تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف جلد 2
محمد رحمتی شهرضا

شجاعت‏

آیات :
رابطه ایمان و شجاعت‏
ان الذین ءامنوا و الذین هادوا و النصری و الصبئین من ءامن بالله و الیوم الاخر و عمل صلحا فلهم أجرهم عند ربهم و لا خوف علیهم و لا هم یحزنون(1110)؛ کسانی که به (به پیامبر اسلام) ایمان آورده‏اند، و کسانی که به آئین گرویدند و نصاری صابئان (پیروان یحیی) هرگاه به خدا و روز رستاخیز ایمان آورند، و عمل صالح انجام دهند، پاداششان نزد پروردگارشان مسلم است؛ و هیچ‏گونه ترس و اندوهی برای آنها نیست. (هرکدام از پیروان ادیان الهی، که در عصر و زمان خود، بر طبق وظایف و فرمان دین عمل کرده‏اند، مأجور و رستگارند).
ترس بی‏جا مانع از جهاد با کفار
الم تر الی الذین قیل لهم کفوا أیدیکم و أقیموا الصلوه و ءاتوا الزکوه فلما علیهم القتال اذا فریق منهم یخشون الناس کخشیه الله أو أشد خشیه و قالوا ربنا لم کتبت علینا القتال لو لا أخرتنا الی أجل قریب قل متع الدنیا قلیل و الاخره خیر لمن اتقی و لا تظلمون فتیلا(1111)؛ آیا ندیدی کسانی را که (در مکه) به آنها گفته شد: فعلا) دست از جهاد بدارید! و نماز را بر پا کنید! و زکات بپردارید! و زکات بپردازید! (اما آنها از این دستور، ناراحت بودند)، ولی هنگامی که (در مدینه) فرمان جهاد به آنها داده شد، جمعی از آنان، از مردم می‏ترسیدند، همان گونه که از خدا می‏ترسند، بلکه بیشتر! و گفتند: پروردگارا! چرا جهاد را بر ما مقرر داشتی؟! چرا این فرمانت را تا زمان نزدیکی تأخیر نینداختی؟! به آنها بگو: سرمایه زندگی دنیا، ناچیز است! و سرای آخرت، برای کسی که پرهیزگار باشد، بهتر است! و به اندازه رشته شکاف هسته خرمایی، به شما ستم نخواهد شد!
ترس فقط از خدا
و الذین یصلون ما أمر الله به أن یوصل و یخشون ربهم و یخافون سوء الحساب(1112)؛ و آنها که پیوندهایی را که خدا دستور به برقراری آن داده، برقرار میدارند؛ و از پروردگارشان می‏ترسند؛ و از بدی حساب (روز قیامت) بیم دارند...
تحریض بر شجاعت‏
قلنا لا تخف انک أنت الاعلی(1113)؛ گفتیم: نترس! تو مسلما (پیروز و) برتری!
توحید سبب شجاعت‏
و من حیث خرجت فول وجهک شطر المسجد الحرام و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره لئلا یکون للناس علیکم حجه الا الذین ظلموا منهم فلا تخشوهم و اخشؤنی و لأتم نعمتی علیکم و لعلکم تهتدون(1114)؛ و از هر جا خارج شدی، روی خود را به جانب مسجد الحرام کن! و هرجا بودید، روی خود را به سوی آن کنید! تا مردم، جز ظالمان (که دست از لجاجت بر نمی‏دارند،) دلیلی بر ضد شما نداشته باشند؛ (زیرا از نشانه‏های پیامبر، که در کتب آسمانی پیشین آمده، این است که او، به سوی دو قبله، نماز می‏خواند.) از آنها نترسید! و (تنها) از من بترسید! (این تغییر قبله، به خاطر آن بود که) نعمت خود را بر شما تمام کنم، شاید هدایت شوید!
مؤمن شجاع است‏
الذین قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لکم فاخشوهم فزادهم ایمنا و قالوا حسبنا الله و نعم الوکیل(1115)؛ اینها کسانی بودند که (بعضی از) مردم، به آنان گفتند: مردم (لشکر دشمن) برای (حمله به) شما اجتماع کرده‏اند! از آنها بترسید! اما این سخن، بر ایمانشان افزود؛ و گفتند: خدا ما را کافی است؛ و او بهترین حامی ماست.
ترس خواسته شیطان‏
انما ذلکم الشیطن یخوف أولیاءه فلا تخافوهم و خافون ان کنتم مؤمنین(1116)؛ این فقط شیطان است که پیروان خود را (با سخنان و شایعات بی‏اساس،) می‏ترساند. از آنها نترسید! و تنها از من بترسید اگر ایمان دارید!
روایات :
نصرت نقد
الشجاعه نصره حاضره و فضیله ظاهره(1117)؛ امام علی (علیه السلام): شجاعت، نصرتی نقد و فضیلتی آشکار است.
خصلتهای شجاعت‏
جبلت الشجاعه علی ثلاث طبائع، لکل واحده منهن فضیله لیست للاخری: السخاء بالنفس، والانفه من الذل، وطلب الذکر، فان تکاملت فی الشجاع کان البطل الذی لایقام لسبیله، و الموسوم بالاقدام فی عصره، وان تفاضلت فیه بعضها علی بعض کانت شجاعته فی ذلک الذی تفاضلت فیه تفاضلت فیه أکثر و أشد اقداما(1118)؛ امام علی (علیه السلام): شجاعت بر سه خصلت سرشته شده که هر یک از آنها را فضیلت و ارزشی است که دیگری فاقد آن است: از خود گذشتگی، تن ندادن به ذلت، و نامجویی. اگر این سه خصلت در آدم شجاع، به طور یکسان و کامل وجود داشته باشند، پهلوانی است که حریف ندارد و در روزگار خود دلاوری نامور باشد و اگر یکی از این خصلت‏ها در او افزون‏تر از دیگری باشد، شجاعت او در آن خصلت بیشتر، و بی‏باکی او در آن شدیدتر است.
شجاعت و غیرت‏
قال (علیه السلام): قدر الرجل علی قدر همته و صدقه علی قدر مروءته و شجاعته علی قدر أنفته و عفته علی قدر غیرته(1119)؛ امام علی (علیه السلام): قدر و اندازه مرد به قدر همت اوست و راستگویی و صداقتش به قدر مردانگی او، و شجاعتش به قدر غیرت او.
شجاعت مرد
شجاعه الرجل علی قدر همته، و غیرته علی قدر حمیته(1120)؛ امام علی (علیه السلام): شجاعت مرد به قدر همت اوست و غیرتش به قدر تن نداندنش به ذلت.
ننگ ذلت‏
علی قدر الحمیته تکون الشجاعه(1121)؛ امام علی (علیه السلام): شجاعت به اندازه ننگ داشتن از ذلت است.
حق‏جویی انسان شجاع‏
ألا أخبرکم بأشدکم و أقواکم قالوا بلی یا رسول الله قال أشدکم و أقواکم الذی اذا رضی لم یدخله رضاه فی اثم و لا باطل و اذا سخط لم یخرجه سخطه من قول الحق و اذا ملک لم یتعاط ما لیس له بحق(1122)؛ پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) - خطاب به اصحاب - آیا زورمندترین و قوی‏ترین شما را معرفی نکنم؟ عرض کردند: آری، ای رسول خدا! حضرت فرمود: زورمندترین و قوی‏ترین شما کسی است که هرگاه خوش و خرسند باشد به گناه و نادرستی کشیده نشود و هرگاه ناراحت و ناخشنود شود از جاده حقگویی خارج نگردد و هرگاه قدرت پیدا کند، آنچه را که حق او نیست نستاند.
سخاوت و شجاعت‏
أشجع الناس أسخاهم(1123)؛ امام علی (علیه السلام): شجاع‏ترین مردم، بخشنده‏ترین آنهاست.
صبر انسان شجاع‏
أشجع الناس من غلب الجهل بالحلم(1124)؛ امام علی (علیه السلام): شجاع‏ترین مردم، کسی است که با بردباری بر نادانی غلبه کند.
خرد و شجاعت‏
لا أشجع من لبیب(1125)؛ امام علی (علیه السلام): شجاع‏تر از خردمند، وجود ندارد.
تسلط بر نفس‏
أقوی الناس أعظمهم سلطانا علی نفسه(1126)؛ امام علی (علیه السلام): قوی‏ترین مردم کسی است که بر نفس خویش مسلطتر باشد.
آفت شجاعت‏
آفه الشجاع اضاعه الحزم(1127)؛ امام علی (علیه السلام): آفت شجاعت، فروگذاشتن دوراندیشی است.
حد شجاعت‏
ان .... للشجاعه مقدارا، فان زاد علیه فهو تهور(1128)؛ امام عسگری (علیه السلام): همانا شجاعت، اندازه‏ای دارد که اگر از آن فراتر رود بی‏باکی است.
چیرگی بر نفس‏
أشجع الناس من غلب هواء(1129)؛ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم): شجاعترین مردم کسی است که بر هوای نفس خویش چیره شود.
داستانها :
لخت در میدان نبرد
یکی از اصحاب ابا عبدالله (علیه السلام) عابس بن ابی شبیب شاکری است. این مرد که خیلی شجاع بود و حماسه حسین در روح او وجود داشت، هنگامی که روز عاشورا به میدان نبرد آمد، وسط میدان ایستاد و مبارز طلبید. اما کسی از سپاه دشمن جرأت نکرد که به جنگ او بیاید. عابس ناراحت و عصبانی شد و برگشت و کلاهخود را از سر برداشت، زره را از بدن بیرون آورد، چکمه را از پا درآورد و لخت به میدان آمد و گفت: الان بیایید و با عابس بجنگید. باز هم جرءت نکردند. بعد با یک عمل ناجوانمردانه سنگ و کلوخ و شمشیر را شکسته را به سوی این مرد بزرگ پرتاب کردند و به این وسیله او را شهید نمودند(1130).
آفرین پسرم‏
عبدالله بم کلبی یکی از افرادی است که در کربلا هم زنش و هم مادر همراهش بودند. او قهرمانی قوی و شجاع بود و تازه ازدواج کرده بود. هنگامی که روز عاشورا می‏خواست به میدان برود، زن او ممانعت کرد و گفت: کجا می‏روی؟ من را به چه کسی می‏سپاری؟
فوراً مادرش آمد جلو و گفت: پسرم؟ مبادا حرف زنت را بشنوی. امروز روز امتحان تو است، اگر امروز خود را فدای حسین نکنی، شیر پستانم را به تو حلال نخواهم کرد.
عبد الله هم امر مادر را پذیرفت و به میدان رفت و جنگید تا شهید شد. مادرش پس از این جریان فوراً عمود خیمه را بر می‏دارد و به دشمن حمله کند. ابا عبد الله (علیه السلام) خطاب به او می‏فرماید: ای زن برگرد، خدا بر زنان جهاد را واجب نکرده است.
پیر زن امر امام (علیه السلام) را اطاعت می‏کند ولی دشمن رذالت به خرج می‏دهد و سر فرزندش را از بدن جدا کرده و به سوی مارش پرتاب می‏کند. پیرزن سر جوانش را بغل می‏گیرد، به سینه می‏چسباند، می‏بوسد و می‏گوید: مرحبا پسرم! آفرین پسرم! الان من از تو راضی شدم و شیرم را به تو حلال کردم.
بعد آن سر را به طرف دشمن می‏اندازد و می‏گوید: ما چیزی را که در راه خدا دادیم پس نمی‏گیریم.
اصحاب ابا عبد الله الحسین (علیه السلام) در روز عاشورا خیلی مردانگی نشان دادند، خیلی صفا و وفا نشان دادند، هم زنها و هم مردهایشان. واقعاً تابلوهایی در تاریخ بشریت ساختند که به نظیر است. اگر این تابلوها در تاریخ فرهنگ‏ها بود، آن وقت معلوم می‏شد از آنها در دنیا چه می‏ساختند(1131).
سیاست حسینی‏
بعد از اینکه معاویه در نیمه ماه رجب سال شصت هجری می‏میرد، یزید به حاکم مدینه که از بنی‏امیه بود، نامه‏ای می‏نویسد وطی آن مرگ معاویه را اعلام می‏کند و می‏گوید: از مردم برای من بیعت بگیر.
او می‏دانست که مدینه مرکز است و چشم همه به آن دوخته شده، در نامه خصوصی دستور شدید خودش را صادر می‏کند، می‏گوید: حسین بن علی را بخواه و از او بیعت بگیر و اگر بیعت نکرد، سرش را برای من بفرست.
حاکم مدینه امام را خواست. در آن هنگام امام در مسجد مدینه مسجد پیغمبر بودند.
عبد الله بن زبیر هم نزد ایشان بود. مأمور حاکم از هر دو دعوت کرد پیش حاکم بروند و گفت: حاکم صحبتی با شما دارد.
پاسخ دادند: تو برو بعد ما می‏آییم.
عبد الله بن زبیر به امام (علیه السلام) عرض کرد: در این موقع که حاکم ما راخواسته، شما چه حدس می‏زنید؟
امام (علیه السلام) فرمود: اظن ان طاغیتهم قد هلک؛ فکر می‏کنم که فرعون اینها تلف شده و ما را برای بیعت می‏خواهد.
عبد الله گفت: خوب حدس زدید، من هم همینطور فکر می‏کنم، حالا چه می‏کنید؟
امام (علیه السلام) فرمود: من میروم، تو چه می‏کنی؟
عبد الله جواب داد: بعدا تصمیم خواهم گرفت.
عبد الله بن زبیر از بیراهه به مکه فرار کرد و در آنجا متحصن شد.
امام (علیه السلام) آماده شد تا به نزد حاکم برود. عده‏ای از جوانان بنی هاشم را هم با خودش برد و گفت: شما بیرون بایستید، اگر فریاد من بلند شد، بر یزید داخل شوید ولی تا صدای من بلند نشده در همینجا بمانید و از داخل شدن خودداری کنید.
مروان حکم، این اموی پلید معروف که زمانی حاکم مدینه بود، آنجا حضور داشت. حاکم نامه علنی را به امام رساند. امام فرمود: چه می‏خواهید؟
حاکم شروع کرد با چرب زبانی صحبت کردن و گفت: مردم با یزید بیعت کرده‏اند، معاویه نظرش چنین بوده است، مصلحت اسلام در این است هر طور که شما امر کنید اطاعت خواهد شد، تمام نقایصی که وجود دارد مرتفع می‏شود.
امام (علیه السلام) فرمود: شما برای چه از من بیعت می‏خواهید؟ برای مردم می‏خواهید، برای خدا که نمی‏خواهید از این جهت که با بیعت من این خلافت شرعی شود، از من بیعت نمی‏خواهید بلکه می‏خواهید تا مردم دیگر بیعت کنند!.
حاکم گفت: بله.
امام فرمود: پس این بیعت من در این اطاق خلوت که ما سه نفر بیشتر نیستیم برای شما چه فایده‏ای دارد؟
حاکم گفت: درست است، پس باشد برای بعد.
حاکم گفت: بسیار خوب، تشریف ببرید.
مروان حکم رو به حاکم کرد و گفت: چه می‏گویی؟ اگر حسین از اینجا برود معنایش این است که بیعت نمی‏کنم، آیا اگر از اینجا برود بیعت خواهد کرد؟! فرمان خلیفه را اجرا کن!
امام (علیه السلام) گریبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محکم به زمین کوبید و فرمود: تو کوچکتر از این حرفها هستی.
امام بیرون رفت، بعد از آن سه شب دیگر هم در مدینه ماند. شبها کنار قبر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) می‏رفت و دعا می‏کرد و می‏فرمود: خدایا! راهی جلوی من بگذار که رضای تو در آن است.
در شب سوم، امام کنار قبر پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) می‏رود، دعا می‏کند و بسیار می‏گرید و همانجا خوابش می‏برد. در عالم ؤویا پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را می‏بیند، خوابی که برای او حکم الهی و وحی داشت.
حضرت فردای آن روز از مدینه بیرون آمد و از همان شاهراه نه از بیراهه به طرف مکه رفت. بعضی از همراهان عرض کردند: یا بن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لو تنکبت الطریق الاعظم... بهتر است شما از شاهراه نروید، ممکن است مأمورین حکومت شما را برگردانند یا مزاحمت ایجاد کنند.
امام فرمود: من دوست ندارم شکل یک آدم یاغی و فراری را به خود بگیرم. از همین شاهراه می‏روم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد.
با مطالعه این فراز از تاریخ، این سؤال پیش می‏آید که چرا امام حسین (علیه السلام) در مدینه نماند و حتی بیعت ظاهری را نپذیرفت تا از حوادث و خطرات آینده در امان بماند؟
جواب این است: که امام (علیه السلام) دو مفسده در بیعت با یزید که حتی در مورد معاویه وجود نداشت. یکی اینکه بیعت با یزید، تثبیت خلافت موروثی از طرف امام حسین (علیه السلام) بود، یعنی مسئله خلافت یک فرد نبود بلکه مسئله خلافت موروثی بود. موضوع دوم که وضع آن زمان را از هر زمان دیگر متمایز می‏کرد، شخصیت خاص یزید بود. او نه تنها مرد فاسق و فاجری بود، بلکه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شایستگی سیاسی هم نداشت. معاویه و بسیاری از خلفای آل عباس هم مردان فاسق و فاجری بودند ولی یک مطلب را کاملا درک می‏کرند و آن اینکه می‏فهمیدند که اگر بخواهند ملک و قدرتشان باقی بماند، باید تا حدود زیادی مصالح اسلامی را رعایت کنند، شئون اسلامی را تا حدودی حفظ کنند، این را درک می‏کردند که اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود. می‏دانستند که صدها میلیون جمعیت از نژادهای مختلف چه در آسیا، چه در افریقا و چه در اروپا که در زیر حکومت واحد درآمده‏اند و از حکومت شام یا بغداد پیروی می‏کنند، فقط به این دلیل است که اینها مسلمانند و به قرآن اعتقاد دارند و به هر حال خلیفه را یک خلیفه اسلامی می‏دانند. والا اولین روزی که احساس کنند که خلیفه، خود بر ضد اسلام است، اعلام استقلال می‏کنند. این خلفایی که عاقل، فهمیده و سیاستمدار بودند، این را می‏فهمیدند که مجبورند تا حدود زیادی مصالح اسلام را رعایت کنند، ولی یزید بن معاویه این شعور را نداشت، آدم متهتکی بود، خوشش می‏آمد به مردم و اسلام بی‏اعتنایی کند و حدود اسلامی را بشکند! معاویه هم شاید شراب می‏خورد ولی هرگز تاریخ نشان نمی‏دهد که معاویه در یک مجلس علنی شراب خورده باشد یا در حالتی که مست است وارد مجلس شده باشد. در حالی که یزید علنا در مجلس رسمی، شراب می‏خورد، مست لایعقل می‏شد، بعد شروع می‏کرد به یاوه سرایی. تمام مورخین معتبر نوشته‏اند که این مرد، میمون باز بود میمونی داشت که به آن کنیه اباقیس داده بود، این میمون را خیلی دوست داشت. چون مادرش زن بادیه‏نشین بود و خودش در بادیه بزرگ شده بود، اخلاق بادیه‏نشینی هم داشت، با سگ و یوز و میمون انس و علاقه بخصوصی داشت. میمون را با لباسهای حریر و زیبا می‏پوشانید و در پهلوی دست خود بالاتر از رجال کشوری و لشکری می‏نشاند! این است که امام حسین (علیه السلام) فرمود: و علی الاسلام السلام اذبلی الامه براع مثل یزید؛ اصلا وجود این شخص (یزید) تبلیغ علیه اسلام بود. برای چنین شخصی از امام حسین (علیه السلام) بیعت می‏خواهند! امام از بیعت امتناع می‏کرد و می‏فرمود: من به هیچ وجه بیعت نمی‏کنم.
آنها هم بیعت نکردن را خطری برای رژیم حکومت خودشان می‏دانستند، خوب هم تشخیص داده بودند و همین‏جور هم بود. بیعت نکردن امام، یعنی متعرض بودن، قبول نداشتن اطاعت یزید را لازم نشمردن بلکه مخالفت با او را واجب دانستن. از این رو آنها می‏گفتند: که باید بیعت کنید و امام می‏فرمود: به این ذلت تن نمی‏دهم.
می‏گفتند: اگر بیعت نکنید کشته می‏شوید.
امام می‏فرمود: من حاضرم کشته شوم ولی بیعت نکنم.
در اینجا جواب حسین (علیه السلام) یک نه است(1132).
سقای کربلا
او بسیار رشید و شجاع و بلند قد و خوشرو و زیبا بود، از این رو وی را ماه بنی‏هاشم لقب داده بودند. رشادت را از مادرش و شجاعت را از پدرش علی (علیه السلام) به ارث برده بود و بنابراین آرزوی علی در ابولفضل تحقق یافت. زیرا که در ازدواج امیرالمؤمنین (علیه السلام) با ام‏البنین به منظور داشتن فرزندی رشید و شجاع صورت گرفته بود. روز عاشورا می‏شود، ابوالفضل جلو می‏آید، خدمت حسین (علیه السلام) عرض می‏کند: برادر جان! به من اجازه بفرمایید به میدان بروم، این سینه من تنگ شده است، دیگر طاقت نمی‏آورم، می‏خواهم هر چه زودتر این جان خودم را فدای شما کنم.
امام حسین (علیه السلام) فرمود: برادرم! حال که می‏خواهی به میدان بروی برو! بلکه بتوانی مقداری آب برای فرزندان من بیاوری.
او سقای کربلا لقب گرفته است، چون در طول سه شبانه روز که آب را برای حسین و اصحابش ممنوع کرده بودند، یکی دوبار از جمله شب عاشورا آب تهیه نمود. حتی با آن آب غسل کرده و بدنهای خویش را شستشو داده بودند. این بار نیز ابوالفضل برای آوردن آب، اعلام آمادگی کرد. چهار هزار نفر از سپاهیان دور آب را محاصره کرده بودند. یک تنه خودش را به جمعیت دشمن زد، وارد شریعه فرات شد، اسب را داخل آب برد، اول مشکی را که همراه داشت پر از آب کرد و به دوش گرفت. هوا گرم است، جنگیده است، همانطور که سوار است و آب تا زیر شکم اسب را فراگرفته، دست زیر آب برد، مقداری آب با دو دستش تا نزدیک لبهای مقدسش آورد. آنهایی که از دور او را نگاه می‏کردند دیدند که اندکی تأمل کرد و بعد آب را از دست رها کرد و بر روی زمین ریخت. کسی نفهمید که چرا ابوالفضل در آنجات آب نیاشامید؟! اما وقتی از شریعه بیرون آمد، رجزی خواند که از آن فهمیدند چرا از نوشیدن آب خودداری کرد.
خود را مخاطب قرار داد و گفت: ای نفس ابالفضل! می‏خواهم بعد از حسین زنده نمانی! حسین شربت مرگ بنوشد و در کنار خیمه‏ها با لب تشنه ایستاده باشد و تو آب بیاشامی؟! پس مرادنگی کجا رفت، مساوات و همدلی کجا رفت؟! مگر حسین امام تو نیست؟! مگر تو مأموم او نیستی؟! مگر تو تابع او نیستی؟! هیهات، هرگز دین من وفای من، به من چنین اجازه‏ای را نمی‏دهد.
عزم بازگشت کرد؛ اما به هنگام برگشتن، مسیر خود را عوض کرد این بار از راه نخلستانها آمد، چون همه همتش این بودکه آب را به سلامت به خیمه‏ها برساند. اما در همین حال شنیدند که رجز ابوالفضل عوض شد، معلوم بود حادثه‏ای پیش آمده است، فریاد زد: والله ان قطعتموا یمینی، انی احامی ابدا هن دینی، و عن امام صادق الیقینی نجل النبی الطاهر الامین؛ به خدا قسم! اگر دست راست مرا قطع کنید، من دست از دامن حسین بر نمیدارم.
طولی نکشید که رجز تغییر کرد و چنین گفت: یا نفس الا تخشی من الکفار، و ابشری برحمه الجبار، مع النبی السید المختار، قد قطعوا ببغیهم یساری.
در این رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است. نوشته‏اند با آن هنر و فراستی که داشت به هر زحمت بود، مشک آب را چرخاند و خودش را روی آن انداخت که ناگاه عمود آهنین بر فرقش فرود آمد(1133).
اولین اشعار
زمزمه‏هایی که گاه به گاه از مکه در میان قبیله بنی غفار به گوش می‏رسید، طبیعت کنجکاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه کرده بود. او خیلی میل داشت از ماهیت قضایایی که در مکه می‏گذرد آگاه شود، اما از گزارشهای پراکنده و نامنظمی که احیانا به وسیله افراد و اشخاص دریافت می‏کرد، چیز درستی نمی‏فهمید. آنچه برایش مسلم شده بود، فقط این مقدار بود که در مکه سخن‏نویی به وجود آمده و مکیان سخت برای خاموش کردن آن فعالیت می‏کنند، اما آن سخن چیست؟ و مکیان چرا مخالفت می‏کنند؟ هیچ معلوم نیست. برادرش عازم مکه بود، به او گفت: می‏گویند شخصی در مکه ظهور کرده و سخنان تازه‏ای آورده است، او مدعی است که آن سخنان از طرف خدا به او وحی می‏شود؛ اکنون که تو به مکه می‏روی، از نزدیک تحقیق کن و خبر درست را برای من بیاور.
روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت کرد. هنگام مراجعت از او پرسید: هان! چه خبر بود و قضیه از چه قرار است؟
- تا آنجا که من توانستم تحقیق کنم، او مردی است که مردم است که مردم را به اخلاق خوب دعوت می‏کند، کلامی هو آورده که شعر نیست.
- منظور من تحقیق بیشتر بود، این مقدار کافی نیست. خودم شخصا باید بروم و از حقیقت این کار سر در بیاورم.
ابوذر مقداری آذوقه در کوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و یکسره به مکه آمد... تصمیم گرفت هر طور هست با خود آن مردی که سخن‏نو آورده ملاقات کند، و سخن او را به زبان خودش بشنود. اما نه او را می‏شناخت و نه جرأت می‏کرد از کسی سراغ او را بگیرد.
محیط مکه محیط ارعاب و وحشت بود. ابوذر بدون آنکه به کسی اظهار کند، متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش می‏داد، شاید نشانه‏ای از مطلوب بیابد.
مرکز اخبار و وقایع مسجد الحرام بود. ابوذر بدون آنکه به کسی اظهار کند، متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش می‏داد، شاید نشانه‏ای از مطلوب بیابد.
مرکز اخبار و وقایع مسجد الحرام بود. ابوذر نیز با کوله‏بار خود به مسجد الحرام آمد. روز را شب کرد و نشانه‏ای به دست نیاورد. پس از آنکه پاسی از شب گذشت، چون خسته بود همانجا دراز کشید. طولی نکشید جوانی از نزدیک او عبور کرد. آن جوان نگاهی متجسسانه به سراپای ابوذر کرد و رد شد. نگاه جوان از نظر ابوذر خیلی معنی‏دار بود. به قلبش خطور کرد، شاید این جوان شایستگی داشته باشد که راز خودم رذا با او در میان بگذارم.
حرکت کرد و پشت سر جوان راه افتاد، اما جرأت نکرد چیزی اظهار کند. به سر جای خود برگشت. روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجدالحرام به سر برد. آن روز اثری از مطلوب نیافت. شب فرا رسید و در همانجا دراز کشید. درست در همان وقت شب پیش، همان جوان پیدا شد، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت: آیا وقت آن نرسیده است که تو به منزل خودت بیایی و شب را در آنجا به سر ببری؟
این را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد.
ابوذر شب را مهمان آن جوان بود، ولی باز هم از اینکه راز خود را با جوان به میان بگذارد خودداری کرد. جوان نیز از او چیزی نپرسید. صبح زود ابوذر، خداحافظی کرد و به دنبال مقصد خود به مسجد الحرام آمد. آن روز نیز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراکنده مردم چیزی بفهمد. همینکه پاسی از شب گذشت، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد، اما این نوبت جوان سکوت را شکست.
- آیا ممکن است به من بگویی برای چه کاری به این شهر آمده‏ای؟
- اگر با من شرط کنی که مرا کمک کنی به تو می‏گویم.
- عهد می‏کنم که کمک خود را از تو دریغ نکنم.
- حقیقت این است، مدتها است در میان قبیله خودمان می‏شنویم که مردی در مکه ظهور کرده است و سخنانی آورده و مدعی است آن سخنان از جانب خدا به او وحی می‏شود. من آمده‏ام خود او را ببینم و درباره کار او تحقیق کنم. اولا عقیده تو درباره این مرد چیست؟ و ثانیا آیا می‏توانی مرا به او راهنمایی کنی؟
- مطمئن باش که او بر حق است و آنچه می‏گوید از جانب خداست. صبح من تو را پیش او خواهم برد. اما همان‏طور که خودت می‏دانی، اگر مردم این شهر بفهمند من تو را پیش او می‏برم. جان هر دو نفر ما در خطر است.
فردا صبح من جلو می‏افتم و تو پشت سر من با مقداری فاصله بیا و ببین من کجا می‏روم. من مراقب اطراف هستم، اگر حس کردی خطری در کار است، می‏ایستم و خم می‏شوم، مانند کسی که مثلا ظرفی را خالی می‏کند. تو به این علامت متوجه خطر باش و دورشو، اما اگر خطری پیش نیامد هرجا که من رفتم تو هم بیا.
فردا صبح جوان که جز علی بن ابیطالب (علیه السلام) نبود، از خانه بیرون آمد و راه افتاد، و ابوذر نیز از پشت سرش، خوشبختانه با خطری مواجه نشدند. علی، ابوذر را به خانه پیغمبر رساند.
ابوذر سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پیغمبر شد، و مرتب آیات قرآن را گوش می‏کرد. به جلسه دوم نکشید که با میل و اشتیاق اسلام اختیار کرد، و با رسول خدا بست تا زنده است در راه خدا از هیچ ملامتی پروا نداشته باشد. و سخن حق را ولو در ذائقه‏ها تلخ آید بگوید. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به او فرمود: اکنون به میان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت کن، تا دستوری ثانوی من به تو برسد.
ابوذر گفت: بسیار خوب. اما به خدا قسم پیش از اینکه از این شهر بیرون بروم، در میان این مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد. هر چه باداباد.
ابوذر بیرون آمد و خود را به قلب مکه، یعنی مسجد الحرام رساند و در مجمع قریش فریاد برآورد: اشهد ان لا اله الله و ان محمدا عبده و رسوله.
مکیان با شنیدن این شعار، بدون آنکه مهلت سؤال و جوابی بدهند، به سر این مرد که او را اصلا نمی‏شناختند ریختند. اگر عباس بن عبدالمطلب خود را روی ابوذر نینداخته بود، چیزی از ابوذر باقی نمی‏ماند. عباس به مکیان گفت: این مرد از قبیله بنی‏غفار است. راه کاروان تجارتی قریش از مکه به شام و از شام به مکه در سرزمین این قبیله است. شما هیچ فکر نمی‏کنید که اگر مردی از آنها را بکشید، دیگر نخواهید توانست به سلامت از میان آنها عبور کنید؟!
ابوذر از دست قریش نجات یافت، اما هنوز کاملا دلش آرام نگرفته بود. با خود گفت، یک بار دیگر این عمل را تکرار می‏کنم، بگذار این مردم این چیزی را که دوست ندارند به گوششان بخورد بشنوند تا کم‏کم به آن عادت کنند. روز بعد آمد و همان شعار روز پیش را تکرار کرد. باز قریش به سرش ریختند و با وساطت عباس بن عبدالمطلب نجات یافت.
ابوذر، پس از این جریان طبق دستور رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به میان قوم خویش رفت، به تعلیم و تبلیغ و ارشاد آنان پرداخت. همینکه رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) از مکه به مدینه مهاجرت کرد، ابوذر نیز به مدینه آمد و تا نزدیکیهای آخر عمر خود در مدینه به سر برد. ابوذر صراحت لهجه خود را تا آخر حفظ کرد. به همین جهت در زمان خلافت عثمان، ابتدا به شام و سپس به نقطه‏ای در خارج مدینه به نام ربذه تبعید شد و در همانجا در تنهایی درگذشت. پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) درباره‏اش فرموده بود: خدا رحمت کند ابوذر را، تنها زندگی می‏کند، تنها می‏میرد، تنها محشور می‏شود(1134).
اشعار :
بیم بلا
از بلا بدتر بود بیم بلا . (مولوی)
ترس دریا
در نیارد به کف آن کس که ز دریا ترسد. (خواجوی کرمانی)
خرمن گل‏
گر خرمن گل خواهی از خار مترس ای دل. (خواجوی کرمانی)
نکات :
ایمان به مقدر بودن مرگ، سبب شجاعت و پذیرش رفتن به جبهه است.
مؤمن واقعی از غیر خدا نمی‏ترسد و می‏داند که ایمان از شجاعت جدا نیست.
اگر همه مردم دارای امکانات یکسان باشند، صفات انسانی از قبیل سخاوت، شجاعت و ایثار در انسان رشد نمی‏کند.
جهاد توفیقی است که به همه داده نمی شود. دنیا طلبان نه لیاقت جبهه را دارند و نه شجاعت آن را.
خداترسی، زمینه شجاعت و جرأت و عمل است.
نشانه مؤمنان راستین، آرامش، مقاومت، صراحت، شجاعت، تضرع و دعا بخصوص در هنگام سختی‏هاست.
نعمت‏ها و امدادهای الهی در روزهای سخت را فراموش نکنیم، چرا که یاد نعمت‏های الهی، روحیه شکر و شجاعت را در انسان بالا می‏برد.
با وجود ایمان، عمل صالح، نماز، زکات و شجاعت، باز هم مغرور نشویم، هنوز خطر انحراف وجود دارد. فعسی أولئک أن یکونوا من المتهدین
شجاعت درونی باید با صلابت بیرونی همراه باشد.
انبیا با توکل به خدا، قدرت‏های مخالف را تحقیر می‏کردند و به مؤمنان شجاعت می‏دادند و همه قدرت‏ها را پوچ می‏دانستند.
توکل، زمینه شجاعت است.
در داستان اصحاب کهف، مسأله قدرت و اراده الهی، شجاعت، دل کندن از دنیا، هجرت، تقیه، امدادهای الهی و تغذیه حلال مطرح است.
ایمان به حضور در پیشگاه خداوند و یقین به امدادهای الهی، عامل شجاعت و روحیه یافتن مؤمنان است.
یکی از آثار ایمان به معاد، شجاعت در برابر طاغوت‏هاست.
شجاعت، به معنای در دسترس دشمن قرار گرفتن نیست.
مدارا، کوتاه آمدن از موضع قدرت است، نظیر پدری که دست کودکش را در دست دارد و قدرت بر تند رفتن دارد، ولی آهسته راه می‏رود، اما مداهنه، کوتاه آمدن از موضع ضعف است. نظیر بسیاری از رؤسای کشورها که به خاطر نداشتن شجاعت، در اختیار ابر قدرت‏ها قرار دارند. انبیا و اولیای الهی با مردم مدارا می‏کنند، اما در برابر کفر مداهنه نمی ورزند.
خدا ترسی مقدمه شجاعت و شهامت است. یخشؤنه و لا یخشون أحدا