حدیبیة نام دهکدهای است که به نام چاهی که در آنجاست نامیده شده است و در نزدیکی مسجد شجره - که یاران پیامبر صلی الله علیه و آله با حضرت ایشان بیعت کردند - واقع است. فاصله آن تا مکه یک منزل است.
غزوه حدیبیه در ذی القعده سال ششم اتفاق افتاد. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله همراه با یکهزار و چهارصد تن از یارانش به قصد مکه از مدینه خارج شد و با هفتاد قربانی - از غیر راهی که همیشه میپیمود - به سوی مکه رفت. چون به حدیبیه رسیدند، شتر آن حضرت از حرکت بازایستاد. هر چه او را راندند از جای برنخاست. اصحاب گفتند: شتر سرکش شده است! فرمود: عادت به سرکشی ندارد. آن کس که فیل را از حرکت بازداشت او را از حرکت بازداشته است. آنگاه دستور فرود داد. مردم گفتند: ای رسول خدا! آبی وجود ندارد که فرود آییم. رسول خدا صلی الله علیه و آله تیری از تیردان خود بیرون آورد و به ناجیة بن جندب، شتربان خود (و به قولی به براء بن عازب یا شخص دیگری غیر از این دو) داد و دستور فرمود آن را در آب نهد. او وارد یکی از چاهها شد و تیر را در داخل چاه فرو برد. چندان آب از چاه جوشید که همه سیراب شدند.
پس از آن که رسول خدا صلی الله علیه و آله از این امر آسوده خاطر گردید بدیل بن ورقاء خزاعی به همراه گروهی از مردان خزاعه نزد آن حضرت آمدند و علت آمدنش را پرسیدند. فرمود: برای جنگ نیامدهام، بلکه برای زیارت خانه خدا و بزرگ داشتن احترام آن آمدهام.
آنان نزد قریش بازگشته گفتند: شما درباره محمد صلی الله علیه و آله عجولانه قضاوت کردید؛ او برای جنگ نیامده بلکه برای زیارت خانه خدا آمده است. قریشیان به آنان شک کردند و برخوردی تند نشان دادند. آنگاه گفتند: اگر چه خواهان جنگ نیست ولی به خدا سوگند نخواهد توانست با زور وارد مکه شود.
زهری گوید: قبیله بنی خزاعه، مسلمان و کافرشان، رازدار رسول خدا صلی الله علیه و آله بودند و هیچ چیز را از ایشان پنهان نمیکردند. آنان عروة بن مسعود ثقفی را نزد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرستادند. آن حضرت همان جوابی را که به بدیل داده بود به عروه داد. او نزد یارانش بازگشت و گفت: مردم، من به دربار پادشاهان قیصر و کسری رفتهام و به نزد نجاشی نیز رفتهام. به خدا سوگند هیچ پادشاهی را ندیدهام که اطرافیانش او را - آن قدر که یاران حضرت محمد صلی الله علیه و آله آن حضرت را بزرگ میشمارند - بزرگ بشمارند. اگر آنها را به کاری دستور دهد اطاعت میکنند. هر گاه وضو میگیرد برای دستیابی به قطرهای از آن با هم ستیز میکنند. صدای خود را در محضر او بلند نمیکنند و هیچگاه بر او چشم نمیدوزند. او به شما پیشنهادی داده است. آن را بپذیرید.
راوی گوید: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله عمر بن خطاب را فرا خواند تا روانه مکه شود و سخن آن حضرت را به بزرگان قریش برساند.(529) او عذر خواست و گفت: بر خویشتن میترسم. من در مکه ذلیل و خوار هستم و از بنی عدی بن کعب در آنجا کسی نیست تا مرا حفظ کند ولی شما را به عثمان بن عفان راهنمایی میکنم که از من به آنها نزدیکتر است. آن حضرت عثمان را فرا خواند و او را روانه مکه نمود. او نزد ابوسفیان و بزرگان قریش آمد و پیام را به آنان ابلاغ کرد. قریش او را نزد خود بازداشت کردند. برای حضرت خبر آوردند که عثمان کشته شده است.(530)
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله یاران خویش را برای بیعت فرا خواند و آنان در زیر درخت طلحی(531) با ایشان تجدید بیعت کردند که هرگز او را رها نکنند.(532) سپس خبر آمد که آنچه درباره عثمان گفته شده بود، دروغ بوده است. آنگاه قریش سهیل بن عمرو را جهت صلح نزد آن حضرت فرستاد؛ سهیل نزد ایشان آمد و بسیار گفتگو نمود تا میانشان صلح برقرار شد.
سهیل... گفت: صلحنامهای را میان ما و خودتان بنویس.
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله علی بن ابیطالب علیه السلام را فرا خواند و به او فرمود: بنویس: بسم الله الرحمن الرحیم. سهیل گفت: من رحمان را نمیشناسم؛ بنویس: باسمک اللهم. مسلمانان گفتند: به خدا سوگند باید بنویسیم: بسم الله الرحمن الرحیم. آن حضرت فرمود: بنویس: باسمک اللهم؛ این چنین حکم میکند محمد رسول خدا صلی الله علیه و آله ...
سهیل گفت: اگر ما تو را رسول خدا میدانستیم، با تو مخالفت نمیکردیم و مانع ورود تو به خانه نمیشدیم و با تو نمیجنگیدیم؛ بنویس: محمد بن عبدالله.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: من رسول خدا هستم؛ هر چند مرا تکذیب کنید. آنگاه به علی علیه السلام فرمود: رسول الله را پاک کن. امام فرمود: ای رسول خدا! دستم اجازه نمیدهد که نام پیامبری را از تو پاک کنم. پس آن حضرت خود آن کلمه را زدود.
آنگاه فرمود: بنویس: این پیمانی است میان محمد بن عبدالله و سهیل بن عمرو؛ صلح کردند که جنگ تا ده سال متوقف باشد و مردم در امان باشند و مزاحم یکدیگر نباشند؛ هر کس از یاران محمد صلی الله علیه و آله که برای حجی یا عمرهای یا داد و ستدی به مکه رود جان و مالش در امان باشد و هر کس از قریش در راه خود به شام یا مصر، وارد مدینه شود جان و مالش در امان باشد. دلهای ما نسبت به هم پرظرفیت باشد (کینهها را آشکار نسازیم). دزدی و خیانت نیز نسبت به هم نورزیم. هر کس دوست داشته باشد که به آیین محمد صلی الله علیه و آله درآید آزاد باشد و هر کس مایل باشد به آیین و پیمان قریش درآید آزاد باشد.
در این هنگام بنی خزاعه بپا خاستند و گفتند: ما به آیین و پیمان محمد صلی الله علیه و آله هستیم. قبیله بنی بکر نیز بپا خاستند و گفتند: ما به آیین و پیمان قریش هستیم.
آنگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: مشروط بر این که اجازه دهید ما طواف به جا آوریم. سهیل گفت: به خدا که اعراب نخواهند گفت به زور به ما تحمیل شده است؛ اما بگذارید از سال آینده باشد. پس (پیمان را) نوشتند.
سهیل گفت: اگر کسی از مردان ما نزد شما بیاید - اگر چه بر دین تو باشد - باید او را به ما مسترد داری و اگر کسی از اصحاب تو نزد ما بیاید، او را بر نمیگردانیم. مسلمانان گفتند: پناه بر خدا! چگونه یک مسلمان به مشرکان بازگردانده شود؟! رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اگر کسی از ما نزد آنها برود خداوند او را دور گرداند. و اگر کسی از آنها نزد ما بیاید او را باز پس خواهیم داد؛ زیرا اگر خداوند ایمان قلبی او را بداند راهی برای او خواهد گشود.
سهیل گفت: امسال را باز میگردی و وارد مکه نمیشوی و چون سال آینده فرا رسید ما از مکه خارج خواهیم شد و تو با یارانت وارد میشوی و سه روز در آنجا اقامت میکنی. هیچگونه اسلحهای همراه نداشته باشید جز سلاح عادی یک مسافر؛ شمشیری که در نیام باشد. و محل فرود آمدن شتران را ما معین میکنیم؛ نه شما پیشتر از ما. پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله فرمودند: (ببینید!) ما پیش میآییم اما شما همراهی نمیکنید.(533)
در همین هنگام ابو جندل فرزند سهیل بن عمرو - در حالی که زنجیر به پایش بسته بود - از پایین مکه خود را به آنجا رسانید و در آغوش مسلمانان افکند. سهیل گفت: ای محمد صلی الله علیه و آله این نخستین چیزی است که از تو مطالبه میکنیم که باز پس دهی. آن حضرت فرمود: ما هنوز صلحنامهای امضا نکردهایم! سهیل گفت: بنابراین به خدا هرگز با تو درباره چیزی صلح نخواهم کرد. آن حضرت فرمود: او را به من ببخش! گفت: او را به تو نمیبخشم. فرمود: چرا؛ این کار را بکن. گفت: نخواهم کرد. مکرز بن حفص گفت: ما او را در پناه خود میگیریم. ابو جندل بن سهیل گفت: ای مسلمانان آیا باید به مشرکان باز پس داده شوم؟ من مسلمان هستم؛ مگر نمیبینید چه شکنجهای از آنها دیدهام؟ (او به شدت شکنجه شده بود).
عمر بن خطاب میگفت: به خدا سوگند از روزی که اسلام آوردم جز آن روز در اسلام شک نکردم! پس نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله رفتم و گفتم: مگر پیامبر خدا نیستی؟ فرمود: آری هستم. گفتم: آیا ما بر حق نیستیم و دشمن ما بر باطل نیست؟ فرمود: آری. گفتم: پس چرا در دین خود اظهار خواری و کوچکی میکنیم؟ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: من رسول خدا هستم و هرگز از فرمان او سر نمیپیچم. او یاور من است. گفتم: آیا نگفتی که به خانه خدا خواهیم رفت و طواف خواهیم کرد؟ فرمود: آری ولی آیا گفتم امسال خواهیم رفت؟ گفتم: خیر. آن حضرت فرمود: پس خواهی رفت و طواف خواهی کرد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله شتری قربانی کرد و سرتراش خود را فرمود تا موهایش را بتراشد. آنگاه زنان مؤمن نزد آن حضرت آمدند. پس خداوند این آیه را نازل فرمود:
یا ایها الذین آمنوا، اذا جاءکم المؤمنات مهاجرات...(534)
(ای کسانی که ایمان آوردهاید، اگر زنان باایمان هجرت کننده به نزد شما آمدند...)
محمد بن اسحاق بن یسار گوید:
بریدة بن سفیان به نقل از محمد بن کعب برای من روایت کرد:
نویسنده رسول خدا صلی الله علیه و آله در این مصالحه علی بن ابی طالب علیه السلام بود.
پیامبر فرمود: بنویس این است صلحنامه میان محمد بن عبدالله و سهیل بن عمرو... نوشتن چیزی جز محمد رسول الله صلی الله علیه و آله برای امیر مؤمنان علیه السلام سخت بود و در این کار تعلل میکرد. آن حضرت فرمود: تو نیز چنین داستانی خواهی داشت و در آن هنگام ناچار خواهی بود.(535) پس آنچه را که فرمود، نوشت. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله به مدینه بازگشت.
ابوبصیر - مردی از قریش که مسلمان شده بود(536) - به مدینه آمد. قریش دو نفر را به مدینه فرستادند تا او را بازپس گیرند و پیمان میان خود و پیامبر را یادآور شدند. آن حضرت او را به آن دو مرد سپرد و آنان نیز او را با خود به مکه آوردند. در راه به ذوالحلیفه رسیدند و فرود آمدند تا خرمایی که داشتند بخورند. ابوبصیر به یکی از آن دو مرد گفت: میبینم شمشیر بسیار خوبی داری. گفت: آری؛ بسیار خوب است؛ آن را بارها آزمودهام.
ابوبصیر گفت: اجازه میدهی آن را ببینم؟ آن مرد شمشیرش را به او داد. ابوبصیر ضربتی به او زد که او را کشت. مرد دیگر فرار کرد تا به مدینه رسید و دوان دوان وارد مسجد گردید. رسول خدا صلی الله علیه و آله چون او را دید فرمود: این مرد ترسیده و وحشت زده است. چون به نزدیک آن حضرت رسید، گفت: به خدا سوگند که دوستم کشته شد و من نیز کشته خواهم شد.
راوی گوید: ابوبصیر نزد پیامبر آمد و گفت: شما به عهد خود وفا فرمودید و خداوند چیزی بر عهده شما باقی نگذاشت. مرا به آنان بازپس دادید و خداوند مرا از دست آنان نجات داد. آن حضرت فرمود: وای بر مادرش!(537) اگر (ابوبصیر) مردانی همراه داشته باشد، جنگ افروزی خواهد کرد.
ابوبصیر چون این سخنان را شنید دانست که او را بازپس خواهند داد. پس از مدینه خارج شد و به ساحل دریا رفت. ابوجندل بن سهیل نیز از دست آنان گریخت و به او پیوست از آن پس هر کس از قریشیان مسلمان میگردید، به ابوبصیر میپیوست تا اینکه گروه بزرگی را تشکیل دادند. اینان هر گاه میشنیدند کاروانی از قریش عازم شام شده، راهش را میبستند. افرادش را میکشتند و اموال آنها را برای خود میگرفتند.
قریش برای رسول خدا صلی الله علیه و آله پیام فرستادند و آن حضرت را به خدا سوگند داده خویشاوندی خود را یادآوری نمودند تا آنان را از کارشان بازدارد. (در عوض) هر کس از قریش نزد آنان آمد ایمن خواهد بود. آن حضرت نیز به ابوبصیر پیغام دادند که همراه یاران خود به مدینه بیاید.(538)