مسلم، بخاری، طبری و دیگران روایت کردهاند که:
از ابن عباس شنیدند که میگفت: روز پنجشنبه؛ چه روز پنجشنبهای! سپس گریست؛ به گونهای که ریگها از اشک او خیس شد. آنگاه گفت: روز پنجشنبه بیماری رسول خدا صلی الله علیه و آله شدت پیدا کرد. فرمود: دوات و استخوانی برای من بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نگردید. پس اختلاف کردند حال آن که نزد هیچ پیامبری شایسته نیست نزاعی روی دهد. پس گفتند: رسول خدا صلی الله علیه و آله هذیان میگوید (559)
در خبری دیگر آمده که عمر گفت:
بیماری بر رسول خدا صلی الله علیه و آله شدت پیدا کرده است و نزد شما قرآن هست؛ قرآن شما را کافی است. اهل خانه اختلاف کرده به ستیز پرداختند؛ گروهی میگفتند: دوات و استخوانی به پیامبر بدهید تا چیزی بنویسد تا هرگز گمراه نگردید. بعضی میگفتند: سخن آن است که عمر گفت. آنگاه که جار و جنجال و اختلاف نزد آن حضرت زیاد شد، فرمود: برخیزید. ابن عباس همواره میگفت: بدبختی و تمام بدبختی زمانی بود که جار و جنجال و اختلاف مانع شد تا رسول خدا صلی الله علیه و آله بتواند آن نامه را بنویسد.(560)
ابن ابی الحدید در جزء دوازدهم شرح (نهج البلاغه) خود از ابن عباس نقل کرده که گفت:
در یکی از سفرهای عمر به شام با او همراه بودم. یک روز تنها سوار بر شتر خود میرفت. به دنبال او رفتم. گفت: ابن عباس، از پسر عمویت گله دارم! از او خواستم که با من بیاید ولی این کار را نکرد. همچنان او را رنجیده میبینم. به نظرت از چه ناراحت است. گفتم: ای فرمانروای مؤمنان، تو خود میدانی! گفت: گمان میکنم به جهت از دست دادن خلافت هنوز ناراحت است! گفتم: همینطور است؛ او عقیده دارد که رسول خدا صلی الله علیه و آله میخواست او خلیفه گردد. گفت: ابن عباس رسول خدا صلی الله علیه و آله برای او میخواست ولی خداوند آن را نخواست پیامبر صلی الله علیه و آله چیزی را خواست و خداوند غیر آن را اراده نمود. مراد خدا انجام گرفت و مراد رسولش انجام نگرفت. آیا هر چه رسول خدا صلی الله علیه و آله بخواهد انجام میگیرد؟ او مایل بود عمویش اسلام بیاورد ولی خداوند اراده نکرده بود؛ پس اسلام نیاورد.
این جمله به گونهای دیگر نیز نقل شده و آن اینکه: رسول خدا صلی الله علیه و آله قصد داشت او را برای خلافت معرفی کند و من به خاطر جلوگیری از فتنه ( ) و به خاطر گسترش اسلام مانع این کار شدم. رسول خدا صلی الله علیه و آله منظورم را دانست و از آن کار خودداری کرد و خداوند جز از انجام شدن کاری که رقم زده بود ابا داشت.(561)
و همچنین از ابن عباس روایت شده است که گفت:
در اوایل خلافت عمر بر او وارد شدم. مقداری خرما بر روی حصیر برای او گذاشته بودند. مرا به خوردن دعوت کرد؛ یک دانه خوردم و او شروع به خوردن کرد تا تمام شد. سپس از کوزهای که در کنارش بود آب خورد و بر بالشی که داشت دراز کشید و شکر خدا گفت و آن را تکرار نمود. آنگاه گفت: عبدالله از کجا میآیی؟ گفتم: از مسجد. گفت: پسر عمویت چگونه بود؟ گمان کردم که منظورش عبدالله بن جعفر است. گفتم: با همسالان خود بازی میکرد. گفت: او را نگفتم؛ منظورم بزرگ اهل بیت شماست.
گفتم: با دلوی بزرگ برای درختان خرما آبکشی میکرد و قرآن میخواند. گفت: عبدالله، تو را سوگند میدهم که بر من پنهان نکنی! تاوان خون همه شتران قربانی بر گردنت(562) اگر پنهان سازی؛ آیا هنوز از امر خلافت چیزی در دل دارد؟ گفتم: آری. گفت: آیا عقیده دارد که رسول خدا صلی الله علیه و آله او را تعیین کرده است؟ گفتم: آری و اضافه کنم که از پدرم (عباس) سوال کردم که آیا او در ادعایش صادق است؟ گفت: آری.
عمر گفت: پیامبر خدا (با تردید) در مورد خلافت او سخنی میفرمود؛(563) نه چندانکه حجتی ثابت کند و عذری باقی نگذارد (!) به هنگام بیماری میخواست نام او را ببرد که من به خاطر دلسوزی و پاسداری از اسلام ( ) او را از این کار باز داشتم! به خدای این خانه سوگند قریش هرگز او را نمیپذیرفتند و اگر او بر آنها گمارده میشد در همه جا اعراب در برابر او قیام میکردند. رسول خدا صلی الله علیه و آله دانست که قصد او را دانستهام. پس از این کار خودداری کرد و خداوند نیز تنها انجام شدن آن چیزی را میخواست که خواسته بود.(564)