در زمان حیات پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله، در میان مسلمانان کسانی بودند که اسلام را چندان قبول نداشتند و بنا به دلایلی و برخلاف میل باطنی و از روی کراهت اسلام را پذیرفته بودند و تظاهر به مسلمانی میکردند. قرآن در این زمینه آیات فراوانی دارد، و حتی سورهای به نام آنان با عنوان «منافقون» نازل شده است. خدای تعالی در آیات متعدد قرآن درباره حالات منافقان سخن گفته است؛ از جمله اینکه آنان واقعا ایمان نیاوردهاند، آنان دروغگو هستند، نماز را با تنبلی و کسالت میخوانند، ریاکارند، کم به ذکر خدا میپردازند. آیات زیر بر این دسته از اوصاف آنان دلالت دارند:
إذ جاءک المنافقون قالوا نشهد إنک لرسول الله و الله یعلم إنک لرسوله و الله یشهد إن المنافقین لکاذبون؛(56) وقتی که منافقون نزد تو آمدند، گفتند: ما گواهی میدهیم که تو رسول خدا هستی؛ و خدا میداند که تو رسول او هستی و خدا شهادت میدهد که منافقان دروغگویاناند.
...وإذا قاموا إلی الصلاة قالوا کسالی یراؤن الناس و لا یذکرون الله إلا قلیلا؛(57) وقتی که به نماز برمیخیزند، با کسالت نماز میخوانند و خدا را یاد نمیکنند مگر اندکی.
شواهد بسیاری وجود دارد که قرآن کسانی را که ایمان ضعیفی داشتند و ایمان آنان به حد نصاب نمیرسیده، جزو منافقان به شمار آورده است. بسیاری از ایشان افزون بر اینکه ایمان واقعی نداشتند، به پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله نیز حسد میبردند، چنان که قرآن میفرماید:
أم یحسدون الناس علی ما آتاهم الله من فضله؛(58) آنان به آنچه خدای تعالی از فضلش به مردم داده، حسد میورزند.
بنابر شواهد و مدارک تاریخی، بعضی از افراد قریش وقتی نام پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله را در اذان میشنیدند، ناراحت میشدند، از جمله وقتی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله مکه را فتح کرد و دستور داد بلال اذان بگوید، یکی از قریشیان با شنیدن نام پیامبر صلی الله علیه و اله در اذان ناراحت شد و گفت: خوشا به حال پدرم که از دنیا رفت و این ندا را نشنید.(59) دو عشیره قریش در حکم پسر عمو بودند. اینان درباره پیامبر صلی الله علیه و اله میگفتند: این نیز عموزاده ماست: طفل یتیمی بود، در خانواده فقیری بزرگ شد، حال به جایی رسیده که در کنار اسم خدا، نام او را میبرند؛ و از این وضعیت ناراحت میشدند.(60) برخی از این افراد، پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و اله در حدود بیست و پنج سال در جامعه اسلامی به منصبهایی رسیدند. گروهی از ایشان کسانی بودند که بعد از فتح مکه مسلمان شدند. اینان تا فتح مکه حدود بیست سال در مقابل پیامبر ایستاده بودند ولی بالاخره خدای تعالی پیامبرش را بر ایشان پیروز کرد و رسول اکرم صلی الله علیه و اله - به رغم تمام دشمنیها و کینهتوزیهایی که در حق او روا داشتند - دست محبت بر سرشان کشید و آنان را «طلقاء» (آزادشدگان) نامید. حضرت زینب نیز بعد از واقعه عاشورا در اوج قدرت بنیامیه این امر را یادآور شده، بنیامیه را با عنوان «طلقاء» میخواند.(61)
خباثت بنیامیه ذاتی بود. آنان به قدری ناپاک بودند که در وجودشان اثری از نورانیت دیده نمیشد. شخصیت بارز و مشهور این گروه در آن زمان ابوسفیان بود. خباثت این گروه تا حدی است که همه بنیامیه در زیارت عاشورا لعن شدهاند: «اللهم لعن بنیامیة قاطبة البته ممکن است افراد انگشتشماری همچون «عمر بن عبدالعزیز» از این گروه مستثنا باشند، اما در مجموع، آنان انسانهای بدسرشتی بودند. در روایات نقل شده است که منظور از «الشجرة الملعونة» در قرآن، بنیامیهاند.
این گروه از همان آغاز دعوت پیامبر صلی الله علیه و اله، با آن حضرت بنای مخالفت گذاشتند. بنیامیه و بنیهاشم دو تیره از قریش و بنی عبدمناف بودند که پیش از اسلام نیز با یکدیگر اختلاف خانوادگی داشتند، ولی از زمانی که پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله از میان بنیهاشم به رسالت مبعوث شد، دشمنی بنیامیه با بنیهاشم بالا گرفت و بنیامیه تا جایی که در توان داشتند، مسلمانان و پیغمبر صلی الله علیه و اله را در مکه آزار دادند. پس از اینکه مسلمانان به مدینه مهاجرت کردند و حکومت تشکیل دادند، توانستند بعضی از حقوق خود را از بنیامیه و سایر مشرکان بازگیرند.
زمانی که کاروان تجارتی قریش به سرپرستی ابوسفیان در مسیر شام بود، مسلمانان برای استرداد بخشی از اموال خود به این کاروان حمله بردند، که این ماجرا به جنگ بدر انجامید. بعد از این واقعه، جنگ و نزاع میان مسلمانان و قریش تا فتح مکه ادامه یافت. اما هنگامی که مسلمانان مکه را فتح کردند و ابوسفیان و طرفدارانش مغلوب شدند، پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله خانه وی را پناهگاه قرار داده، فرمودند که هر کس به خانه ابوسفیان پناه برد، در امان است. ایشان با این اقدام کوشیدند تا دلهای آنان را به مسلمانان نزدیک، و از فساد و خرابکاری آنان جلوگیری کنند. به همین دلیل کسانی مانند ابوسفیان را که در آن روز پناه داده شدند «طلقاء» یعنی آزادشدگان پیامبر صلی الله علیه و اله خواندند. اما با وجود اینکه بنیامیه در پناه اسلام قرار گرفتند و در ظاهر مسلمان شدند، هیچگاه از دشمنی قلبیشان با بنیهاشم و شخص پیامبر صلی الله علیه و اله کاسته نشد و هرگز ایمان واقعی در قلب آنان راه نیافت. آنان هرچند برای حفظ مصالح خود تظاهر به اسلام کرده، نماز میخواندند و در اجتماعات مسلمانان شرکت میجستند، ولی ایمان قلبی نداشتند.
سرانجام پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله رحلت کرد. هنوز جنازه ایشان دفن نشده بود که بعضی از مسلمانان، به دلایلی، در سقیفه گرد آمدند و ابوبکر را به جانشینی پیغمبر صلی الله علیه و اله برگزیدند و با او بیعت کردند. از آنجا که ابوبکر از تیرههای قوی قریش نبود، به دلیل تعصبات قبیلهای، بسیاری از تیرههای نیرومند قریش، این امر را برنمیتافتند در این میان، ابوسفیان که با اسلام و مسلمانان دشمنی قلبی داشت فرصت را غنیمت شمرد و نزد عباس، عموی پیامبر صلی الله علیه و اله، رفت و گفت: «چه نشستهای که ما، بنی عبدمناف را کنار زدند! علی را که پیامبر به خلافت برگزیده بود، کنار گذاشتند و فردی از طایفه تیم، جانشین پیغبر شد. این چه مصیبت است!»، سپس فریاد زد: «ای فرزندان عبدمناف! حق خود را بگیرید. «انی لأری عجاجة لا یطفئها الا الدم؛ من طوفانی میبینم که جز خون چیزی آن را فرو نمینشاند».(62)
سپس به همراه عباس نزد امیر المؤمنین آمدند و گفتند ما با ابوبکر بیعت نمیکنیم، و آمادهایم که با شما بیعت کنیم. امیر مؤمنان علیه السلام فرمود: «ای مردم، امواج فتنه را با کشتیهای نجات بشکافید و دست از این فخرفروشیها بردارید. [اگر من امروز برای رسیدن به خلافت اقدامی میکنم] مانند کسی هستم که میوه نارسی را بچیند و چنین کاری مثل زراعت در زمین دیگری است. اگر حرف بزنم، مرا متهم میکنند که در پی مقام هستم، و اگر سکوت کنم، میگویند علی از مرگ هراس دارد. هیهات که این سخن بعد از [نبردهای من با قهرمانان عرب و پیکار در میدانهای سهمگین ]صحیح باشد. به خدا سوگند، انس فرزند ابوطالب به مرگ از انس طفل به پستان مادر بیشتر است. بلکه اسراری را از آینده میدانم که اگر برای شما افشا کنم مانند طنابی که در چاهی گود رها شود و در مسیر خود با اضطراب به دیوارهای چاه برخورد میکند، شما هم مضطرب خواهید شد [و تحمل شنیدن آنها را نخواهید داشت.]»(63) بدین ترتیب، افتخار آنان این بود که از قریش و از بزرگان مکه هستند، و این افتخارات را به رخ یکدیگر میکشیدند، و از همین روی، نمیپذیرفتند که طایفهای همچون تیم، بر آنان حکومت کند. امام علی علیه السلام نیز با تأکید بر لزوم حفظ مصالح اسلام آنان را دعوت به آرامش کرده، از اختلاف و تفرقه برحذر میداشتند. حضرت امیر علیه السلام، همچنین ابوسفیان را به خوبی میشناخت و میدانست که اگر مجالی بیابد قصد دارد انتقام خون کشتگان بدر را از مسلمانان بازگیرد.
ابوسفیان در دوران خلافت ابوبکر و عمر، همواره در کمین فرصتی بود تا حکومت را به دست گیرد: گاه اشکالتراشی میکرد، و گاه با ابوبکر و عمر درگیر میشد و به مشاجره لفظی با آنان میپرداخت، به گونهای که در برخی مواقع کار به فحاشی و سخنان زشت و تند میانجامید؛(64) ولی با این همه فرصت مناسبی پیدا نکرد. او سرانجام بر آن شد که به سرزمینی دور از حجاز برود و فعالیت خود را برای فراهم کردن زمینههای تشکیل حکومتی به نام اسلام ادامه دهد. به همین منظور خلیفه دوم را قانع ساخت که معاویه را در مقام والی به شام بفرستد. شاید خلیفه دوم نیز از توطئهچینیهای بنیامیه به ستوه آمده بود و در نتیجه برای دور کردن آنان از مرکز خلافت، حکومت شام را به معاویه واگذار کرد. این امر، ابوسفیان را به نفوذ در آینده کشور اسلامی امیدوار ساخت.
زمانی که عمر از دنیا رفت، مردم طبق نقشهای از پیش طراحی شده، که بنیامیه نیز در طرح آن سهیم بودند، با عثمان بیعت کردند. پس از این ماجرا، بار دیگر ابوسفیان امیدوار شد که به قدرت دست یابد؛ چرا که عثمان از بنیامیه و از خویشاوندان نزدیک او بود. با انتخاب عثمان به خلافت، ابوسفیان اقوام و نزدیکان خود را در خانه عثمان جمع کرد و به آنان گفت: «ای فرزندان امیه، حکومت را مانند چوگان بازی [توپ] از همدیگر دریافت کنید. سوگند به کسی که ابوسفیان به او سوگند میخورد، نه عذابی در کار است و نه حسابی، نه بهشتی و نه جهنمی، نه برانگیخته شدنی و نه قیامتی».(65) او با چنین سوگندی - و نه سوگند به خداوند کعبه - بهشت و دوزخ را نفی، و تصریح میکند که جدال ما بر سر حکومت و ریاست است: تا به حال بنیهاشم ریاست کردهاند، و از این پس نوبت با بنیامیه است؛ امروز که حکومت در دستان بنیامیه قرار گرفته است، باید آن را با قدرت نگه دارند؛ و حکومت باید به صورت میراثی در این خانواده باقی بماند.
اما مسلمانان سادهلوح این حقیقت را در نمییافتند. آنان، که شمارشان نیز اندک نبود، نمیدانستند که ابوسفیان ایمان ندارد. فرزند ابوسفیان، معاویه، نیز مانند پدر بود و در مواردی عقیده خود را آشکار ساخته بود. چنان که زبیر بن بکار نقل کرده است، شبی مغیره نزد معاویه بود که صدای اذان برخاست. معاویه با شنیدن شهادت به رسالت پیامبر صلی الله علیه و اله، چنان ناراحت شد که گفت: ببین محمد چه کرده است که نام خود را کنار نام خدا گذاشته است. یزید، پسر معاویه هم در حال مستی آنچه در دل داشت با صراحت به زبان آورد:
لعبت هاشم بالملک فلا - خبر جاء و لا وحی نزل(66)
«بنیهاشم با سلطنت بازی کردند والا نه وحیی نازل شده و نه خبری از آسمان آمده است».