در نخستین آیه سخن از کافران لجوج است که وقتی مشمول نعمتهای خداوند میشوند و امواج بلاها را از آنها برطرف میکند، شاید از طریق محبّت و رأفت بیدار شوند بر غرورشان افزوده میشود، و به طغیانشان ادامه میدهند، میفرماید: اگر به آنها رحم کنیم و ناراحتی آنان را برطرف سازیم (نه تنها بیدار نمیشوند، بلکه) در طغیانشان اصرار میورزند و سرگردان میشوند (و لو رحمناهم و کشفنا ما بهم من ضرّ للجّوا فی طغیانهم یعمهون).
آری این گروه لجوج به گواهی آیات قبل از این آیه گاه پیغمبر را دیوانه میخواندند، و گاه انتظار داشتند پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم تسلیم سخنان آنها باشد، و هر معجزه روشن و آیه بیّنه را میدیدند باز بر انکار اصرار میورزیدند، و خداوند برای بیدار کردن آنها گاه آنها را در فشار بلاها قرار میداد و گاه نعمت فراوان به آنان ارزیابی میداشت، نه آن بلا و عذاب، و نه این نعمت و رحمت، هیچ یک در آنها اثر نداشت چون لجوج و متعصّب و نادان بودند.
به گفته بعضی از مفسّران، طغیان اشکال مختلفی دارد، طغیان علم، همان تفاخر، و طغیان مال، بخل و طغیان عبادت، ریا و طغیان نفس، پیروی از شهوات(22) و انسان بر اثر لجاجت گرفتار همه این طغیانها میشود.
در دوّمین آیه باز سخن از مشرکان لجوج است که به هیچ قیمت حاضر نبودند تسلیم منطق گویا و روشن پیامبر اکرم صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم شوند، و خدایان ساختگی خود را رها سازند.
قرآن مجید در این آیه میگوید: آیا آن کسی که شما را روزی میدهد اگر روزیش را قطع کند و از شما باز دارد (آیا بتها میتوانند به شما روزی دهند؟) ولی آنها در سرکشی و فرار از حق لجاجت میورزیدند (أمّن هذا الّذی یرزقکم ان أمسک رزقه بل لجّوا فی عتوّ و نفور).
قرآن مجید مکرر این سخن را در برابر بتپرستان تکرار میکند که از بتهای شما هیچکاری ساخته نیست، نه از شما در برابر دشمن دفاع میکنند و نه به شما روزی میدهند، نه با شما سخن میگویند، نه زیانی دارند و نه نفعی و نه عقل و نه شعوری، با این حال دلیل پرستش آنها چیست؟ ولی با این که آنها هیچ پاسخی برای این سخن نداشتند باز هم لجوجانه به پرستش بتها ادامه میدادند.
در سوّمین بخش از این آیات به نخستین لجوج و متعصب یعنی شیطان اشاره میکند، هنگامی که بر اثر تکبّر، مطرود درگاه خداوند شد و مقام منیعی را که در میان فرشتگان داشت به کلّی از دست داد، و بر اثر خودبزرگبینی، بینهایت حقیر و ناچیز گشت، قاعدتاً میبایست متوجّه اشتباه خود شود، و به سوی خدا باز گردد، و این آلودگی را با آب توبه بشوید و آتشی را که بر دامنش نشسته با اشک شرمساری خاموش کند، ولی این کار را نکرد، بلکه تلاش کرد که در لجن زار عصیان باز هم فروتر رود و این دلیلی جز تکبّر و حسادت و لجاج نداشت، تصمیم گرفت از آدم و فرزندان او انتقام بگیرد و آنها را با وسوسههای خود گمراه کند، نه تنها یک روز و دو روز، و یک ماه و یک سال، بلکه تا پایان دنیا به این کار زشت و نفرتانگیز ادامه دهد، همه جا بزم گناه را گرم کند و در هر اجتماعی لجن پراکنی نماید و تا آنجا که میتواند زن و مرد و کوچک و بزرگ را به فساد و بدبختی بکشاند.
اینجا بود که عرض کرد: خداوندا! مرا تا روز رستاخیز مهلت دِه و زنده بگذار - فرمود: در خواست تو را پذیرفتم، تو از مهلت داده شدگان هستی (اکنون با این عُمر طولانیِ عجیب چه کاری میخواهی انجام دهی) عرض کرد: حال که مرا گمراه ساختی من بر سر راه مستقیم تو مینشینم. برای آنها کمین میکنم (و از هر سو به گمراه ساختن آنها میپردازم (قال أنظرنی الی یوم یبعثون قال انّک من المنظرین - قال فبما أغویتنی لاقعدنّ لهم صراطک المستقیم).
بیشک عُمر طولانی سرمایه بزرگی برای هر کس میتواند باشد که در آن بر حسنات خود بیفزاید، اشتباهات خود را اصلاح کند، و اگر گذشته تاریکی داشته است آن را مبدّل به آیندهای نورانی کند، ولی این عمر طولانی برای طاغیان و یاغیان و لجوجان نتیجه معکوس دارد.
اجابت دعای او در زمینه این عُمر طولانی یک رحمت الهی بود و شاید پاداشی بود برای عبادت چندین هزار سال او در دنیا، شاید بیدار شود و باز گردد، ولی این نعمت هنگامی که به دست افراد لجوج، طاغی و یاغی بیفتد تبدیل به نقمت میشود.
چهارمین آیه سخن از لجاجت قوم نوح علیه السّلام است که در برابر پیامبر بسیار مهربان و دلسوز که شب و روز برای هدایت آنها تلاش و کوشش میکرد و در خلوت و جلوت برای نجات آنها میکوشید و چه سرسختی عجیبی نشان داد.
نوح علیه السّلام از آنها به درگاه خدا شکایت برد، و گفت: پروردگارا! من قوم خود را شب و روز (به سوی تو) دعوت کردم امّا دعوت من جز فرار از (حق) بر آنها بیفزود، و من هر زمان آنها را دعوت کردم که (ایمان بیاورند و) تو آنها را بیامرزی، آنها انگشتان خویش را در گوشها قرار داده، و لباسهایشان را بر خود پیچیدند و در مخالفت اصرار و لجاجت ورزیدند، و شدیداً استکبار کردند. (قال ربّ انّی دعوت قومی لیلاً و نهاراً فلم یزدهم دعائی الّا فراراً - و انّی کلّما دعوتهم لتغفرلهم جعلوا أصابعهم فی آذانهم و استغشوا ثیابهم و أصرّوا و استکبروا استکباراً).
این چه تعصّب و لجاجتی است که انسان برای آن که حرف حق را نشنود، انگشت در گوش خود بگذارد و برای این که چهره حقطلبان را نبیند لباسش را بر خود بپیچد، و همچون کبک سر بر زیر برف کند، و از حق بگریزد.
حق گریزی و حق ستیزی نیز حسابی دارد و آنها بیحساب در این راه میدویدند و عاملی جز لجاجت و تعصّب و استبداد نداشتند.
چگونه انسان بیمار ممکن است از طبیب خود بگریزد و گرفتار در ظلمات، پشت به چراغ کند، و غریق در گرداب، نجات دهنده خود را عقب بزند، این چیزی است که راستی حیرت هر کس را برمیانگیزد ولی لجاجت و عناد و استکبار، از این چهرهها بسیار دارد.
در میان پیامبران الهی هیچ کس به اندازه نوح علیه السّلام قوم خود را دعوت نکرد، نهصدو پنجاه سال گفت و گفت و اصرار و تأکید کرد، و لیل و نهار که ممکن است اشاره به حضور در جلسات خصوصی آنها در شبها و در جلسات عمومی آنها در روزها باشد، دعوت روشنگرانه خود را ادامه داد، ولی جز گروه اندکی ایمان نیاورند و به گفته بعضی به طور متوسط هر دوازده سال تنها یک نفر ایمان آورد.
تعبیر به وجعلوا أصابعهم فی آذانهم؛ انگشتهایشان را در گوششان گذاشتند با این که انسان نوک انگشت را برای نشنیدن در گوش میگذارد شاید اشاره به شدّت حق گریزی آنها است، گویی میخواستند تمام انگشت را در گوش کنند تا سخن حق را نشنوند.
تعبیر به فلم یزدهم دعائی الّا فراراً؛ دعوت من جز فرار بر آنها نیفزود نشان میدهد که دعوت نوح علیه السّلام در آنها نتیجه معکوس داشت، آری افراد لجوج و عنود و مستکبر هنگامی که صدای حقطلبان را میشنوند، بر لجاجت خود میافزایند، همچون مزبلهای که آب باران در آن فروریزد که عفونت آن گستردهتر میشود.
در پنجمین آیه اشاره به لجاجت قوم ابراهیم علیه السّلام و بتپرستان بابل است هنگامی که ابراهیم علیه السّلام با دلیل دندانشکن بیاعتباری خدایان ساختگی و موهوم آنها را ثابت کرد و بعد از شکستن همه بتها - بجز بت بزرگ - از آنها - خواست که از بت بزرگ بپرسند چه کسی این بلا را بر سر سایر بتها آورده، آنها یک لحظه بیدار شدند و خود را در درون جان ملامت و سرزنش کردند، همان بیداری که اگر ادامه مییافت، آنها را از خط شِرک به توحید میکشانید ولی ناگهان تعصّب و لجاجت آنها گُل کرد، و آنگونه که قرآن میگوید: سپس بر سرهاشان واژگون شدند (اشاره به این که حکم وجدان را فراموش کردند و گفتند) تو میدانی که اینها سخن نمیگویند (ثمّ نکسوا علی رؤوسهم لقد علمت ما هؤلاء ینطقون).
ابراهیم علیه السّلام گفت: آیا جز خدا چیزی را میپرستید که نه سودی برای شما دارد و نه زیانی؟ اف بر شما و بر آنچه غیر از خدا پرستش میکنید، آیا عقل ندارید؟ (قال أفتعبدون من دون اللّه مالا ینفعکم شیئاً و لایضرّکم افّ لکم و لما تعبدون من دون اللّه أفلا تعقلون).
اگر انسان، لجوج و متعصّب نباشد هنگامی که با چشم خود میبیند آنچه را پناهگاه مشکلات خود میشمرد، و در حوادث سخت و روزهای گرفتاری و طوفانی به آن پناه میبرد، اکنون چنان ذلیل و درمانده شده که حتّی شکننده خود را نمیتواند معرّفی کند تا عابدان به یاری معبود برخیزند، و بندگان به یاری خدایان، نباید برای همیشه از خواب غفلت بیدار شود، و این افکار خرافی و اعتقادات سخیف را از مغز خود بیرون بریزد.
آری لجاجت و تعصّب، حجاب سخت و سنگینی است تا آنجا که انسان را از واضحترین مسایل بیخبر میکند.
جالب این که در آیه نخست میگوید: فرجعوا الی أنفسهم؛ آنها بازگشت به عقل و وجدان خود کردند. تعبیری که حکایت از بیداری و هوشیاری میکند، ولی در آیه بعد میگوید: ثمّ نکسوا علی رؤوسهم؛ آنها بر سرهاشان واژگون شدند. تعبیری که حاکی از عقبگردی جاهلانه و غیر منطقی و خالی از فکر و اندیشه است.
در ششمین آیه سخن از لجاجت بنیاسرائیل است، لجاجتی بینظیر و کم سابقه یا بیسابقه، در این آیه و آیات قبل از آن، اشاره به داستان قتل مشکوکی که در بنیاسرائیل رخ داد میکند، قتلی که نزدیک بود طوایف بنیاسرائیل را به جان هم بیندازد، و سبب جدال و خونریزی عظیمی شود.
موسی علیه السّلام فرمود: من به فرمان خدا قاتل را به شما معرفی میکنم، گاوی را ذبح کنید و بخشی از بدن آن را به پیکر مقتول بزنید خودش قاتل را معرفی میکند.
این پیشنهاد عجیب مایه حیرت همه بنیاسرائیل شد و در عین حال مایه امیدواری، جای این داشت که هر چه زودتر بروند و دستور موسی علیهالسّلام را اجرا کنند و به غائله پایان دهند، ولی با نهایت شگفتی شروع به اشکال تراشی و لجاجت کردند، گاهی گفتند سنّ این گاو چقدر باید باشد؟ و گاهی پرسیدند رنگ آن چه باشد؟ گاه از نوع آن پرسیدند و گاه از کار آن؛ و به خاطر این سؤالات بیجا شانس پیدایش گاو مورد نظر را لحظه به لحظه کمتر ساختند، و سرانجام با زحمت زیاد و جستجوی بسیار گاوی را با آن اوصاف یافتند و به قیمت بسیار گزافی خریدند، در حالی که اگر همان اول هر گاوی به دستشان میافتاد ذبح میکردند، مشکل حل بود، چرا که اگر مأمور به قید و شرطی داشت میبایست در مقام حاجت بیان شود، همان گونه که اصولیون گفتهاند: تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است. در واقع این سؤالات و موشکافیهای پی در پی، نشان میدهد که آنها به حکمت پروردگار ایمان نداشتند، زیرا خداوند حکیم آنچه از شرایط لازم باشد خودش بیان میکند، نیاز به سؤال ندارد، شاید بنیاسرائیل میخواستند با این بهانهجوییها و لجاجتها، موسی علیه السّلام شرایطی را پیشنهاد کند که اصلاً چنین گاوی پیدا نشود تا به ماجراجویی خود ادامه دهند، قرآن در آیه فوق میفرماید: (به خاطر بیاورید) هنگامی را که موسی علیه السّلام به قوم خود گفت خداوند به شما دستور میدهد، ماده گاوی را ذبح کنید (و قطعهای از بدن آن را به مقتولی که قاتل او شناخته نشده بزنید تا زنده شود، و قاتل خویش را معرّفی کند و غوغا خاموش گردد) گفتند: آیا ما را مسخره میکنی؟ (موسی گفت) به خدا پناه میبرم از این که از جاهلان باشم. (و اذ قال موسی لقومه انّ اللّه یأمرکم أن تذبحوا بقرة قال أتتّخذنا هزواً قال أعوذ باللّه أن أکون من الجاهلین).
با این که آیات این سوره به خوبی نشان میدهد که اختلاف و نزاع در میان بنیاسرائیل برای پیدا کردن قاتل بسیار بالا گرفته بود، و روی این حساب میبایست هر چه زودتر دستور موسی علیه السّلام که از سوی خداوند به آنها ابلاغ شد برای پیدا کردن قاتل اجرا شود، ولی با این حال لجاجت و خیرهسری و بهانهجویی بنیاسرائیل اجازه نمیداد موضوع خاتمه یابد و آنقدر سؤال کردند و خداوند هم بر آنها سخت گرفت که عملاً پیدا کردن چنان گاوی به صورت مسأله پیچیده و بغرنجی درآمد، گاوی که ماده باشد، زرد یکدست و کاملاً خوشرنگ، نه پیر از کارافتاده، نه زیاد جوان، گاوی که نه شخمزده باشد و نه برای زراعت با آن آبکشی کرده باشند، و هیچگونه عیب و نقص و رنگ دیگری نیز نداشته باشد. بدیهی است پیدا کردن چنین گاوی امر سادهای نبود، ولی یک جمعیّت لجوج و بهانهگیر باید کفّاره لجاجت و بهانهجویی خود را بدهد، ناچار برای پیدا کردن چنین گاوی به همه جا سرزدند و هنگامی که آن را پیدا کردند مجبور شدند به قیمت بسیار گزافی خریداری کنند، سپس آن را ذبح نموده بخشی از بدن گاو مذبوح را بر بدن مقتول زدند و او به اعجاز الهی زنده شد و قاتل خود را معرفی کرد.
هفتمین بخش از آیات نیز درباره لجاجت عجیب بنیاسرائیل است آنجا که اطراف موسی علیه السّلام را گرفتند و به اصطلاح معروف دو پای خود را در یک کفش کردند و گفتند: ای موسی! ما هرگز به تو ایمان نخواهیم آورد مگر این که ترتیبی دهی که خدا را آشکارا با چشم خود ببینیم (و اذ قلتم یا موسی لن نؤمن لک حتّی نری اللّه جهرة).
ظاهراً آنها میدانستند خدا جسم نیست و مکان و جهت ندارد، ولی این سخن را از سر لجاجت و طغیان و سرکشی و استکبار به موسی علیه السّلام گفتند، خداوند نیز برای این که عدم امکان رؤیت خدا را آشکارتر و ظاهرتر سازد، و نیز این لجوجان را گوشمالی دهد، به آنها دستور داد هفتاد نفر از بزرگان قوم خود را برگزینند که همراه موسی علیه السّلام به کوه طور روند و پاسخ این درخواست عجیب خود را در آنجا بشنوند و برای بقیه بازگو کنند. هنگامی که به کوه طور آمدند، موسی علیه السّلام از طرف آنها تقاضای مشاهده کرد و عرضه داشت پروردگارا خودت را به من نشان دِه تا با چشم تو را ببینم، خطاب آمد که هرگز مرانخواهی دید ولی نگاهی به کوه کن، ما جلوهای از جلوات ذات خود را (به صورت صاعقهای) بر کوه میفرستیم اگر کوه در مقابل این جرقّه کوچک تاب مقاومت را نداشت، فکر رؤیت خدا را از مغز خود بیرون کنید.
صاعقه عظیمی درگرفت، صدای مهیب آن فضا را پُر کرد، زلزله عجیبی در کوه افتاد، صخرههای بزرگ متلاشی شدند و بنیاسرائیل از وحشت قالب تهی کردند و جان باختند، تنها موسی علیه السّلام زنده ماند و او هم بیهوش شد همانگونه که قرآن در ذیل آیه بالا در یک اشاره کوتاه میفرماید: صاعقه شما را فراگرفت در حالی که نگاه میکردید (و به دنبال آن همگی از وحشت جان باختید) (فأخذتکم الصّاعقة و أنتم تنظرون).
هنگامی که موسی علیه السّلام به هوش آمد، برای این که مشکلی پیش نیاید از خداوند تقاضای بازگشت آنها را به دنیا کرد، و عرضه داشت خداوندا ما را به کارهای این سفیهان بنیاسرائیل مجازات مکن.
دعای موسی علیه السّلام اجابت شد و همگی به حیات و زندگی مجدد بازگشتند، همانگونه که قرآن در آیه بعد میفرماید: شما را پس از مرگتان حیات بخشیدیم شاید شکر نعمت او را بجای آورید (ثمّ بعثناکم من بعد موتکم لعلّکم تشکرون).
از آنچه در بالا گفته شد به خوبی روشن شد که هرگز حضرت موسی علیهالسّلام این تقاضا را از سر میل و خواسته خود نکرد، بلکه مأمور بود تقاضای بنیاسرائیل را در پیشگاه خدا تکرار کند، تا هم یک درس علمی به آنها داده شود و بفهمند جایی که تاب مشاهده صاعقه یعنی یک جرقه کوچک در معیار آفرینش را ندارند چگونه تقاضای مشاهده پروردگار را دارند؟ و هم مجازات و گوشمالی باشد برای این که سرکشان لجوج که بیهوده در برابر یک امر محال اصرار و پافشاری نکنند.
در هشتمین بخش از آیات، باز سخن از لجاجت بنیاسرائیل است هنگامی که خداوند آنان را بر دشمنانشان پیروز کرد، و شرّ فرعون و فرعونیان قطع شد به سوی سرزمین مقدّس یعنی بیتالمقدس که آروزی آنها وصول به آن بود حرکت کردند هنگامی که به نزدیک بیتالمقدس رسیدند از سوی خداوند به آنها فرمان داده شد وارد این سرزمین شوید و از مشکلات آن نترسید، ولی آنها به موسی علیه السّلام گفتند: در این سرزمین جمعیتی زورمند (به نام عمالقه) زندگی میکنند و تا آنها از آنجا خارج نشوند ما وارد آن نخواهیم شد. بعضی از مؤمنان راستین به آنها توصیه کردند شما از عمالقه نترسید، وارد دروازه شهر شوید، همین که وارد شوید، به فرمان و عنایات الهی پیروز خواهید شد.
ولی بنیاسرائیل همچنان به لجاجت خود ادامه دادند، و همانگونه که در آیه مورد بحث میخوانیم گفتند: ای موسی (این فکر را از مغز خود بیرون کن) ما هرگز وارد نخواهیم شد، تو خودت و پروردگارت (که وعده پیروزی داده است) بروید (با عمالقه) بجنگید (هنگامی که پیروز شدید به ما خبر دهید) ما اینجا نشستهایم (قالوا یا موسی انّا لن ندخلها أبداً ماداموا فیها فأذهب أنت و ربّک فقاتلا انّا هیهنا قاعدون).
در اینجا نیز بنیاسرائیل ثمره تلخ و شوم لجاجت خود را چشیدند و خداوند پیروزی بر دشمن و ورود در بیتالمقدس را چهل سال به تأخیر انداخت و در این چهل سال در بیابانهای نزدیک بیتالمقدس سرگردان شدند که به خاطر سرگردانی آنها آن سرزمین تَیه نامیده شد (تیه به معنی سرگردانی است) و این بیابان بخشی از صحرای سیناء بود.
نکته قابل توجه این که لجاجت و سرسختی آنها سبب شد که حتی به ساحت قدس پروردگار اهانت کنند؛ جمله فأذهب أنت و ربّک فقاتلا انّا ههنا قاعدون درواقع نوعی استهزاء و اهانت آشکار است، ولی افراد نادان و خودخواه و لجوج از این گفتهها بسیار دارند.
در واقع سرگردانی چهل ساله در بیابان، یک حکمت و لطف الهی بود که نسل زبون و ذلیلی - که در مصر پرورش یافته بود و کار مستمری فکری و فرهنگی موسی علیه السّلام نتوانست به کلّی آنها را دگرگون سازد - از صحنه اجتماع بیرون روند و نسل دیگری که در دل بیابان و در میان انبوه مشکلات و در فضایی باز متولّد شده بودند پرورش یابند و بدینگونه تصفیه درونی در این قوم صورت گرفت و مردانی که بتوانند سرزمین مقدس را از چنگال دشمنان آزاد و حکومت الهی را در آن برقرار سازند پرورش یابند و در واقع این مجازات نیز نوعی لطف و مرحمت بود و بسیاری از مجازاتهای الهی چنین است.
در نهمین بخش از آیات سخن از قوم فرعون است که خداوند آیات و نشانهها و معجزات بزرگی برای هدایت آنها فرستاد که در قرآن عدد این معجزات بزرگ به عنوان تسع آیات(23) (نه معجزه مهم) آمده است، ولی آنها که در لجاجت دست کمی از بنیاسرائیل نداشتند، مرتب بهانهجویی میکردند، سرانجام چنین گفتند: ای مرد ساحر! پروردگارت را به خاطر عهدی که با تو کرده بخوان (تا ما را از این درد و رنجهایی که به آن گرفتار شدهایم برهاند) در این صورت ما هدایت خواهیم شد (و به تو ایمان میآوریم!) - اما هنگامی که عذاب را از آنها برطرف ساختیم آنها پیمانشکنی کردند، و هرگز ایمان نیاوردند (و قالوا یا أیّها السّاحر ادع لنا ربّک بما عهد عندک انّنا لمهتدون - فلمّا کشفنا عنهم العذاب اذا هم ینکثون).
تعبیرات آیه کاملاً نشان میدهد که همه این سخنان از سرلجاجت بود؛ از یک سو موسی علیه السّلام را ساحر میخواندند و در عین حال دست به دامن او برای رهایی از بلا میزنند، تعبیر ربّک (پروردگار تو و نه پروردگار ما) نشانه دیگری از این لجاجت است. قول مؤکّد در مورد ایمان موسی علیهالسّلام که در جمله انّنا لمهتدون کاملاً آشکار است، و تعبیر ینکثون که به صورت فعل مضارع آمده و نشان میدهد بارها پیمان بستند و شکستند همه بیانگر لجاجت قوم فرعون است.
و سرانجام آنها نیز به جریمه لجاجت خود گرفتار شدند، و خداوند همه سران و نفرات کارآمد آنها را در میان امواج دریا غرق کرد، و این است نتیجه لجاجت.(24)
دهمین و آخرین بخش از این آیات ناظر به لجاجت مشرکان عرب است، آنها اصرار داشتند که با انواع بهانهجوییها از قبول دعوت پیغمبر اسلام صلیّاللّهعلیه وآله و سلّم که آمیخته با انواع معجزات بود سرباز زنند، با این که اگر روح حقطلبی بر آنها حاکم بود یکی از این معجزات بزرگ و از جمله خود قرآن مجید که معجزه جاویدان خاتم انبیاء است برای آنها کافی بود ولی آنها پیوسته پیشنهاد تازهای میکردند و معجزه جدیدی میخواستند ولی باز هم ایمان نمیآوردند.
این آیات نشان میدهد که آنها لجاجت را به آخرین حد رسانده بودند. میفرماید: آنها گفتند ما هرگز به تو ایمان نمیآوریم تا چشمهای از این سرزمین (خشک و سوزان) برای ما خارج سازی - یا باغی از نخل و انگور در اختیار داشته باشی، و نهرها در لابلای آن جاری کنی - یا قطعات سنگهای آسمانی را - آنچنان که میپنداری - بر سر ما فرودآوری یا خدا و فرشتگان را در برابر ما حاضر سازی یا خانهای پُر از نقش و نگار از طلا داشته باشی یا به آسمان بالا روی حتّی به آسمان رفتنت نیز ایمان نمیآوریم مگر آنکه نامهای (از سوی خدا) بر ما نازل کنی که آن را بخوانیم (و قالوا لن نؤمن لک حتّی تفجر لنا من الأرض ینبوعاً... أو ترقی فی السّماء و لن نؤمن لرقیّک حتّی تنزّل علینا کتاباً نقرئه...).
این سخنان که نشانههای بهانهجویی و لجاجت در آن کاملاً نمایان است حاکی از یک نکته انحرافی دیگری نیز بود، و آن این که نشان میداد آنها چنین تصوّر میکردند که پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم میگوید: من فعّال ما یشاء هستم و بر تمام جهان هستی حاکمیّت دارم، در حالی که معجزات همیشه به فرمان خدا است و آنگونه که خدا بخواهد نازل میشود، و لذا در پایان این آیات چنین میخوانیم: ای پیغمبر بگو! منزه است پروردگارم (از این گفتگوهای شما) مگر من جز بشری هستم که فرستاده خدا میباشم (قل سبحان ربّی هل کنت الّا بشراً رسولاً).
شأن نزول آیات نشان میدهد که گروهی از مشرکان مکه و در رأس آنها ولیدبن مغیره و ابوجهل در کنار خانه کعبه اجتماع کردند، و پیرامون کار پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم سخن میگفتند، سرانجام چنین نتیجه گرفتند که باید کسی به سراغ محمد صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم برود، و به او پیشنهاد کند که با او در این جنگ بیاید و با ما سخن بگوید، پیامبر صلیّاللّهعلیه وآله و سلّم به امید آن که شاید آماده پذیرش حق شدهاند فوراً به سراغ آنها شتافت ولی با سخنان بالا روبرو شد، به اضافه مطالب بیاساس و اهانتآمیز دیگر.
به یقین اگر آنها به دنبال حق و در جستجوی حقیقت بودند پیامبر صلیّاللّهعلیه وآله و سلّم موظّف بود به خواسته آنها عمل کند و حداقل یکی از این معجزات را به آنها ارائه دهد ولی آنان بارها معجزاتی از پیامبر اسلام صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم دیده بودند و نپذیرفته بودند و تازه در همین تقاضا نیز خودشان اعتراف میکنند که اگر پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم به عنوان معجزه در پیش چشم آنها به آسمان برود باز ایمان نخواهند آورد مگر این که نامهای از سوی خدا برای آنها بیاورد، تازه اگر چنین کاری را پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم میکرد نیز به احتمال قوی ایمان نمیآوردند، چرا که سابقه آنها بهترین گواه لجاجت و بهانهجویی است؛ سوابق آنها نشان میدهد وقتی که در برابر قویترین معجزات قرار میگرفتند فوراً میگفتند: این کار سِحر است و این مرد ساحر، و با این اتّهام واهی به سادگی از کنار معجزات میگذشتند.
از مجموع آیات بالا میتوان به خوبی این نکته را دریافت که مسأله لجاجت و بهانهجویی در تمام طول تاریخ بشر از آغاز خلقت تاکنون همیشه یکی از موانع مهم راه حق بوده است و یکی از مشکلات بزرگ انبیاء را وجود این صفت رذیله در عمق جان اقوام پیشین تشکیل میداده است و اگر انسان بخواهد به حق برسد قبل از هر کار باید این خوی زشت و رذیله اخلاقی را از وجود خود ریشهکن سازد.