تربیت
Tarbiat.Org

توتیای دیدگان زندگانی خاتم پیامبران (صلی الله علیه و آله)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

3/2 - ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب‏

کنیه‏اش ابو اروی بود او رسول خدا صلی الله علیه و آله را درک کرد. او همان کسی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله در فتح مکه درباره‏اش فرموده بود: هر سنتی را که در جاهلیت وجود داشته بود زیر پا می‏گذارم، و خونهایی را که زمان جاهلیت ریخته شده بود بی‏ارزش اعلام می‏کنم؛ نخستین خونی را که بی‏ارزش اعلام می‏کنم و خونخواهی از آن را مردود می‏شمارم خون فرزند ربیعة بن حارث است(144) علت آن بود که در زمان جاهلیت یکی از فرزندان ربیعة بن حارث به نام آدم - و به قولی تمام - کشته شده بود و ایشان خونخواهی از او را در اسلام باطل فرمود و اجازه نداد که ربیعه به خونخواهی او برخیزد.
ربیعه در کارهای تجارتی شریک عثمان بود و در زمان خلافت عمر در سال 23 هجری درگذشت و احادیثی از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله روایت کرده است. فرزندانی به نامهای حارث بن ربیعه، امیه، عبد شمس، آدم و عبدالله داشت. آدم و عبدالله در کنار امیر مؤمنان علیه السلام در جنگ صفین و دیگر جنگها شرکت داشتند. فرزند دیگرش، عباس در جنگ صفین از خود رشادت و شجاعتی نشان داد که بی‏مناسبت نیست به آن اشاره شود.
ابن ابی الحدید از کتاب عیون الاخبار ابن قتیبه و مورخ امین مسعودی در کتاب مروج الذهب از ابو مخنف نقل کرده‏اند. ما این دو نقل را جمع می‏کنیم:
ابوالاغر تمیمی گوید: زمانی که در صفین بودم، عباس بن ربیعة ابن الحارث بن عبدالمطلب - که سر تا پا مسلح بود و چشمانش از زیر کلاهخود مانند دو شعله آتش یا دو چشم افعی برق می‏زد - از کنار من گذشت. در دستش یک شمشیر یمنی بود که مرگ از لبه تیز آن نمایان بود در حالی که بر اسبی نیرومند سوار بود آن را می‏گردانید. در این حالت ناگاه شخصی از مردم شام که به عرار بن ادهم معروف بود بانگ برآورد و گفت: ای عباس، برای مبارزه به میدان بیا! عباس گفت: پس پیاده مبارزه کنیم تا شانس گریز کمتر باشد. مرد شامی از اسب خویش فرود آمد و گفت:
ان ترکبوا، فرکوب الخیل عادتنا او تنزلون، فانا معشر نزل(145)
اگر سوار شوید، سوار اسب شدن عادت ماست و اگر فرود آیید ما مردانی هستیم که پیاده می‏جنگیم.
عباس در حالی که پای خود را خم می‏کرد گفت:
الله یعلم انا لا نحبکم و لا نلومکم ان لا تحبونا
خداوند می‏داند که ما شما را دوست نداریم و شما را هم هرگز ملامت نمی‏کنیم اگر ما را دوست نداشته باشید.
و همچنین گفت:
و یصد عنک مخیلة الرجل العر یض موضحة عن العظم
و (شمشیری) آشکار سازنده استخوان، پندار یاوه مرد راهزن را از تو باز می‏تواند داشت.
بحسام سیفک او لسانک و ال کلم الاصیل کارغب الکلم
با شمشیر برنده‏ات یا با زبانت (از این گستاخی جلوگیری توانی کرد) و کلام ریشه‏دار بهترین گفتار است.
آنگاه زیادی زرهش را به کمربندش بست و اسب خود را به غلام سیاهش که اسلم نام داشت سپرد. به خدا گویی که شکنج مویش را می‏بینم. آنگاه هر دو به سوی یکدیگر پیش رفتند. به یاد سخن ابو ذؤیب افتادم:
فتنازلا و تواقفت خیلاهما و کلاهما بطل اللقاء مخدع
پایین آمدند و دو اسبشان توقف کرد. آن دو شجاعان کارآزموده در میدان نبرد بودند.
مردم عنان اسبان خویش را گرفتند تا ببینند سرانجام میان آن دو چه خواهد شد؟ تا پاسی از روز با یکدیگر مبارزه کردند و چون هر دو جنگجو بودند هیچکدام نتوانست بر دیگری پیروز آید. تا اینکه عباس نقصی در زره مرد شامی ملاحظه کرد؛ با دست بدان چنگ زد و آن را تا زیر سینه‏اش درید. آنگاه به نبرد پرداخت. شکاف زره معلوم شده بود. با یک ضربه شدید و کاری سینه مرد شامی را شکافت. او با صورت بر زمین افتاد. چنان فریاد الله اکبر از مردم برخاست که زمین زیر پای آنان به لرزه درآمد. عباس در میان مردم سربلند گردید. در این هنگام صدای کسی را شنیدم که از پشت سرم می‏گفت:
قاتلوهم یعذبهم الله بایدیکم و یخزهم و ینصرکم علیهم و یشف صدور قوم مؤمنین و یذهب غیظ قلوبهم و یتوب الله علی من یشاء...(146)
(با آنها بجنگید؛ خداوند به دست شما آنان را عذاب می‏کند و خوار سازد و شما را بر آنان یاری کند و سینه‏های قومی از مؤمنان را شفا بخشد و کینه را از دلهای شما بردارد و خداوند هر که را که بخواهد می‏آمرزد...)
روی برگرداندم؛ امیر مؤمنان علیه السلام را دیدم. به من فرمود: ای ابوالاغر، چه کسی به کارزار با دشمنان رفته است؟ گفتم: این پسر برادر(147) شما عباس بن ربیعه است. فرمود: عباس؟! گفتم: آری. (آنگاه عباس را فرا خواند و) فرمود: عباس، مگر به تو و ابن عباس نگفتم که در جای خود باقی بمانید و با کسی نبرد نکنید؟ (و در روایت عیاشی آمده که فرمود: مگر به تو و حسن و حسین و عبدالله بن جعفر نگفتم جایی نروید یا اینکه با کسی نجنگید؟)(148) گفت: چرا. فرمود: پس چه می‏دیدم؟ گفت: ای امیر مؤمنان، آیا می‏شود که به کارزار خوانده شوم و اجابت نکنم؟! فرمود: آری؛ اطاعت از امام و پیشوایت از اجابت دشمنت واجبتر است و خشمگین گردید؛ چندانکه گفتم: هم اکنون (عباس بن ربیعه را سیاست خواهد کرد.) ولی آرام گرفت و دست به دعا برداشت و فرمود: خداوندا، مقام عباس را افزون کن و گناهش را ببخشای. من او را بخشودم. تو نیز از او درگذر.
گوید: معاویه از مرگ عرار متأسف گردید و گفت: مگر می‏شود که مردی چون او شکست بخورد؟ آیا خون او این چنین باید هدر برود؟ آیا مردی پیدا می‏شود که برای خدا جان بر کف نهاده به خونخواهی او برخیزد؟! دو تن از شجاعان لخم و از دلاوران شام به پا خاستند. به آنان گفت: بروید و هر کدام از شما عباس را به قتل برساند یکصد اوقیه طلا و همانند آن نقره و به اندازه آنها برد یمانی(149) پاداش خواهد گرفت. به میدان کارزار آمدند. عباس را به نبرد خواستند و فریاد برآوردند: ای عباس! ای عباس! به مبارزه ما بیا. گفت: مرا سروری است که باید از او رخصت بگیرم و به نزد امیرالمؤمنین علیه السلام آمد. آن حضرت در جناح راست لشکر قرار داشت و مردم را تشویق می‏فرمود. خبر را به آگاهی حضرتش رساند. امام علیه السلام فرمود: به خدا سوگند که معاویه دوست دارد کسی از بنی هاشم زنده نماند و او را بکشد تا نور خدا خاموش گردد.
... و یأبی الله الا ان یتم نوره و لو کره الکافرون...(150)
(... و خداوند جز به تمام شدن نورش رضایت ندارد؛ اگر چه کافران را ناخوش آید.)
به خدا سوگند که مردانی از ما بر ایشان چیره خواهند شد و مردانی آنان را خوار خواهند ساخت تا به چاه کنی بپردازند و به گدایی دست زنند و بیل به دست بگیرند (و کار کنند).
سپس فرمود: عباس، شمشیرت را با شمشیر من عوض کن. عباس شمشیر خود را به حضرت داد. ایشان بر اسب عباس سوار شده به سوی دو مرد لخمی - که شک نداشتند او عباس است - حمله بردند. آنها گفتند: آیا سرورت به تو اجازه داد؟ حضرتش چون نخواست که آری بگوید فرمود:
اذن للذین یقاتلون بانهم ظلموا و ان الله علی نصرهم لقدیر(151)
(به آنانکه مورد ستم قرار می‏گیرند اجازه داده شده است تا نبرد کنند و خداوند بر یاریشان قادر است.)
عباس در قیافه و سوار بر اسب شدن بیش از هر کس دیگری به حضرت علی علیه السلام شباهت داشت. یکی از آن دو مرد لخمی پیش آمد. حضرتش به سرعت او را در ربود. دیگری جلو آمد. او را نیز به اولی ملحق ساخت. آنگاه بازگشت و چنین می‏فرمود:
الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم(152)
(ماه حرام برابر ماه حرام (اگر دشمنان احترام آن را شکستند و در آن با شما جنگیدند، شما نیز حق دارید مقابله به مثل کنید) و تمام حرامها (قابل) قصاص است. و (به طور کلی) هر کس به شما تجاوز کرد بمانند آن بر او تعدی کنید.)
(در کتاب مطالب السؤول(153) آمده:
یکی از آن دو مرد پیش آمد. (او و مولا علیه السلام) هر کدام ضربه‏ای با شمشیر بر دیگری وارد آوردند. آن حضرت ضربه‏ای به زیر ناف او زد که او را دو نیم کرد. مردم تصور کردند که ضربه حضرتش خطا شده ولی همینکه اسب به حرکت درآمد آن مرد دو نیم شده بر زمین افتاد! اسب فرار کرد و به سوی لشکر حضرت آمد. مرد دوم پیش آمد و امام علیه السلام او را نیز به اولی ملحق ساخت. آنگاه دور میدان گردش نمود و به مکان خود بازگشت.)
آنگاه فرمود: عباس، شمشیرت را بگیر و شمشیرم را باز ده. اگر چنانچه باز هم کسی به سویت آمد، نزد من بیا.
گوید: چون خبر به معاویه رسید گفت: لعنت خداوند بر لجاجت!(154) مرکبی است که هر گاه بر آن سوار شدم رسوا و خوار گردیدم. عمرو بن العاص گفت: به خدا سوگند آن دو مرد لخمی رسوا هستند نه تو! معاویه گفت: خاموش باش مرد! الان وقت این حرف نبود. گفت: پس اگر چنین نباشد، خداوند آن دو را بیامرزد و گمان نمی‏کنم که چنین کند! گفت: به خدا سوگند، در این صورت زیان آن بر تو بیشتر و ادعایت پوچتر خواهد بود. گفت: این را می‏دانستم و اگر مصر و حکومت آن نبود به دنبال راه نجات می‏رفتم. زیرا که می‏دانم (حضرت) علی بن ابی طالب بر حق است و من بر ضد آن راه هستم.(155) معاویه گفت: به خدا سوگند که حکومت مصر تو را کور کرده است. اگر آن حکومت نبود، بینایت می‏دیدم.(156)
مسعودی می‏افزاید:
آنگاه معاویه به خنده افتاد؛ چندانکه از خود بیخود شد. عمرو گفت: ای امیر مؤمنان، خنده‏رو باشی! از چه می‏خندی؟ گفت: از حضور ذهن و نیرنگ تو در روز نبرد با علی و نشان دادن عورتت. ای عمرو، همانا به خدا سوگند که با سرنوشت ستیز کردی و مرگ را در برابر چشمان خود دیدی. او اگر می‏خواست تو را کشته بود ولی زاده ابوطالب تنها از روی کرامت و آقایی از کشتن تو صرف نظر نمود. عمرو گفت: به خدا سوگند زمانی که تو را به مبارزه طلبید من در کنار تو نشسته بودم؛ چشمانت گرد شد. دلت سخت ترسید و چیزی از تو بروز کرد که از گفتن آن به خودت کراهت دارم. پس یا به خود بخند یا رها کن.(157)