تربیت
Tarbiat.Org

توتیای دیدگان زندگانی خاتم پیامبران (صلی الله علیه و آله)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

سال هشتم: درگذشت عبدالمطلب رضی الله تعالی عنه و ذکر فضائل و فرزندان او

در سال هشتم ولادت پیامبر صلی الله علیه و آله، عبدالمطلب جد آن حضرت درگذشت و عمویش ابوطالب سرپرستی ایشان را به عهده گرفت. عبدالمطلب نخستین کسی بود که به بداء(104) معتقد بود.(105) روز قیامت، به تنهایی(106)، به صورت شخصی که عظمت و شکوه پادشاهان و سیمای پیامبران را داراست برانگیخته می‏شود.(107) ابوطالب گفته است: پدرم تمام کتابها را می‏خواند و گفته بود که از فرزندان من پیامبری مبعوث می‏شود. آرزو داشتم که آن زمان را می‏دیدم و به او ایمان می‏آوردم. هر کدام از فرزندانم آن زمان را دید، به او ایمان بیاورد. امیر مؤمنان علیه السلام فرمودند:
و الله ما عبد ابی و لا جدی عبدالمطلب و لا هاشم و لا عبد مناف صنما قط
به خدا سوگند که نه پدر و نه جدم عبدالمطلب و نه هاشم و نه عبد مناف، هیچکدام بت نپرستیدند.
سؤال شد: پس چه چیز را می‏پرستیدند؟ فرمود:
کانوا یصلون الی البیت علی دین ابراهیم علیه السلام متمسکین به.
آنان بر دین ابراهیم علیه السلام به سوی خانه خدا نماز می‏گزاردند و به آن پایبند و معتقد بودند.(108)
عبدالمطلب دارای شکوه و عظمتی آشکار و صفات برجسته‏ای وافر بود. جلالت و زیادی یقینش از داستان فیل ظاهر می‏گردد و از احترام فیلها به او و خم شدن تخت ابرهه برای او، و نیز سخنش به یکی از فرزندانش که: بر بالای کوه ابوقبیس برو و بنگر از سوی دریا، چه می‏آید؟ (چنین به نظر می‏رسد که می‏دانست پرندگانی خواهند آمد تا افراد ابرهه را از پای در آورند). و نیز از ورود او بر سیف بن ذی یزن. و می‏توان عظمت و بزرگی او را به هنگام کندن چاه زمزم و از فوران آب زیر پای شترش در صحرایی بی‏آب، درک کرد.(109) (در بحث پیرامون نسب پیامبر صلی الله علیه و آله در این مورد سخن گفتیم).
زمانی که عبدالمطلب به خشم می‏آمد، مردم از او می‏هراسیدند. ابن عباس گفته است:
در سایه کعبه فرشی برای عبدالمطلب می‏گستردند که به احترام او هیچکس بر روی آن جز خودش نمی‏نشست. فرزندانش پیرامون او می‏نشستند تا زمانی که از آنجا بیرون برود. پیامبر صلی الله علیه و آله که در سن کودکی بود - بر فرش می‏نشست. این امر بر عموهای او گران می‏آمد؛ دست او را می‏گرفتند تا او را از آنجا دور گردانند، ولی عبدالمطلب به آنان می‏گفت: فرزندم را به حال خودش واگذارید؛ به خدا سوگند که او مقامی بس بزرگ و والا دارد. گویی می‏بینم که روزی خواهد رسید که او سرور شما خواهد شد. آنگاه او را در کنار خود می‏نشاند و بر پشت او دست (عطوفت) می‏کشید و او را می‏بوسید و می‏گفت: هیچ بوسه‏ای را نیکوتر و پاکتر از آن ندیده‏ام و هیچ بدنی را به لطافت و خوشبویی او مشاهده نکرده‏ام. پس به ابوطالب - که با عبدالله از یک مادر بودند - روی کرده می‏گفت: ای ابوطالب! این پسر مقامی بس بزرگ و والا دارد. از او نگهداری و مواظبت کن؛ زیرا یکه و تنهاست. او را همچون مادر باش تا چیزی که از آن کراهت دارد به او نرسد. آنگاه او را بر دوش می‏گرفت و هفت بار دور کعبه طواف می‏داد.
عبدالمطلب می‏دانست که حضرت محمد صلی الله علیه و آله از لات و عزی متنفر است. پس او را نزد آنها نمی‏برد. زمانی که شش سال او تمام شد مادرش آمنه - که او را نزد داییهایش از بنی عدی برده بود - در أبواء میان راه مکه و مدینه درگذشت.
رسول خدا صلی الله علیه و آله یتیمی بدون پدر و مادر گردید. عبدالمطلب محبت و مواظبت خود را نسبت به او افزون نمود. این کار تا زمانی که مرگ عبدالمطلب فرا رسید ادامه داشت. ابوطالب را خواست و در حالی که در آخرین لحظات زندگی، حضرت محمد صلی الله علیه و آله را بر روی سینه خود گذارده بود و می‏گریست بدو روی کرده گفت: ای ابوطالب، نگاهدار و حافظ این تنها باش که نه عطر پدر بوییده و نه مزه شفقت مادر چشیده است. ابوطالب، سعی کن که او را همانند پاره تن خویش بدانی. من از میان تمام فرزندانم تو را برگزیدم و او را به تو سپردم زیرا تو و پدر او از یک مادر هستید. ای ابوطالب، اگر روزگار او را درک کردی، خواهی دانست که من آگاهترین مردم نسبت به او بودم. اگر توانستی از وی پیروی کنی این کار را انجام بده و او را با زبان و دست و مال خود یاری کن زیرا که به خدا سوگند به زودی او بر شما سروری خواهد کرد و چیزهایی را در تصرف می‏گیرد که هیچکدام از فرزندان پدرانم نداشته‏اند. ای ابوطالب به یاد ندارم که پدر و مادر هیچکدام از نیاکانت مانند پدر و مادر حضرت محمد صلی الله علیه و آله درگذشته باشند (و فرزندشان چنین خردسال مانده باشد). پس او را از تنهایی نجات بده، آیا وصیت و سفارش مرا پذیرفتی؟
گفت: آری پذیرفتم و خدا را بر آن شاهد و گواه می‏گیرم. عبدالمطلب گفت: دستت را به سوی من دراز کن. ابوطالب دست خود را دراز کرد. پدر دست فرزندش را فشرد و گفت: اینک مرگ بر من آسان گردید. عبدالمطلب پی در پی او را می‏بوسید و می‏گفت: گواهی می‏دهم که من در فرزندانم از تو خوشبوتر و نیکوروتر نبوسیده‏ام.
او آرزو داشت که زنده می‏ماند و روزگار (نواده‏اش) رسول خدا صلی الله علیه و آله را در می‏یافت. زمانی که عبدالمطلب درگذشت حضرت محمد صلی الله علیه و آله هشت ساله بود. ابوطالب عهده‏دار نگهداری او گردید و شب و روز، ساعتی او را از خود جدا نمی‏کرد و هنگام خواب نیز او را در کنار خود می‏خوابانید تا (برای حفاظت از او) به کسی اعتماد نکرده باشد.(110)
ابن هشام در کتاب سیره از ابن اسحاق و او از محمد بن سعید بن مسیب(111) روایت کرده است که:
زمانی که مرگ عبدالمطلب نزدیک شد و دانست که خواهد مرد، دختران خود را - که شش نفر بودند: صفیه، بره، عاتکه، ام حکیم البیضاء، امیمه و أروی - نزد خود جمع کرد و از آنها خواست مرثیه‏ای را که بعد از مرگ او می‏خوانند پیش از مرگش بخوانند...
صفیه در رثای پدر گفت:
ارقت لصوت نائحة بلیل علی رجل بقارعة الصعید
از صدای ناله کننده‏ای در شب در سوک مصیبت مردی در روی زمین تا سحرگاهان نخفتم.
ففاضت عند ذلکم دموعی علی خدی کمنحدر الفرید...
در این هنگام اشکهایم چون فرو غلتیدن مروارید بر گونه‏هایم می‏ریخت.
علی الفیاض شیبة ذی المعالی ابیک الخیر وارث کل جود...
بر شیبه که دارای علو مرتبه و بخشندگی است؛ پدر نیکوکار تو که وارث هر جود و سخاوتی است.
رفیع البیت ابلج ذی فضول و غیث الناس فی الزمن الحرود...
مرد بلند مرتبه و دارای کرامتهای زیاد و بخشنده‏ترین مردم در زمان قحطی و بی‏چیزی.
و بره در سوگ پدرش چنین سرود:
اعینی، جودا بدمع درر علی طیب الخیم و المعتصر...
ای دو دیده من، از باریدن مروارید اشک دریغ مورزید؛ بر آن پاک سرشت بخشنده.
علی شیبة الحمد ذی المکرمات و ذی المجد و العز و المفتخر...
بر شیبة الحمد که دارای بزرگواریها و عزت و افتخار است.
و عاتکه چنین مرثیه خواند:
اعینی، جودا و لا تبخلا بدمعکما بعد نوم النیام...
هان! ای دو چشم، بزرگواری کنید و بخل مورزید و پس از خفتن خفتگان اشک بریزید.
و ام حکیم البیضاء در این باره گفت:
الا یا عین، جودی و استهلی و بکی ذا الندی و المکرمات
ای چشم، بخشندگی کن و اشک را بر صاحب کرم و بزرگواریها آشکار ساز.
الا یا عین ویحک! اسعفینی بدمع من دموع هاطلات
ای چشم، وای بر تو! مرا کمک نما با اشکی از اشکهای تند و فراوانت.
و بکی خیر من رکب المطایا اباک الخیر تیار الفرات
و بر بهترین سوار مرکبها گریه کن؛ (گریه‏ای) به سان موج زلال رود.
طویل الباع شیبة ذا المعالی کریم الخیم محمود الهبات
آن بلند بالای قدرتمند، شیبه، و آن صاحب مقامات عالی و بزرگ‏زاده و دارای بخششهای شایسته.
وصولاً للقرابة هبرزیاً و غیثاً فی السنین الممحلات...
آن کاردان رسیدگی کننده به خویشان و باران زمانهای قحطی و بیچارگی.
و امیمه در عزای پدر چنین گفت:
الا هلک الراعی العشیرة ذوالفقد و ساقی الحجیج و المحامی عن المجد
بدانید که نگاهبان خاندان و بخشنده و ساقی حاجیان و حامی مجد و عظمت دیده فرو بست.
و من یؤلف الضیف الغریب بیوته اذا ما سماء الناس تبخل بالرعد...
و کسی که مهمان غریب را در خانه‏اش (پذیرا بود و) الفت می‏داد؛ زمانی که آسمان مردم از رعد نیز بخل می‏ورزید.
و أروی غم مرگ پدر را چنین سرود:
بکت عینی و حق لها البکاء علی سمح سجیته الحیاء...
دیده‏ام گریست و گریه - بر بزرگی که سرشتش حیا بود - او را سزاست.
علی الفیاض شیبة ذی المعالی ابیک الخیر لیس له کفاء...
بر آن بخشنده، شیبه، که دارای بزرگی‏ها بود؛ پدر نیکوی تو که همتایی ندارد.
و معقل مالک و ربیع فهر و فاصلها اذا التمس القضاء
پناه قبیله مالک و خرمی خاندان فهر و حاکم آنان؛ زمانی که داوری خواسته می‏شد.
و کان هو الفتی کرماً و جوداً و بأساً حین تنسکب الدماء...
او در جود و کرم جوانمرد بود و زمانی که خونها ریخته می‏شد، توفنده و سخت.
(محمد بن سعید بن مسیب) گوید که: چون عبدالمطلب تکلم نمی‏نمود، با اشاره سر تصدیق کرد که این چنین بر من بگریید.(112)
ابن ابی الحدید می‏گوید:
بعضی از دانشمندان گفته‏اند: عبدالمطلب در سن نود و پنج سالگی درگذشت.(113)
او روایت می‏کند که:
سوارانی از قبیله جذام پس از انجام مراسم حج از مکه خارج شدند. در بلندیهای شهر یکی از مردان خود را گم کردند. به حذافه عبدری(114) برخورد کردند. دست او را بسته با خود بردند. در راه طائف به عبدالمطلب - که در آن زمان نابینا شده بود - برخورد کردند. پسرش ابولهب شترش را می‏راند. چون حذافة بن غانم او را دید بانگ برآورد. عبدالمطلب از فرزندش پرسید: هان! او کیست؟ گفت: حذافة بن غانم است که سوارانی دست او را بسته با خود می‏برند. گفت: در پی آنان برو و داستان ایشان را تحقیق کن. ابولهب به دنبال آنان روان شد و جویای حالشان گردید. جریان را به او گفتند. نزد پدر آمده آن را بازگو نمود. پدر گفت: هان ای پسر! چیزی همراه داری؟ پاسخ داد: خیر؛ به خدا سوگند که چیزی ندارم. گفت: شتاب کن و به آنها قول چیزی بده - ای بی‏مادر - و آن مرد را آزاد کن. ابولهب نزد آنان رفت و گفت: با وضع مالی و بازرگانی من آشنایی دارید؛ سوگند می‏خورم که بیست اوقیه طلا و ده شتر و یک اسب به شما بدهم. این جاه من است آن را به عنوان گروگان بگیرید. موافقت کردند و حذافه را آزاد ساختند. ابولهب و حذافه نزد عبدالمطلب بازگشتند. او صدای ابولهب را شنید اما صدای حذافه را نشنید. بر ابولهب بانگ برآورد که به پدرم سوگند؛ تو نافرمانی. بازگرد و حذافه را آزاد کن؛ ای بی‏مادر! گفت: پدر، او همراه من است؛ اینجاست. عبدالمطلب او را ندا داد که ای حذافه سخن بگوی تا صدایت را بشنوم. گفت: من اینجا هستم؛ پدر و مادرم فدایت باد؛ ای ساقی حاجیان. مرا همراه خود سوار کن. عبدالمطلب او را تا مکه با خود سوار کرد.(115)
آنگاه حذافه در این مورد این اشعار را سرود:
کهولهم خیر الکهول و نسلهم کنسل الملوک لا یبور و لا یحری
پیران آنها بهترین پیران و نسلشان همانند نسل پادشاهان؛ نابود و کاسته نمی‏گردد.
ملوک و أبناء الملوک و سادة تفلق عنهم بیضة الطائر الصقر
شاهان و شاهزادگانند و سرورانی هستند که تخم شاهین به دستور آنها گشوده می‏گردد.
متی تلق منهم طامحاً فی عنانه تجده علی أجراء والده یجری
هر گاه بزرگی از ایشان را ببینی، او را در بزرگی پیرو پدرش می‏یابی.
هم ملکوا البطحاء مجداً و سؤدداً و هم نکلوا عنها غواة بنی بکر
آنان به خاطر مجد و عظمت فرمانروای بطحاء (سرزمین مکه و اطراف آن) شدند و گمراهان بنی بکر را از آنجا راندند.
و هم یغفرون الذنب ینقم مثله و هم ترکوا رأی السفاهة و الهجر
آنان گناهی را که معمولا کیفر داده می‏شود، می‏بخشایند و از بیخردی و تمسخر رویگردانند.
اخارج، اما اهلکن فلا تزل لهم شاکراً حتی تغیب فی القبر
ای خارجه (فرزندم)، اگر من مردم، تو هماره و تا هنگام مرگ سپاسگزار ایشان باش.
بنی شیبة الحمد الکریم فعاله یضی‏ء ظلام اللیل کالقمر البدر
فرزندان عبدالمطلب؛ همو که کارهایش نیکوست و تاریکی شب را چون ماه تابان روشن می‏کند.
لساقی الحجیج ثم للشیخ هاشم و عبد مناف ذلک السید الغمر
ساقی حاجیان (عبدالمطلب) و سپس هاشم بزرگ و عبد مناف آن سید بسیار بخشنده را (سپاسگزار باش).(116)
ابن ابی الحدید می‏گوید:
زبیر(117) گفت: عمویم مصعب بن عبدالله برایم نقل کرد و گفت: چون عبدالمطلب بعد از پیری و نابینا شدن، طواف خانه خدا انجام می‏داد. مردی (بر اثر جمعیت) بدو خورد. پرسید: این که بود؟ پاسخ دادند: مردی از بنی بکر. گفت: چرا از من دور نمی‏شود؟ می‏بیند که نمی‏توانم از او فاصله بگیرم!
وقتی که (عبدالمطلب) دید تعداد فرزندانش به ده رسیده است (احساس پیری کرد و) گفت: باید عصایی به دست بگیرم، ولی اگر عصا بلند باشد مزاحم خواهد بود و اگر کوتاه باشد پشتم خم خواهد گردید و خمیدگی پشت خواری است. فرزندانش گفتند: کار دیگر آن است که هر روز یکی از ما شما را همراهی کند؛ شما با تکیه بر او می‏توانی بیرون بروی و کارهایت را انجام دهی.
از این رو زبیر گوید: خوبیها و نیکیهای عبدالمطلب بیش از آن است که گرد آید. او سرور قریش بود و از لحاظ صفات نفسانی، پدر، خاندان، زیبایی، بزرگی، کمال، رفتار همانند نداشت.(118)
ابن ابی الحدید گوید:
صاحب کتاب واقدی روایت می‏کند که عبدالله بن جعفر در حضور معاویه، با یزید فرزند معاویه به مفاخره نشست و به او گفت: به کدامین پدرت به من فخر می‏فروشی؟ آیا به حرب که او را پناه داده بودیم؟ یا به امیه که بنده ما بود؟ یا به عبد شمس که او را کفالت و سرپرستی کرده بودیم؟!
معاویه گفت: به حرب بن امیه چنین نسبتی می‏دهی؟! تصور نمی‏کردم که کسی در زمان حرب گمان کند که از حرب شریفتر و گرامیتر است! عبدالله گفت: آری؛ شریفتر از او کسی است که ظرف خود بر او واژگونه کرد و او را با ردایش پوشاند. در اینجا معاویه به یزید گفت: فرزندم، آرام باش. عبدالله به افتخارات خودت بر تو فخر می‏کند، زیرا هر دوی شما از یک تیره می‏باشید. عبدالله شرم کرد و گفت: ای فرمانروای مؤمنان، دو دست با یکدیگر زورآزمایی کردند و دو برادر با هم کشتی گرفتند. (از من درگذر).
چون عبدالله رفت معاویه رو به یزید کرد و گفت: فرزند! از درگیر شدن با هاشمیان بپرهیز، زیرا آنان آنچه را که می‏دانند فراموش نمی‏کنند، و دشمنان در ایشان (عیبی و در نتیجه) انگیزه ناسزاگویی به آنها نمی‏یابد.
اینکه (عبدالله بن جعفر) گفت: حرب را ما پناه داده بودیم، (داستانش چنین است): زمانی که قریش به مسافرت می‏رفتند چون به گردنه راه می‏رسیدند هیچ کس قبل از عبور قریش حق عبور نداشت. شبی حرب بیرون آمده بود چون به گردنه راه رسید با مردی از بنی حاجب بن زراره تمیمی برخورد کرد. حرب بن امیه برای اینکه آن مرد را متوجه حضور خود کند سرفه‏ای کرد و گفت: من حرب بن امیه هستم. شخص تمیمی نیز سرفه‏ای کرد و گفت: من هم فرزند حاجب بن زراره‏ام. پس پیشدستی کرد و از گردنه گذشت. حرب گفت: خداوند مرا زنده نگذارد اگر بگذارم از این پس وارد مکه شوی! شخص تمیمی با اینکه محل کارش مکه بود مدتی از رفتن به آنجا خودداری کرد. سپس مشورت کرد که به چه کسی از خطر حرب پناه برد؟ او را به عبدالمطلب یا به فرزندش زبیر بن عبدالمطلب راهنمایی کردند؛ سوار بر شتر خود گردید و شبانه روی به مکه نهاد. وارد مکه شد و شترش را کنار خانه زبیر بن عبدالمطلب خوابانید. شتر ناله‏ای برآورد. زبیر از خانه خارج شد و گفت: اگر پناهنده‏ای تو را پناه دهم، و اگر خواهان پذیرایی هستی، تو را مهمان کنم؟ مرد در پاسخ چنین سرود:
لا قیت حرباً بالثنیة مقبلاً و اللیل ابلج نوره للساری
با حرب برخورد کردم که از روبرو می‏آمد و شب چنان روشن بود که شبرو راه خویش می‏دید.
فعلا بصوت واکتنی لیرو عنی و دعا بدعوة معلن و شعار
بانگ برآورد و کنیه‏اش را گفت تا مرا بترساند و مرا با صدای بلند همچنان می‏خواند.
فترکته خلفی و جزت امامه و کذاک کنت اکون فی الاسفار
او را ترک کرده و از او سبقت گرفتم و این شیوه من در سفرها می‏باشد.
فمضی یهددنی و یمنع مکة الا احل بها بدار قرار
او همچنان مرا تهدید می‏کرد تا داخل مکه نشوم که مرا در آنجا راحت نخواهد گذارد.
فترکته کالکلب ینبح وحده و اتیت قرم مکارم و فخار
پس او را چون سگی که پارس می‏کند رها کرده به نزد مهتر خوبیها و افتخارات آمدم.
لیثاً هزبراً یستجار بقربه رحب المباءة مکرماً للجار
شیر هژبری که افرادی را که به او پناه آورند محترم و گرامی می‏دارد.
و حلفت بالبیت العتیق و حجه و بزمزم و الحجر و الاستار
سوگند به خانه کعبه و حج و زمزم و به حجر (اسماعیل) و پرده کعبه،
ان الزبیر لما نعی بمهند صافی الحدیدة صارم بتار
که زبیر با شمشیر برنده خویش مرا از هر گونه گزندی محفوظ و مصون می‏دارد.
زبیر گفت: وارد خانه شو که تو را پناه دادم. صبح هنگام زبیر برادر خود غیداق را خواست. هر دو شمشیر به کمر بسته همراه مرد تمیمی از خانه خارج شدند. آنگاه روی به مرد کرد و گفت: زمانی که کسی را پناه می‏دهیم هرگز جلوی او حرکت نمی‏کنیم. تو جلوتر از ما حرکت کن؛ چشمان ما از تو مراقبت می‏کند تا از پشت مورد حمله قرار نگیری. تمیمی (کوچه‏های) مکه را می‏پیمود تا وارد مسجد گردید. حرب او را دید و گفت: تو اینجا چه می‏کنی؟ و به سوی او شتافت و بر او سیلی زد. زبیر فریاد زد: مادرت به عزایت بنشیند! آیا پناهنده به مرا سیلی می‏زنی؟! حرب سیلی دیگری بر مرد تمیمی وارد آورد. زبیر شمشیر از نیام بیرون کشید و به سوی حرب حمله برد. حرب از آنجا گریخت و زبیر همچنان به دنبال او بود و از او دست نمی‏کشید تا اینکه حرب داخل خانه عبدالمطلب شد. عبدالمطلب پرسید: تو را چه شده؟ گفت: زبیر (مرا تعقیب کرده است). گفت: بنشین. ظرفی را که هاشم در آن نان ترید می‏کرد بر سر او گذاشت (و با این کار نشان داد که او را پناه داده است). مردم جمع شدند و فرزندان دیگر عبدالمطلب به زبیر پیوستند و شمشیر به دست در برابر خانه پدرشان ایستادند. عبدالمطلب ازار خود را بر حرب بست و ردایش را بر او پوشانید که دو حاشیه داشت و او را به جمعیتی که بیرون خانه بودند نشان داد. دانستند که پدرشان او را پناه داده است.
اما اینکه (عبدالله) گفت: امیه بنده ما بود!، عبدالمطلب با امیه ابن عبد شمس شرط بسته بود که اسب هر کدام از دیگری سبقت گرفت برنده باشد و جائزه او یکصد شتر و ده غلام و ده کنیز و یک سال بندگی و چیدن موی جلوی سر بازنده باشد. اسب عبدالمطلب برنده شد؛ جایزه را گرفت و در میان قریش تقسیم کرد. زمانی که می‏خواست موی جلوی پیشانی امیة بن عبد شمس را بچیند، امیه گفت: آیا می‏شود از تو خواهش کنم که به جای آن ده سال تو را بندگی کنم؟ عبدالمطلب قبول کرد و امیه مدت ده سال جزء بندگان و حشم عبدالمطلب بود.(119)
اما اینکه (عبدالله) گفت: به عبد شمس که او را کفالت کرده بودیم، عبد شمس شخص بینوایی بود و هیچ ثروتی نداشت و برادرش هاشم او را سرپرستی می‏کرد و به او کمک می‏نمود تا اینکه هاشم درگذشت.(120)
در کتاب الاغانی تألیف ابوالفرج اصفهانی آمده است:
معاویه به دغفل نسابه(121) گفت: آیا عبدالمطلب را دیده بودی؟ گفت: آری. گفت: او را چگونه یافتی؟ گفت: او را مردی بزرگوار، زیبا و نورانی دیدم. سیمای پیامبران داشت. پرسید: آیا امیة بن عبد شمس را دیده بودی؟ گفت: آری، پرسید: او را چگونه دیدی؟ گفت: مردی نزار و خمیده و نابینا بود که غلامش ذکوان او را هدایت و راهنمایی می‏کرد. معاویه گفت: او پسرش ابوعمرو بود (نه غلامش). گفت: این را شما (بنی امیه) می‏گویید ولی قریش او را به عنوان غلام او می‏شناخت.(122)
نورالدین عباس موسوی در کتاب ازهار بستان الناظرین گفتاری آورده که خلاصه‏اش چنین است:
سهیلی(123) گوید: عبدالمطلب نخستین عربی است که از خضاب استفاده کرد.
و ابن اثیر گوید: هنگامی که ماه رمضان فرا می‏رسید او به حراء می‏رفت و اطعام مساکین می‏نمود.
و ابن قتیبه گوید: مقداری از غذای سفره عبدالمطلب را به قله‏های کوهها می‏بردند تا غذای پرندگان و درندگان باشد. به علت بخشش فراوان او را فیاض و غذا دهنده پرندگان آسمانی نام نهاده بودند. دعایش مستجاب بود.
او پنج همسر اختیار کرد که از آنها داری شش دختر شد؛ تمام کتابهای تاریخ بر این امر متفق القول هستند.
بنابر نقل کتاب الصفوة دوازده پسر به نامهای: حارث، زبیر، ابوطالب، حمزه، ابولهب، غیداق، ضرار، مقوم، عباس، قثم، حجل - که نامش مغیره بود - و عبدالله داشت.
در کتاب ذخائر العقبی بر این عده، عبدالکعبه افزوده شده است. سیره ابن هشام برای او ده پسر قائل شده و از غیداق و حجل(124) نام نبرده است.
در أسدالغابه آمده که عبدالکعبه و ضرار در کودکی از دنیا رفتند و قثم در خردسالی هلاک شد و غیداق لقب حجل است؛ چون خیر و برکتش زیاد بود.
نامهای دختران او، عاتکه، امیمه، بیضاء - که ام حکیم نیز نامیده شده است - بره، صفیه و اروی بود. این فرزندان از مادران مختلفی بودند؛ مادر حمزه و مقوم و حجل و صفیه، هاله دختر اهیب بن عبد مناف بن زهره بود. و بثینه دختر حباب(125) عامری مادر عباس و ضرار و قثم بود. صفیه دختر جندب از بنی صعصعه مادر حارث و اروی بود. مادر ابولهب، لبنی دختر هاجر خزاعی بود و مادر عبدالله و ابوطالب و زبیر و عبدالکعبه و دیگر دختران، فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن مخزوم بود.(126)