صفت اول خوف است و آن عبارت است از متألم شدن به سبب تشویش رسیدن مکروهی که تحقق آن محتمل باشد و اما مکروهی که حصول آن مظنون یا متیقن باشد اگر چه آنرا خوف نگویند، ولکن چون آن نیز از ضعف نفس و موجب هلاکت است در ضمن خوف مذکور میشود، و فرق خوف با جبن آن است که در جبن الم و دل سوختن ضرور نیست به خلاف خوف، و خوف بر دو قسم است: ممدوح که خوف از خدا و عظمت او و از گناهان باشد و این قسم خوف در صفت دوم مذکور میشود و دوم خوف مذموم که از نتیجه جبن است و آن در اینجا ذکر میشود و باید دانست که این قسم خوف بر چند نوع است که همه آنها مذمومست اول آنکه خوف از امری باشد که البته وقوع خواهد یافت و دفع آن ممکن نباشد و شکی نیست که خوف از چنین چیزی از روی جهل است و به غیر از الم عاجل(44) فائده ندارد. پس عاقل باید که این خوف را از خود دور کند و به قضای الهی و مقدرات سبحانی راضی باشد تا راحت یابد دوم خوف از امر محتملست و این هم مثل سابق مذموم بلکه بدتر است، سوم آنکه خوف از امری باشد که سبب آن در دست آنشخص باشد اما هنوز سبب یافت نشده و از آن ترسد که مبادا فلان امر از او سر زند و فلان اثر بر آن مترتب شود و علاج آن مراقب بودن حال خود است تا آن امر از او صادر نشود چهارم اینکه خوف او از چیزهائی باشد که طبع از آنها بیسبب و بدون جهت وحشت داشته باشد مثل جن و میت خصوصاً در شب در حالت تنهائی و منشأ این خوف غلبه قوه واهمه و قصور عقل و نهایت ضعف نفس است و علاج آن آنستکه اندکی با خود تأمل کنی که امثال این امور به چه جهت باعث خوف میشود کسیکه در زندگانی او با وجود قوت و قدرت از او نمیترسیدی چگونه از بدن بیحس و بیحرکت او خوف میکنی؟! و کجا دیدهای و شنیدهای که مرده بر زنده حمله کرده و بر او غالب گشته؟ و جنی که در وجود او خلاف است تو به چه دلیل به وجود او یقین کردهای؟(45) و بعد از آنکه موجود باشد به چه سبب در مقابل تو در میآید و خود را به تو مینماید؟ و اگر هم نمود به چه سبب درصدد اذیت تو برمیآید و اگر برآید بکدام قوت بر تو غلبه خواهد یافت؟ آخر نه انسان اشرف ممکنات(46) و اکثر آنها مطیع اویند؟ به چه جهت اشرف کائنات با وجود اینهمه احتمالات از موجود ضعیفالقوه خوف میکند و صاحب این صفت باید در شبهای تاریک به تنهائی در مواضع موحشه صبر کند تا به تدریج این خوف از او زایل شود و خوف مرگ نیز از این نوع و نوع اول است و باعث این خوف چند چیز است اول آنکه چنان گمان کند که از مردن نقصی به او میرسد و تنزلی برای او حاصل میشود و این نیست مگر از جهت جهل به حقیقت انسانی و مرگ زیرا که هر که حقیقت ایندو را شناخت میداند که مرگ باعث کمال مرتبه انسان است و آدمی تا نمرده است ناقص و ناتمام است و انسان کامل همیشه طالب مردن است چناچه حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرموده: قسم به خدا که انس پسر ابوطالب به مرگ بیشتر است از انس طفل به پستان مادر.(47)
خرم آنروز کزین منزل ویران بروم - راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان - تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
لم از وحشت زندان سکندر بگرفت - رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
حجاب چهره جان میشود غبار تنم - خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است - روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا بودم - دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
مرا که منظر حور است مسکن و مأوی - چرا به کوی خراباتیان بُود وطنم
دوم صعوبت قطع علاقه از دنیا و اموال است و این ترس از مرگ نیست بلکه غم مفارقت از بعضی زخارف فانیه دنیویه است و علاج این خوف قطع علاقه از آنها است سوم خوف از شماتت دشمنان و تصور خوشحالی ایشان است و شکی نیست که این از وسوسه شیطان است زیرا که شماتت و شادی ایشان نه به دین ضرر میرساند و نه به ایمان و نه بدن را از آن المی حاصل میشود و نه جان.
نیک باشی و بدت گویند خلق - به که بد باشی و نیکت گویند
چهارم خوف ضایع شدن اهل و عیال و ذلت و خواری آنها است و این خیال از وساوس شیطانیه است زیرا که صاحب این خوف خود را منشأ اثری میداند و از برای وجود خود مدخلی در عزت و ثروت و قوت دیگران میپندارد و حال آنکه به تجربه صادقه معلوم شده، که غالب یتیمانی که در طفولیت پدر از سر ایشان رفته ترقی ایشان در امور دنیا و آخرت بیشتر بوده از اطفالی که در آغوش پدر پرورش یافته بودند و هر که خاطر جمع و مطمئن بوده به جهت مال اندوخته عاقبت اولاد او به فقر و تهی دستی و به ذلت و پستی گرفتار شدهاند. پس باید عاقل خیر خواه اهل و عیال خود باشد و امور ایشان را به خالقشان واگذارد فانه نعم المولی و نعم النصیر.(48) پنجم آنکه خوف او از عذاب الهی باشد به واسطه معاصی، و این قسم خوف ممدوح است و لکن باقی ماندن بر این ترس و معالجه نکردن آنرا به توبه و انابه از جهل و غفلت است پس از آنچه گفتیم معلوم شد که خوف از موت به سبب یکی از جهات مذکور راهی ندارد و عاقل باید که آنرا به خود راه ندهد و تأمل کند که مرگ شربتی است چشیدنی و آرزوی حیات دائمی و تمنای بقای ابدی از برای بدن، خیالی است محال بلکه باید یقین نماید بآنکه هر چه در نظام عالم میشود خیر و صلاح است پس خود را به هر چه میشود رضا و خشنود کند و الم و کدورتی بخود راه ندهد و در هر جائی مشغول بریاضات و مجاهدات باشد و در مقام تحصیل آن برآید که صفات بد را که از جمله آنها طول املست از خود زایل کند و به عمری که از برای او مقدر شده است راضی بوده باشد.