گناه او را ببخش و دامان او را از آلودگی به بی‏عفتی حفظ کن! از آن به بعد، زشت‏ترین کار در نزد آن جوان زنا بود(2324).
اشعار :
طبیب هست!
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد؟ - ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست (2325)
(حافظ)
فرموده نبی (صلی الله علیه و آله و سلم)
بهر این فرمود پیغمبر که من - همچو کشتی‏ام بطوفان ز من
ما و اصحابیم چون کشتی نوح - هر که دست اندر زند یابد فتوح (مثنوی)
کشتی نجات‏
سالک راه حق بیا نر هدی ز ما طلب - نور بصیرت از در عترت مصطفی طلب
دم بدمم بگوش هش می‏کند این سرش - معرفت ار طلب کنی از برکات ما طلب
هست سفینه نجات عترت و ناخدا خدا - از بر ما شفا بجواز در ما دوا طلب (صادق تهرانی)
نجات و ولایت‏
خواهی تو اگر نجات در روز شمار - خود دست مکش ز دامن هشت و چهار
گر جمله جهان غرقه طوفان گردد - با کشتی نوح می‏توان شد بکنار (عندلیب کاشانی)
شیعه علی‏
شیعه مرتضی علی عمر هد نمی‏کند - از لحظات فرصتش صرف نظر نمی‏کند
تا نرسیده عمر تو توبه کن از گناه خویش - چون که اجل فرا رسد توبه اثر نمی‏کند
وقت سفر برای ما توشه راه لازم است - بار سفر چه بسته‏ای، مرگ خبر نمی‏کند (حسان)
نکات :
کلمه هدایت در قرآن در مورد فراوانی استعمال شده است ولی ریشه و اساس همه آنها به دو معنی بازگشت می‏کند:
1- هدایت تکوینی که در تمام موجودات جهان وجود دارد (منظور از هدایت تکوینی رهبری موجودات به وسیله پروردگار زیر پوشش نظام آفرینش و قانونمندیهای حساب شده جهان هستی است).
قرآن مجید در این زمینه از زبان موسی (علیه السلام) می‏گوید: ربنا الذی أعطی کل شی‏ء خلقه ثم هدی: پروردگار ما همان کسی است که همه‏چیز را آفرید و سپس آن را هدایت کرد (طه - 50).
2- هدایت تشریعی که به وسیله پیامبران و کتابهای آسمانی انجام می‏گیرد و انسانها با تعلیم و تربیت آنان در مسیر تکامل پیش می‏روند، شاهد آن نیز در قرآن فراوان است از جمله می‏خوانیم: و جعلناهم أئمه یهدون بأمرنا: آنها را راهنمایانی قرار دادیم که به فرمان ما مردم را هدایت می‏کنند (انبیاء - 73).
چرا هدایت قرآن ویژه پرهیزکاران است؟
علت آن این است که تا مرحله‏ای از تقوا در وجود انسان نباشد (مرحله تسلیم در مقابل حق و پذیرش آنچه هماهنگ با عقل و فطرت است) محال است انسان از هدایت کتابهای آسمانی و دعوت انبیاء بهره بگیرد.
به تعبیر دیگر: افراد فاقد ایمان دو گروهند: گروهی هستند که در جستجوی حقند و این مقدار از تقوا در دل آنها وجود دارد که هر جا حق را ببینند پذیرا می‏شوند.
گروه دیگری افراد لجوج و متعصب و هواپرستی هستند که نه تنها در جستجوی حق نیستند بلکه هر جا آن را بیابند برای خاموش کردنش تلاش می‏کنند.
مسلماً قرآن و هر کتاب آسمانی دیگر تنها به حال گروه اول مفید بوده و هست و گروه دوم از هدایت آن بهره‏ای نخواهند گرفت.
و باز به تعبیر دیگر: علاوه بر فاعلیت فاعل قابلیت قابل نیز شرط است، هم در هدایت تکوینی و هم در هدایت تشریعی.
زمین شوره‏زار هرگز سنبل بر نیارد، اگر چه هزاران مرتبه باران بر آن ببارد، بلکه باید زمین آماده باشد تا از قطرات زنده کننده باران بهره گیرد.
سرزمین وجود انسانی نیز تا از لجاجت و عناد و تعصب پاک نشود، بذر هدایت را نمی‏پذیرد، و لذا خداوند می‏فرماید: قرآن هادی و راهنمای متقیان است. (تفسیر نمونه، ج 1، ص 69)