تربیت
Tarbiat.Org

آذرخش کربلا
آیت الله محمد تقی مصباح یزدی‏‏

نفوذ منافقان در میان اصحاب پیامبر

در زمان حیات پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله، در میان مسلمانان کسانی بودند که اسلام را چندان قبول نداشتند و بنا به دلایلی و برخلاف میل باطنی و از روی کراهت اسلام را پذیرفته بودند و تظاهر به مسلمانی می‏کردند. قرآن در این زمینه آیات فراوانی دارد، و حتی سوره‏ای به نام آنان با عنوان «منافقون» نازل شده است. خدای تعالی در آیات متعدد قرآن درباره حالات منافقان سخن گفته است؛ از جمله اینکه آنان واقعا ایمان نیاورده‏اند، آنان دروغ‏گو هستند، نماز را با تنبلی و کسالت می‏خوانند، ریاکارند، کم به ذکر خدا می‏پردازند. آیات زیر بر این دسته از اوصاف آنان دلالت دارند:
إذ جاءک المنافقون قالوا نشهد إنک لرسول الله و الله یعلم إنک لرسوله و الله یشهد إن المنافقین لکاذبون؛(56) وقتی که منافقون نزد تو آمدند، گفتند: ما گواهی می‏دهیم که تو رسول خدا هستی؛ و خدا می‏داند که تو رسول او هستی و خدا شهادت می‏دهد که منافقان دروغ‏گویان‏اند.
...وإذا قاموا إلی الصلاة قالوا کسالی یراؤن الناس و لا یذکرون الله إلا قلیلا؛(57) وقتی که به نماز برمی‏خیزند، با کسالت نماز می‏خوانند و خدا را یاد نمی‏کنند مگر اندکی.
شواهد بسیاری وجود دارد که قرآن کسانی را که ایمان ضعیفی داشتند و ایمان آنان به حد نصاب نمی‏رسیده، جزو منافقان به شمار آورده است. بسیاری از ایشان افزون بر اینکه ایمان واقعی نداشتند، به پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله نیز حسد می‏بردند، چنان که قرآن می‏فرماید:
أم یحسدون الناس علی ما آتاهم الله من فضله؛(58) آنان به آنچه خدای تعالی از فضلش به مردم داده، حسد می‏ورزند.
بنابر شواهد و مدارک تاریخی، بعضی از افراد قریش وقتی نام پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله را در اذان می‏شنیدند، ناراحت می‏شدند، از جمله وقتی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله مکه را فتح کرد و دستور داد بلال اذان بگوید، یکی از قریشیان با شنیدن نام پیامبر صلی الله علیه و اله در اذان ناراحت شد و گفت: خوشا به حال پدرم که از دنیا رفت و این ندا را نشنید.(59) دو عشیره قریش در حکم پسر عمو بودند. اینان درباره پیامبر صلی الله علیه و اله می‏گفتند: این نیز عموزاده ماست: طفل یتیمی بود، در خانواده فقیری بزرگ شد، حال به جایی رسیده که در کنار اسم خدا، نام او را می‏برند؛ و از این وضعیت ناراحت می‏شدند.(60) برخی از این افراد، پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و اله در حدود بیست و پنج سال در جامعه اسلامی به منصبهایی رسیدند. گروهی از ایشان کسانی بودند که بعد از فتح مکه مسلمان شدند. اینان تا فتح مکه حدود بیست سال در مقابل پیامبر ایستاده بودند ولی بالاخره خدای تعالی پیامبرش را بر ایشان پیروز کرد و رسول اکرم صلی الله علیه و اله - به رغم تمام دشمنیها و کینه‏توزیهایی که در حق او روا داشتند - دست محبت بر سرشان کشید و آنان را «طلقاء» (آزادشدگان) نامید. حضرت زینب نیز بعد از واقعه عاشورا در اوج قدرت بنی‏امیه این امر را یادآور شده، بنی‏امیه را با عنوان «طلقاء» می‏خواند.(61)
خباثت بنی‏امیه ذاتی بود. آنان به قدری ناپاک بودند که در وجودشان اثری از نورانیت دیده نمی‏شد. شخصیت بارز و مشهور این گروه در آن زمان ابوسفیان بود. خباثت این گروه تا حدی است که همه بنی‏امیه در زیارت عاشورا لعن شده‏اند: «اللهم لعن بنی‏امیة قاطبة البته ممکن است افراد انگشت‏شماری همچون «عمر بن عبدالعزیز» از این گروه مستثنا باشند، اما در مجموع، آنان انسانهای بدسرشتی بودند. در روایات نقل شده است که منظور از «الشجرة الملعونة» در قرآن، بنی‏امیه‏اند.
این گروه از همان آغاز دعوت پیامبر صلی الله علیه و اله، با آن حضرت بنای مخالفت گذاشتند. بنی‏امیه و بنی‏هاشم دو تیره از قریش و بنی عبدمناف بودند که پیش از اسلام نیز با یکدیگر اختلاف خانوادگی داشتند، ولی از زمانی که پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله از میان بنی‏هاشم به رسالت مبعوث شد، دشمنی بنی‏امیه با بنی‏هاشم بالا گرفت و بنی‏امیه تا جایی که در توان داشتند، مسلمانان و پیغمبر صلی الله علیه و اله را در مکه آزار دادند. پس از اینکه مسلمانان به مدینه مهاجرت کردند و حکومت تشکیل دادند، توانستند بعضی از حقوق خود را از بنی‏امیه و سایر مشرکان بازگیرند.
زمانی که کاروان تجارتی قریش به سرپرستی ابوسفیان در مسیر شام بود، مسلمانان برای استرداد بخشی از اموال خود به این کاروان حمله بردند، که این ماجرا به جنگ بدر انجامید. بعد از این واقعه، جنگ و نزاع میان مسلمانان و قریش تا فتح مکه ادامه یافت. اما هنگامی که مسلمانان مکه را فتح کردند و ابوسفیان و طرفدارانش مغلوب شدند، پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله خانه وی را پناهگاه قرار داده، فرمودند که هر کس به خانه ابوسفیان پناه برد، در امان است. ایشان با این اقدام کوشیدند تا دلهای آنان را به مسلمانان نزدیک، و از فساد و خرابکاری آنان جلوگیری کنند. به همین دلیل کسانی مانند ابوسفیان را که در آن روز پناه داده شدند «طلقاء» یعنی آزادشدگان پیامبر صلی الله علیه و اله خواندند. اما با وجود اینکه بنی‏امیه در پناه اسلام قرار گرفتند و در ظاهر مسلمان شدند، هیچ‏گاه از دشمنی قلبی‏شان با بنی‏هاشم و شخص پیامبر صلی الله علیه و اله کاسته نشد و هرگز ایمان واقعی در قلب آنان راه نیافت. آنان هرچند برای حفظ مصالح خود تظاهر به اسلام کرده، نماز می‏خواندند و در اجتماعات مسلمانان شرکت می‏جستند، ولی ایمان قلبی نداشتند.
سرانجام پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله رحلت کرد. هنوز جنازه ایشان دفن نشده بود که بعضی از مسلمانان، به دلایلی، در سقیفه گرد آمدند و ابوبکر را به جانشینی پیغمبر صلی الله علیه و اله برگزیدند و با او بیعت کردند. از آنجا که ابوبکر از تیره‏های قوی قریش نبود، به دلیل تعصبات قبیله‏ای، بسیاری از تیره‏های نیرومند قریش، این امر را برنمی‏تافتند در این میان، ابوسفیان که با اسلام و مسلمانان دشمنی قلبی داشت فرصت را غنیمت شمرد و نزد عباس، عموی پیامبر صلی الله علیه و اله، رفت و گفت: «چه نشسته‏ای که ما، بنی عبدمناف را کنار زدند! علی را که پیامبر به خلافت برگزیده بود، کنار گذاشتند و فردی از طایفه تیم، جانشین پیغبر شد. این چه مصیبت است!»، سپس فریاد زد: «ای فرزندان عبدمناف! حق خود را بگیرید. «انی لأری عجاجة لا یطفئها الا الدم؛ من طوفانی می‏بینم که جز خون چیزی آن را فرو نمی‏نشاند».(62)
سپس به همراه عباس نزد امیر المؤمنین آمدند و گفتند ما با ابوبکر بیعت نمی‏کنیم، و آماده‏ایم که با شما بیعت کنیم. امیر مؤمنان علیه السلام فرمود: «ای مردم، امواج فتنه را با کشتیهای نجات بشکافید و دست از این فخرفروشیها بردارید. [اگر من امروز برای رسیدن به خلافت اقدامی می‏کنم‏] مانند کسی هستم که میوه نارسی را بچیند و چنین کاری مثل زراعت در زمین دیگری است. اگر حرف بزنم، مرا متهم می‏کنند که در پی مقام هستم، و اگر سکوت کنم، می‏گویند علی از مرگ هراس دارد. هیهات که این سخن بعد از [نبردهای من با قهرمانان عرب و پیکار در میدانهای سهمگین ]صحیح باشد. به خدا سوگند، انس فرزند ابوطالب به مرگ از انس طفل به پستان مادر بیشتر است. بلکه اسراری را از آینده می‏دانم که اگر برای شما افشا کنم مانند طنابی که در چاهی گود رها شود و در مسیر خود با اضطراب به دیوارهای چاه برخورد می‏کند، شما هم مضطرب خواهید شد [و تحمل شنیدن آنها را نخواهید داشت.]»(63) بدین ترتیب، افتخار آنان این بود که از قریش و از بزرگان مکه هستند، و این افتخارات را به رخ یکدیگر می‏کشیدند، و از همین روی، نمی‏پذیرفتند که طایفه‏ای همچون تیم، بر آنان حکومت کند. امام علی علیه السلام نیز با تأکید بر لزوم حفظ مصالح اسلام آنان را دعوت به آرامش کرده، از اختلاف و تفرقه برحذر می‏داشتند. حضرت امیر علیه السلام، همچنین ابوسفیان را به خوبی می‏شناخت و می‏دانست که اگر مجالی بیابد قصد دارد انتقام خون کشتگان بدر را از مسلمانان بازگیرد.
ابوسفیان در دوران خلافت ابوبکر و عمر، همواره در کمین فرصتی بود تا حکومت را به دست گیرد: گاه اشکال‏تراشی می‏کرد، و گاه با ابوبکر و عمر درگیر می‏شد و به مشاجره لفظی با آنان می‏پرداخت، به گونه‏ای که در برخی مواقع کار به فحاشی و سخنان زشت و تند می‏انجامید؛(64) ولی با این همه فرصت مناسبی پیدا نکرد. او سرانجام بر آن شد که به سرزمینی دور از حجاز برود و فعالیت خود را برای فراهم کردن زمینه‏های تشکیل حکومتی به نام اسلام ادامه دهد. به همین منظور خلیفه دوم را قانع ساخت که معاویه را در مقام والی به شام بفرستد. شاید خلیفه دوم نیز از توطئه‏چینیهای بنی‏امیه به ستوه آمده بود و در نتیجه برای دور کردن آنان از مرکز خلافت، حکومت شام را به معاویه واگذار کرد. این امر، ابوسفیان را به نفوذ در آینده کشور اسلامی امیدوار ساخت.
زمانی که عمر از دنیا رفت، مردم طبق نقشه‏ای از پیش طراحی شده، که بنی‏امیه نیز در طرح آن سهیم بودند، با عثمان بیعت کردند. پس از این ماجرا، بار دیگر ابوسفیان امیدوار شد که به قدرت دست یابد؛ چرا که عثمان از بنی‏امیه و از خویشاوندان نزدیک او بود. با انتخاب عثمان به خلافت، ابوسفیان اقوام و نزدیکان خود را در خانه عثمان جمع کرد و به آنان گفت: «ای فرزندان امیه، حکومت را مانند چوگان بازی [توپ‏] از همدیگر دریافت کنید. سوگند به کسی که ابوسفیان به او سوگند می‏خورد، نه عذابی در کار است و نه حسابی، نه بهشتی و نه جهنمی، نه برانگیخته شدنی و نه قیامتی».(65) او با چنین سوگندی - و نه سوگند به خداوند کعبه - بهشت و دوزخ را نفی، و تصریح می‏کند که جدال ما بر سر حکومت و ریاست است: تا به حال بنی‏هاشم ریاست کرده‏اند، و از این پس نوبت با بنی‏امیه است؛ امروز که حکومت در دستان بنی‏امیه قرار گرفته است، باید آن را با قدرت نگه دارند؛ و حکومت باید به صورت میراثی در این خانواده باقی بماند.
اما مسلمانان ساده‏لوح این حقیقت را در نمی‏یافتند. آنان، که شمارشان نیز اندک نبود، نمی‏دانستند که ابوسفیان ایمان ندارد. فرزند ابوسفیان، معاویه، نیز مانند پدر بود و در مواردی عقیده خود را آشکار ساخته بود. چنان که زبیر بن بکار نقل کرده است، شبی مغیره نزد معاویه بود که صدای اذان برخاست. معاویه با شنیدن شهادت به رسالت پیامبر صلی الله علیه و اله، چنان ناراحت شد که گفت: ببین محمد چه کرده است که نام خود را کنار نام خدا گذاشته است. یزید، پسر معاویه هم در حال مستی آنچه در دل داشت با صراحت به زبان آورد:
لعبت هاشم بالملک فلا - خبر جاء و لا وحی نزل(66)‏
«بنی‏هاشم با سلطنت بازی کردند والا نه وحیی نازل شده و نه خبری از آسمان آمده است».